گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

و دیگر روز، الجمعه الثانی من شهر رمضان‌، کوس بزدند و امیر برنشست و راه مرو گرفت، اما متحیّر و شکسته دل‌ میرفتند، راست بدان مانست‌ که گفتی باز- پسشان می‌کشند؛ گرمایی سخت و تنگی نفقه‌، و علف نایافت‌ و ستوران لاغر و مردم روزه بدهن‌ . در راه امیر بر چند تن بگذشت که اسبان بدست می‌کشیدند و می- گریستند، دلش بپیچید و گفت «سخت تباه شده است حال این لشکر» و هزارگان‌ درم فرمود ایشان را، و همگان امید گرفتند که مگر بازگردد، و قضا غالب‌تر بود، که نماز دیگر خود آن حدیث فرا افگند، پس گفت «این همه رنج و سختی تا مرو است.» و دیگر روز از آنجا برداشت‌ . و طرفه‌ آن آمد که آب هم نبود درین راه و کس یاد نداشت تنگی آب بر آن لون‌، که بجویهای بزرگ‌ میرسیدیم هم‌ خشک بود. و حال بدانجا رسید سوم روز از حرکت سرخس که حاجت آمد که چاهها بایست کند از بهر آب را، و بسیار بکندند هم آب شیرین برآمد و هم تلخ. و آتش در نیستانها زدند و باد بوزید و دود آنرا بربود و بر خرپشتهای‌ مردم زد و سیاه کرد.

و این چنین چیزها درین سفر کم نبود. روز چهارشنبه هفتم ماه رمضان چون برداشتیم چاشتگاه سواری هزار ترکمانان‌ پیدا آمد، و گفتند ینالیانند، و سواری پانصد گریختگان ما، گفتند:

سالارشان پورتگین بود، و از چهار جانب درآمدند و جنگ سخت شد و بسیار اشتر بربودند. و نیک کوشش بود؛ و مردم ما پذیره رفتند و ایشان را بمالیدند تا دورتر شدند، و همچنین آویزان آویزان‌ آمدند با ما تا بمنزل. و امیر لختی بیدار شد این‌ روز، چون چیرگی خصمان بدید و همگان را مقرّر گشت که پشیمان شده است. و نماز دیگر چون بار داد وزیر و سپاه سالار و اعیان حاضر آمدند و ازین حدیث فرا- افگند و می‌گفت که ازین گونه خواهد بود که کم از دو هزار سوار خویشتن را بنمایند و اشتر ربایند و بی‌حشمتی کنند و لشکر بدین بزرگی که تعبیه میرود، سزای ایشان بفگنند . سپاه سالار و حاجب بزرگ گفتند: زندگانی خداوند دراز باد، خصمان امروز مغافصه‌ آمدند، و فردا اگر آیند، کوشش‌ از لونی دیگر بینند. این بگفتند و برخاستند. امیر ایشان را بازخواند و با وزیر و بو سهل زوزنی خالی کرد و بسیار سخن گفته گشت‌ تا نزدیک شام، پس بپراگندند.

و بو سهل مرا بخواند و خالی کرد و گفت: «خنک‌ بو نصر مشکان! که در عزّ کرانه شد و این روز نمی‌بیند و این قال و قیل‌ نمی‌شنود. چندانکه بگفتند، این پادشاه را سود نداشت. امروز بیک چاشنی اندک‌ که یافت بیدار شد و پشیمان شد، و چه سود خواهد داشت پشیمانی در میان دام‌؟ و اعیان و مقدّمان درین خلوت نماز دیگر حال پوست باز کرده‌ باز نمودند و گفتند «یکسوارگان‌ کاهلی میکنند که رنجها کشیده‌اند و نومیدند، و بر سالاران و مقدّمان بیش از آن نباشد که جانها در رضای خداوند بدهند، امّا پیداست که عدد ایشان بچند کشد، و بی‌یکسوارگان کار راست نشود. و پوشیده مانده است که درمان این کار چیست.» و هر چند امیر ازین حدیث بیش میگفت، سخن ایشان همین بود تا امیر تنگدل شد و گفت: تدبیر این چیست؟ گفتند: خداوند بهتر تواند دانست. وزیر گفت: بهیچ حال باز نتوان گشت، چون بسر کار رسیدیم، که هزیمت باشد. و آویزشی‌ نبوده است و مالشی‌ نرسیده است خصمان را که فراخور وقت و حال سخن توان گفت. بنده را صواب آن مینماید که جنگ را در قائم‌ افگنده شود که مسافت نزدیک است، که چون بمرو رسیدیم‌ شهر و غلّات بدست ما افتد و خصمان بپره‌های بیابان‌ افتند، این کار راست آید .

این دو منزل که مانده است نیک احتیاط باید کرد. همگان این رای را بپسندیدند و برین برخاستند که آنچه واجب است از هر خللی‌ بجای آرند تا زائل شود. و خواجه‌ بزرگ این مصلحت نیکو دید امّا باز رعبی‌ بزرگ در دل است که ازین لشکر ما نباید که ما را خللی افتد نعوذ باللّه‌، که حاجب بگتغدی امیر را سر بسته گفت که غلامان امروز می‌گفتند که ما بر اشتر پیداست که چند توانیم بود، ما فردا اگر جنگ باشد، اسبان تازیکان‌ بستانیم که بر اشتر جنگ نتوان کرد. و امیر جواب نداد و لیکن نیک از جای بشد .»

[خبر دادن منهیان از حال ترکمانان‌]

ما درین حدیث بودیم که پیکی دررسید و ملطّفه‌های منهیان‌ آوردند که «چون خبر رسید از سلطان که از سرخس برفت، رعبی و فزعی‌ بزرگ برین قوم افتاد و طغرل اعیان را گرد کرد و بسیار سخن رفت از هر لونی، آخر گفتند طغرل را که مهتر ما تویی، بر هر چه تو صواب دیدی، ما کار کنیم. طغرل گفت: ما را صواب آن می‌نماید که بنه پیش کنیم و سوی دهستان رویم و گرگان و آن نواحی بگیریم که تازیکان سبک مایه و بی‌آلت‌ اند، و اگر آنجا نتوانیم بود، به ری برویم که ری و جبال و سپاهان ما راست و بهیچ حال پادشاه بدم‌ ما نیاید، چون ما از ولایت او برفتیم، که این پادشاهی بزرگ است و لشکر و آلت و عدّت و ولایت بسیار دارد و سامان جنگ‌ ما بدانست و از دم ما باز نخواهد گشت. و ما میدانیم که درین زمستان چند رنج کشیدیم، زبونی‌ را گیریم، هنوز از چنین محتشمی‌ بهتر. همگان گفتند: این پسندیده‌تر رای باشد و برین کار باید کرد. داود هیچ سخن نگفت و وی را گفتند که تو چه گویی‌؟ گفت: آنچه شما گفتید و قرار دادید چیزی نیست‌ . بابتدا چنین نبایست کرد و دست بکمر چنین مرد نبایست زد، امروز که زدیم و از ما بیازرد و جنگها رفت و چند ولایت او خراب کردیم تا جان بباید زد، که اگر او را زدیم‌، بر همه جهان دست یابیم و اگر او ما را زد، ازین فرار درنمانیم‌، که پیداست بدم ما چند آیند، اگر زده شویم. امّا بنه از ما سخت دور باید، هر کجا باشیم که سوار مجرّد فارغ دل باشد. و بدانید که اگر دستی نازده‌ برویم، اندیشد این پادشاه که ما بترسیدیم و بگریختیم و دم ما گیرد و بنامه همه ولایتداران‌ را بر ما آغالیدن‌ گیرد و ناچار دوست بر ما دشمن شود.

و این قحط که بر ما بوده است و امروز نیز هست، ایشان را همچنین بوده است و هنوز هست، چنانکه از اخبار درست ما را معلوم گشت. و ما باری‌ امروز دیری است تا بر سر علفیم‌ و اسبان و مردم ما بیاسودند و ایشان‌ از بیابانها می‌برآیند، این عجز است‌، مر او را نباید ترسید. یبغو و طغرل و ینالیان و همه مقدّمان گفتند: این رای درست‌تر است. و بنه گسیل کردند با سواری دو هزار کودک‌تر و بد اسب‌تر، و دیگر لشکر را عرض کردند، شانزده هزار سوار بود و ازین جمله مقدّمه خواهند فرستاد با ینالیان و پورتگین. نیک احتیاط باید کرد که حال این است بحقیقت که باز نموده آمد.»

بو سهل در وقت برنشست و بدرگاه رفت و من با وی رفتم، و آن ملطّفه‌ها امیر بخواند و لختی ساکن‌تر شد، بو سهل را گفت: شوریده کاری در پیش داریم، و صواب ما رفتن بهرات بود و با آن قوم صلحی نهادن. اکنون این گذشت، تا ایزد، عزّ ذکره، چه تقدیر کرده است، که بزرگ آفتی باشد شانزده هزار سوار نیک با قومی کاهل و بد دل‌ که ما داریم. بو سهل گفت: جز خیر نباشد. جهد باید کرد تا بمرو رسیم که آنجا این کارها یا بجنگ یا بصلح در توان یافت. گفت: چنین است و کسان رفتند و وزیر و سپاه سالار و حاجب بزرگ و اعیان را بخواندند و این ملطّفه‌ها بر ایشان خوانده آمد، قوی دل شدند و گفتند خصمان نیک بترسیده‌اند. وزیر گفت: این شغل داود می‌نماید و مسئله آن است که نماز دیگر رفت‌، جهد در آن باید کرد که خویشتن را بمرو افگنیم و خللی نیفتد، که آنجا این کار را وجهی‌ توان نهاد، چون حال خصمان این است که منهیان نبشته‌اند. همه گفتند: چنین است و بازگشتند. و همه شب کار جنگ می- ساختند. سالاران یکسوارگان‌ را نصیحتها کردند و امیدها دادند. و امیر ارتگین حاجب را که خلیفه‌ بگتغدی بود بخواند با سرهنگان سرایها و غلامان گردن کش‌تر، آنچه گفتنی بود گفت تا نیک هشیار باشند. و این هم از اتّفاقهای بد بود که بگتغدی را نخواند و بیازرد که بگتغدی بمثل چون امیر غلامان‌ بود و هر چه وی گفتی آن کردندی. و هر چه میرفت ناپسندیده بود که قضا کار خویش بخواست کرد. اذا اراد اللّه شیئا هیّا اسبابه‌ .