و روز سهشنبه هفدهم ذی القعده امیر بر قلعت رفت، و کوتوال میزبان بود، سخت نیکوکاری ساخته بودند. و همه قوم را بخوان فرود آوردند، و شراب خوردند.
و امیر سپاه سالار و حاجب سباشی را بسیار بنواخت و نیکویی گفت. و نماز پیشین بازگشتند همه قوم شادکام، و امیر خالی کرد، چنانکه آنجا دیر بماند. و دیگر روز چهارشنبه امیر بار داد بر قلعت و مظالم کرد . و پس از مظالم خلوتی بود و تا چاشتگاه بداشت. امیر گفت «بپراگنید که کوتوال امروز هر چیزی ساخته است.» سپاه سالار بیرون آمد، وی را بسوی سرایچهیی بردند که در آن دهلیز سرای امارت است و خزانه، آنجا بنشاندند و سباشی حاجب را بسرایچه دیگر خزانه و بگتغدی را بخانه- سرای کوتوال، تا از آنجا بخوان روند، که دیگر روز همچنین کرده بودند . و چون ایشان را نشانده آمد، در ساعت، چنانکه بشب ساخته بودند، پیادگان قلعت با مقدّمان و حاجبان برفتند و سرای این سه کس فروگرفتند و همچنان همه پیوستگان ایشان را بگرفتند، چنانکه هیچ کس از دست بنه شد . و امیر این در شب راست کرده بود با کوتوال و سوری و بو الحسن عبد الجلیل، چنانکه کسی دیگر برین واقف نبود.
و وزیر و بو سهل پیش امیر بودند نشسته، و من و دیگر دبیران در آن مسجد دهلیز که دیوان رسالت آنجا آرند بوقتی که پادشاهان بر قلعت روند بودیم. فرّاشی آمد و مرا بخواند، پیش رفتم، سوری را یافتم ایستاده با بو الحسن عبد الجلیل و بو العلاء طبیب. امیر مرا گفت: با سوری سوی سباشی و علی دایه رو که پیغامی است سوی ایشان، تو آنرا گوش دار و جواب آنرا بشنو، که ترا مشرف کردیم، تا با ما بگویی.
و بو الحسن را گفت: تو با بو العلاء نزدیک بگتغدی روید و پیغام ما با بگتغدی بگویید و بو العلاء مشرف باشد. بیرون آمدیم بجمله، و ایشان سوی بگتغدی رفتند و ما سوی این دو تن.
نخست نزدیک سباشی رفتیم. کمرکش او حسن پیش او بود، چون سوری را بدید، روی سرخش زرد شد و با وی چیزی نگفت و مرا تبجیل کرد و من بنشستم. روی بمن کرد که: فرمان چیست؟ گفتم: پیغامی است از سلطان، چنانکه او رساند و من مشرفم تا جواب برده آید. خشک شد و اندیشید زمانی، پس گفت: چه پیغام است؟ و کمرکش را دور کرد سوری، و او بیرون رفت و بگرفتندش . سوری طوماری بیرون گرفت از بر قبا بخطّ بو الحسن خیانتهای سباشی یکان یکان نبشته از آن روز باز که او را بجنگ ترکمانان بخراسان فرستادند تا این وقت که واقعه دندانقان افتاد، و بآخر گفته که «ما را بدست بدادی و قصد کردی تا معذور شوی بهزیمت خویش.» سباشی همه بشنید و گفت «این همه املا این مرد کرده است- یعنی سوری- خداوند سلطان را بگوی که من جواب این صورتها بدادهام بدان وقت که از هرات بغزنین آمدهام، خداوند نیکو بشنود و مقرّر گشت که همه صورتها که کرده بودند، باطل است و بلفظ عالی رفت که «در گذاشتم، که دروغ بوده است» و نسزد ازین پس که خداوند بسر این باز شود . و صورتی که بسته است که من قصد کردم تا بدندانقان آن حال افتد، خداوند را معلوم است که من غدر نکردم و گفتم که بمرو نباید رفت. و مرا سوزیانی نمانده است که جایی برآید. اگر بنشاندن من کار این مخالفان راست خواهد شد، جان صد چون من فدای فرمان خداوند باد. و چون من بیگناهم، چشم دارم که بجان من قصد نباشد و فرزندی که دارم در سرای برآورده شود تا ضایع نماند.» و بگریست، چنانکه حالم سخت بپیچید، و سوری مناظره درشت کرد با وی. پس ازین روزگاری هم درین حجره بازداشتند، چنانکه آورده آید بجای خویش. و از آنجا برفتیم و سوری مرا در راه گفت هیچ تقصیر کردم در گزاردن پیغام؟ گفتم: نکردی. تا همه بازگویی . گفتم: سپاس دارم .
و نزدیک سپاه سالار رفتیم، پشت بصندوقی بازنهاده و لباس از خزینه ملحم پوشیده، چون مرا دید، گفت: فرمان چیست؟ گفتم: پیغامی داده است سلطان، و بخطّ بو الحسن عبد الجلیل است و من مشرفم تا جواب شنوم. گفت: بیارید. سوری طوماری دیگر بر وی خواندن گرفت، چون بآخر رسید، مرا گفت «بدانستم، این مشتی ژاژ است که بو الحسن و دیگران نبشتهاند از گوش بریدن در راه و جز آن و بدست بدادن . و بچیزی که مراست طمع کردهاند تا برداشته آید. کار کار شماست.
سلطان را بگوی که من پیر شدهام و روزگار دولت خویش بخوردهام و پس از امیر محمود تا امروز زیادت زیستهام، فردا بینی که از بو الحسن عبد الجلیل چه بینی! و خراسان در سر این سوری شده است، باری بر غزنین دستش مده.» بازگشتم. سوری در راه مرا گفت: این حدیث من بگذار. گفتم: نتوانم خیانت کردن. گفت: باری پیش وزیر مگوی که با من بد است و شماتت کند و خالی باید کرد با امیر. گفتم: چنین کنم.
و نزدیک امیر آمدم و جواب این دو تن گفته شد مگر این فصل . و بو الحسن و بو العلاء نیز آمدند و هم ازین طرز جواب بگتغدی بیاوردند و هر دو فرزند پسر و دختر را بامیر سپرده و گفته که او را مزه نمانده است از زندگانی که چشم و دست و پای ندارد . و وزیر و بو سهل و ما جمله بازگشتیم، و قوم را جمله بازگردانیدند و خالی کردند، چنانکه بر قلعت از مرد شمار دیّار نماند.
و دیگر روز بار نبود. و نماز دیگر امیر از قلعت بکوشک نو بازآمد و روز آدینه بارداد، و دیر بنشست که شغل سالاران و نقد و کالا و ستوران بازداشتگان پیش داشتند .
از آن سباشی چیزی نمییافتند که بدو دفعت غارت شده بود، امّا از آن علی و بگتغدی سخت بسیار مییافتند. نزدیک نماز دیگر امیر برخاست. من برفتم و آغاجی را گفتم: حدیثی دارم خالی، مرا پیش خواند، من آن نکته سوری بازنمودم و گفتم «آنروز از آن بتأخیر افتاد که سوری چنین و چنین گفت.» امیر گفت: بدانستم و راست چنین است. تو سوری را، اگر پرسد، چیزی دیگرگوی. بازگشتم. و سوری پرسید، مغالطه آوردم و گفتم «امیر گفت: درماندگان محال بسیار گویند.»
و روز چهارشنبه پنج روز مانده بود از ذو القعده دو خلعت گرانمایه دادند بدر حاجب را وارتگین حاجب را؛ از آن حاجب بزرگی و از آن ارتگین سالاری غلامان، و بخانهها باز رفتند. و ایشان را حقّی نیکو گزاردند . و هر روز بدرگاه آمدندی با حشمتی و عدّتی تمام.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در روز سهشنبه هفدهم ذیالقعده، امیر به قلعه رفت و دیداری با کوتوال داشت. آنجا جشن و شادمانی به پا شد و امیر از سپاه سالار و حاجب سباشی تجلیل کرد. پس از آن، مراسماتی انجام شد و شب هنگام سپاه سالار و حاجب سباشی به سرایچهای رفتند. در این میان، پیادگان قلعه به تدریج به سرای آنان حملهور شدند و دستگیر شدند.
امیر، با خبر از این واقعه، چند تن از وزیران و دبیران را به مشورت فراخواند و پیغامی به سباشی فرستاد. سباشی به تدریج متوجه شد که او را به خیانت متهم کردهاند و پاسخهایی به امیر داد. او تاکید کرد که بیگناه است و از امیر خواست تا فرزندانش را حمایت کند.
در ادامه، تبادل پیامها میان امیر و دیگر مقامها ادامه داشت و مسائل مختلفی مطرح شد. سرانجام، امیر تصمیم به بازگشت از قلعه گرفت و در روزهای بعد، با مقامات دیگر نشست و تصمیماتی در مورد مسائل دو روز اخیر اتخاذ کرد. روزها از پی هم میگذشت و مساله فوق به آرامش و توافقات جدید منجر شد.
هوش مصنوعی: در روز سهشنبه هفدهم ذیالقعده، امیر به قلعه رفت و میزبان از کوتوال بود. آنجا آداب و نیکوکاری به خوبی فراهم شده بود. همه افراد را دعوت کردند و به جشن و شادمانی مشغول شدند و شراب نوشیدند.
هوش مصنوعی: امیر سپاه و افرادی از جمله حاجب سباشی را به خوبی مورد محبت قرار داد و با آنها به نیکی سخن گفت. بعد از نماز، همه افراد با روحیهای شاد برگشتند و امیر نیز در آنجا مدتی ماند. در روز چهارشنبه، امیر دستور داد که به قلعه بروند و به رسیدگی به ظلمها بپردازند. پس از انجام این کار، مدتی خلوتی برقرار شد تا وقت ناهار. امیر به سپاه سالار گفت که امروز کوتوال هر کاری که باید انجام داده است. سپس سپاه سالار به سمت یک سرایچه که بخشی از امارت و خزانه در آنجا بود، رفت و دیگر افراد را هم به مکانهای مختلف هدایت کردند. زمانی که آنها به جاهای مشخص شده رسیدند، ناگهان پیادگان قلعه به همراه مقدمان و حاجبان به داخل سرای این سه نفر وارد شدند و همه پیوستگان آنها را گرفتار کردند، به گونهای که هیچ کس نتوانست فرار کند. این برنامه توسط امیر با همکاری کوتوال و دو نفر دیگر به دور از چشم دیگران طراحی شده بود.
هوش مصنوعی: وزیر و بو سهل در کنار امیر نشسته بودند و من و سایر دبیران در مسجدی که دیوان رسالت در آن برپا میشد، منتظر بودیم تا وقتی که پادشاهان به قلعه بروند. ناگهان فردی آمد و مرا خواست. پیش رفتم و سوری را دیدم که همراه بو الحسن عبد الجلیل و بو العلاء طبیب ایستاده بود. امیر به من گفت: به سوری و علی دایه برو که پیغامی برای آنها دارم. تو باید آن را بشنوی و جوابش را بگیری، زیرا تو از ما برتری یافتهای و باید آن را با ما در میان بگذاری.
هوش مصنوعی: بوالحسن به بوالعلاء گفت: تو به بگتغدی نزدیک شو و پیام ما را به او بده. بوالعلاء نیز در حال آمادهباش بود. ما همگی با هم خارج شدیم و آنها به سمت بگتغدی رفتند و ما نیز به سمت این دو نفر رفتیم.
هوش مصنوعی: نخست به نزد سباشی رفتیم. زمانی که وی حسن را دید، رنگش تغییر کرد و هیچ سخنی با او نگفت و من را مورد توجه قرار داد و نشستم. سپس به من گفت: چه فرمانی داری؟ گفتم: پیغامی از سوی سلطان دارم که او به من سپرده و من منتظر جواب هستم. او کمی فکر کرد و سپس پرسید: موضوع پیغام چیست؟ در این میان، حسن دور شد و سوری از اتاق بیرون رفت و پیغام را آورد. سوری طوماری را از بالای قبای خود بیرون آورد که به خط بو الحسن درباره خیانتهای سباشی نوشته شده بود. در این طومار یک یک خیانتها از زمانی که او به جنگ ترکمانان در بخارا فرستاده شده، تا وقوع حادثه دندانقان ذکر شده بود. در انتها، ذکر شده بود که «تو ما را به دست دشمن سپردی تا خود را از شکست توجیه کنی.» سباشی همه اینها را شنید و گفت: «این همه را سوری نوشته است. بگو به سلطان که من به همه این اتهامات پاسخ دادهام در زمان بازگشتم از هرات به غزنین. خداوند به خوبی بداند که آنچه نوشتهاند، اشتباه است و باید فراموش شود. قول دادم که در این مورد دروغی نبوده و به سلطان معلوم است که من خیانت نکردم و گفتم که نباید به مرو بروم. من اکنون در مقام هستم که اگر کسی مرا براند، جانم فدای فرمان خداوند باد. چون من بیگناه هستم، امید دارم که کسی به جان من قصد نکند و فرزندم در این خانه بزرگ شود تا بیسرپرست نماند.» سپس او به شدت گریست و این حال من را به شدت متاثر کرد و سوری با او صحبت تندی کرد. بعد از آن، روزها در همان جا بازداشت شدند تا به خودشان بازگردند. از آنجا که رفتیم، سوری در راه از من پرسید که آیا در رساندن پیغام اشتباهی کردم؟ گفتم: نه، سرتاسر جریان را به خوبی بیان کردی و از او تشکر کردم.
هوش مصنوعی: به نزد فرمانده سپاه رفتیم. او پشت یک صندوق باز نشسته بود و لباسی رسمی بر تن داشت. وقتی مرا دید، پرسید: "فرمان چیست؟" من پاسخ دادم: "سلطان پیغامی فرستاده و این نامه از طرف بو الحسن عبد الجلیل است و من اینجا هستم تا پاسخ دریافت کنم." او گفت: "بیاورید." سپس طومار دیگری را که خواندنش آغاز کرده بود، ادامه داد. وقتی به انتها رسید، به من گفت: "فهمیدم، اینجا فقط سخنان بیاساسی است که بو الحسن و دیگران نوشتهاند درباره بریدن گوشها در راه و سایر موارد، و امیدوارند که به چیزی که به من مربوط است، طمع کنند تا به دست آورند. این کار شماست."
هوش مصنوعی: سلطان را بگویید که من پیر شدهام و روزگار خود را به پایان رساندهام و از زمان امیر محمود به این سو، عمرم طولانیتر شده است. فردا خواهی دید که از بو الحسن عبد الجلیل چه خبر خواهد بود! خراسان به سبب این سوری به هم ریخته است، پس به غزنین نروید. وقتی برگشتم، سوری در راه گفت: این موضوع را فراموش کن. گفتم نمیتوانم خیانت کنم. او گفت: به وزیر نگو که با من بد است و به من اهانت کرده، باید با امیر کنار بیایی. گفتم: این کار را خواهم کرد.
هوش مصنوعی: به امیر نزدیک شدم و پاسخی از این دو نفر گرفتم جز در این فصل. بوالحسن و بوالعلاء نیز آمدند و آنها هم پاسخ مشابهی آوردند. هر دو فرزند پسر و دختر را به امیر سپردند و گفتند که او از زندگی چیزی درک نکرده است چون نه چشم دارد و نه دست و پا. در این بین، وزیر و بو سهل و بقیه نیز به سمت بازگشتیم و مردم را به طور کامل به عقب راندند، به گونهای که دیگر در قلعه کسی باقی نماند.
هوش مصنوعی: دیگر روز باران نبارید و نماز دیگری که امیر در قلعه تازهای خوانده بود، به پایان رسید. روز جمعه به پایان رسید و او دیرتر نشست، زیرا کارهای سالاران و مسایل مربوط به نقد و کالا و حیوانات که در بازداشت بودند، در انتظارش بود.
هوش مصنوعی: از آن سباشی چیز خاصی پیدا نمیشد که به سرعت دزدیده شده باشد، اما از علی و بگتغدی چیزهای زیادی پیدا میشد. نزدیک به زمان نماز، امیر بلند شد. من به سمت آغاجی رفتم و به او گفتم: یک داستان دارم، مرا پیش خود بخوان. من آن نکته را توضیح دادم و گفتم: «آن روز به تأخیر افتاد چون سوری اینگونه گفت.» امیر پاسخ داد: «میدانستم و واقعاً همینطور است.» او به من گفت که اگر سوری پرسید، چیز دیگری بگو. من برگشتم و وقتی سوری پرسید، با مغالطه گفتم: «امیر گفت: کسانی که در تنگنا هستند، بسیار اظهارنظر میکنند.»
هوش مصنوعی: در روز چهارشنبه که پنج روز به پایان ماه ذو القعده باقی مانده بود، دو لباس با ارزش به بدر و ارتگین اهدا کردند. بدر به عنوان یک مقام مهم و ارتگین به عنوان فرمانده غلامان شناخته میشدند. سپس به خانههای خود بازگشتند و برای آنها احترام و حق ویژهای قائل شدند. هر روز با تجهیزات کامل و شکوه و عظمت به درگاه میآمدند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.