گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

و روز سه‌شنبه هفدهم ذی القعده امیر بر قلعت رفت، و کوتوال میزبان بود، سخت نیکوکاری‌ ساخته بودند. و همه قوم را بخوان فرود آوردند، و شراب خوردند.

و امیر سپاه سالار و حاجب سباشی را بسیار بنواخت و نیکویی گفت. و نماز پیشین‌ بازگشتند همه قوم شادکام، و امیر خالی کرد، چنانکه آنجا دیر بماند. و دیگر روز چهارشنبه امیر بار داد بر قلعت و مظالم کرد . و پس از مظالم خلوتی بود و تا چاشتگاه بداشت. امیر گفت «بپراگنید که کوتوال امروز هر چیزی ساخته است.» سپاه سالار بیرون آمد، وی را بسوی سرایچه‌یی‌ بردند که در آن دهلیز سرای امارت است و خزانه، آنجا بنشاندند و سباشی حاجب را بسرایچه دیگر خزانه و بگتغدی را بخانه- سرای‌ کوتوال، تا از آنجا بخوان روند، که دیگر روز همچنین کرده بودند . و چون ایشان را نشانده آمد، در ساعت، چنانکه بشب ساخته بودند، پیادگان قلعت با مقدّمان و حاجبان برفتند و سرای این سه کس فروگرفتند و همچنان همه پیوستگان ایشان را بگرفتند، چنانکه هیچ کس از دست بنه شد . و امیر این در شب راست کرده بود با کوتوال و سوری و بو الحسن عبد الجلیل، چنانکه کسی دیگر برین واقف نبود.

و وزیر و بو سهل پیش امیر بودند نشسته‌، و من و دیگر دبیران در آن مسجد دهلیز که دیوان رسالت آنجا آرند بوقتی که پادشاهان بر قلعت روند بودیم. فرّاشی آمد و مرا بخواند، پیش رفتم، سوری را یافتم ایستاده با بو الحسن عبد الجلیل و بو العلاء طبیب. امیر مرا گفت: با سوری سوی سباشی و علی دایه‌ رو که پیغامی است سوی ایشان، تو آنرا گوش دار و جواب آنرا بشنو، که ترا مشرف‌ کردیم، تا با ما بگویی.

و بو الحسن را گفت: تو با بو العلاء نزدیک بگتغدی روید و پیغام ما با بگتغدی بگویید و بو العلاء مشرف باشد. بیرون آمدیم بجمله، و ایشان سوی بگتغدی رفتند و ما سوی این دو تن.

نخست نزدیک سباشی‌ رفتیم. کمرکش‌ او حسن پیش او بود، چون سوری را بدید، روی سرخش زرد شد و با وی چیزی نگفت و مرا تبجیل‌ کرد و من بنشستم. روی بمن کرد که: فرمان چیست؟ گفتم: پیغامی است از سلطان، چنانکه او رساند و من مشرفم تا جواب برده آید. خشک شد و اندیشید زمانی، پس گفت: چه پیغام است؟ و کمرکش را دور کرد سوری، و او بیرون رفت و بگرفتندش‌ . سوری طوماری‌ بیرون گرفت از بر قبا بخطّ بو الحسن خیانتهای سباشی یکان یکان نبشته از آن روز باز که او را بجنگ ترکمانان بخراسان فرستادند تا این وقت که واقعه‌ دندانقان افتاد، و بآخر گفته که «ما را بدست بدادی و قصد کردی‌ تا معذور شوی بهزیمت خویش.» سباشی همه بشنید و گفت «این همه املا این مرد کرده است- یعنی سوری- خداوند سلطان را بگوی که من جواب این صورتها بداده‌ام بدان وقت که از هرات بغزنین آمده‌ام، خداوند نیکو بشنود و مقرّر گشت که همه صورتها که کرده بودند، باطل است و بلفظ عالی رفت که «در گذاشتم‌، که دروغ بوده است» و نسزد ازین پس که خداوند بسر این باز شود . و صورتی که بسته است‌ که من قصد کردم تا بدندانقان آن حال افتد، خداوند را معلوم است که من غدر نکردم و گفتم که بمرو نباید رفت. و مرا سوزیانی‌ نمانده است که جایی برآید. اگر بنشاندن من کار این مخالفان راست خواهد شد، جان صد چون من فدای فرمان خداوند باد. و چون من بیگناهم، چشم دارم که بجان من قصد نباشد و فرزندی که دارم در سرای برآورده شود تا ضایع نماند.» و بگریست، چنانکه حالم سخت بپیچید، و سوری مناظره درشت‌ کرد با وی. پس ازین روزگاری هم درین حجره‌ بازداشتند، چنانکه آورده آید بجای خویش. و از آنجا برفتیم و سوری مرا در راه گفت هیچ تقصیر کردم در گزاردن پیغام؟ گفتم: نکردی. تا همه بازگویی‌ . گفتم: سپاس دارم‌ .

و نزدیک سپاه سالار رفتیم، پشت بصندوقی بازنهاده‌ و لباس از خزینه ملحم‌ پوشیده، چون مرا دید، گفت: فرمان چیست؟ گفتم: پیغامی داده است سلطان، و بخطّ بو الحسن عبد الجلیل است و من مشرفم تا جواب شنوم. گفت: بیارید. سوری طوماری دیگر بر وی خواندن گرفت، چون بآخر رسید، مرا گفت‌ «بدانستم، این مشتی ژاژ است که بو الحسن و دیگران نبشته‌اند از گوش بریدن‌ در راه و جز آن و بدست بدادن‌ . و بچیزی که مراست طمع کرده‌اند تا برداشته آید. کار کار شماست.

سلطان را بگوی که من پیر شده‌ام و روزگار دولت خویش بخورده‌ام و پس از امیر محمود تا امروز زیادت زیسته‌ام، فردا بینی که از بو الحسن عبد الجلیل چه بینی! و خراسان در سر این سوری شده است، باری بر غزنین دستش‌ مده.» بازگشتم. سوری در راه مرا گفت: این حدیث من بگذار. گفتم: نتوانم خیانت کردن. گفت: باری پیش‌ وزیر مگوی که با من بد است و شماتت کند و خالی باید کرد با امیر. گفتم: چنین کنم.

و نزدیک امیر آمدم و جواب این دو تن گفته شد مگر این فصل‌ . و بو الحسن و بو العلاء نیز آمدند و هم ازین طرز جواب بگتغدی بیاوردند و هر دو فرزند پسر و دختر را بامیر سپرده و گفته که او را مزه‌ نمانده است از زندگانی که چشم و دست و پای ندارد . و وزیر و بو سهل و ما جمله بازگشتیم، و قوم را جمله بازگردانیدند و خالی کردند، چنانکه بر قلعت از مرد شمار دیّار نماند.

و دیگر روز بار نبود. و نماز دیگر امیر از قلعت بکوشک نو بازآمد و روز آدینه بارداد، و دیر بنشست که شغل سالاران و نقد و کالا و ستوران بازداشتگان پیش داشتند .

از آن سباشی چیزی نمی‌یافتند که بدو دفعت غارت شده بود، امّا از آن علی و بگتغدی سخت بسیار می‌یافتند. نزدیک نماز دیگر امیر برخاست. من برفتم و آغاجی‌ را گفتم: حدیثی دارم خالی‌، مرا پیش خواند، من آن نکته سوری بازنمودم و گفتم «آنروز از آن بتأخیر افتاد که سوری چنین و چنین گفت.» امیر گفت: بدانستم و راست چنین است. تو سوری را، اگر پرسد، چیزی دیگرگوی. بازگشتم. و سوری پرسید، مغالطه‌ آوردم و گفتم «امیر گفت: درماندگان محال‌ بسیار گویند.»

و روز چهارشنبه پنج روز مانده بود از ذو القعده دو خلعت گرانمایه دادند بدر حاجب را وارتگین حاجب را؛ از آن حاجب بزرگی‌ و از آن ارتگین سالاری غلامان، و بخانه‌ها باز رفتند. و ایشان را حقّی نیکو گزاردند . و هر روز بدرگاه آمدندی با حشمتی و عدّتی تمام.