گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

ذکر رسیدن سلطان شهاب الدّوله و قطب الملّة ابی سعید مسعود ابن یمین الدّولة و امین الملّة، رضی اللّه تعالی عنهما، بشهر هری و مقام کردن آنجا و بازنمودن احوال آنچه حادث گشت آنجا تا آنگاه که بتاختن ترکمانان رفت و مجاری‌ آن احوال‌

در ذو القعده سنه ثلثین و اربعمائه سلطان شهاب الدّوله و قطب الملّه، رضی اللّه- عنه، در مرکز عزّ به هری رسید و آنجا نزول فرمود و روزی چند بیاسود با لشکرها، پس تدبیر کرد که لشکرها باطراف فرستد و ترتیب طلایع‌ و افواج کند تا هم حدود آگنده‌ باشد بمردان و هم لشکر علف‌ یابد و ستورکاه و جویابند و برآسایند. اوّل امیر حاجب بزرگ را سوی پوشنگ‌ فرستاد با لشکری گران و مثال داد تا طلایع دارند از آنجا تا بخواجه بروند- و آن روستایی است از نشابور- و حاجب بدر را با لشکری قوی ببادغیس‌ فرستاد و همچنین بهر ناحیتی فوجی قوی فرستاد، و رفتند و ضبط کردند همه نواحی را و عمّال بر کار شدند و مال می‌ستدند و امیر بنشاط و شراب مشغول گشت، چنانکه هیچ می‌نیاسود. و بار میداد و کار میساخت، و نامه رفت بغزنین سوی بو علی کوتوال و چند چیز خواسته شد از آلت جنگ بیابان و اسب و اشتر و زر و جامه تا بزودی فرستاده آید.

و از هرات و نواحی آن، بادغیس و گنج روستا و هر کجا دست رسید، بهزار هزار دینار برات نبشتند لشکر را و بعنف‌ بستدند، بهانه آنکه با ترکمانان چرا موافقت کردند. و کارها دیگر شد که این پادشاه را عمر بآخر رسیده بود، و کسی زهره نمیداشت که بابتدا سخت گفتی با وی‌ و نصیحت کردی و اعیان هرات چون بو الحسن علوی و دیگران بگریخته بودند و بو طلحه شبلی عامل‌ را نصیحت کرده‌ که روی پنهان باید کرد و وی نکرده بود. امیر مغافصه‌ فرمود تا بو طلحه را بگرفتند و بازداشتند و هر چه داشت پاک بستدند، پس پوستش بکشیدند، چون استره حجام‌ بر آن رسید، گذشته شد، رحمة اللّه علیه. و من وی را دیدم بر سر سرگین دانی‌ افگنده‌ در جوار کوشک عدنانی که آن را سکین گویند و تگین سقلابی‌ پرده‌دار بروی موکّل‌ . و این بو طلحه چون حاجب سباشی را ترکمانان بزدند، آنگاه بهرات آمدند، باستقبال ایشان رفته بود و میزبانی داده و نزل‌، و سبب گذشته شدن‌ او این بود. و بو الفتح حاتمی را، نائب برید هرات بنیابت استادم بو نصر، هم بگرفتند.

و او نیز پیش قوم‌ شده بود، و استادم البتّه سخن نگفت که روی آن نبود درین وقت‌ .

و او را با بو علی شادان طوس کدخدای شحنه‌ خراسان بنشاندند و سوی قلعه برکژ بردند بحدود پر شور و آنجا بازداشتند.

و نامه‌ها رسید که طغرل بنشابور بازرفت و داود بسرخس مقام کرد و ینالیان بنسا و باورد رفتند. وزیر استادم را گفت: چون می‌بینی حالها؟ که خداوند آنچه رفت فراموش کرد و دست بنشاط زد و حدیث رسول و مخالفان و مواضعتی نهادن نمیرود؛ و مرا این سخت ناخوش میآید، که مسئله بر حال خویش است بلکه مشکل‌تر.

استادم گفت: این حال از آن درگذشته است که تلافی‌ بپذیرد. و سخنی که ناخوش خواهد آمد ناگفته به. و خداوند را امروز سخن ما پیران ناخوش میآید و این همه جوانان کار نادیده میخواهند، و بدین سبب صورت پیران زشت میکنند. و جز خاموشی روی نیست. وزیر گفت: همچنین است. و اگر ازین حدیث چیزی پرسد، خاموش میباشیم‌ .

و روز شنبه غرّه ذو الحجه پنج خیلتاش نامزد کرد تا بگرگان روند و نامه فرمود ببوسهل حمدوی و سوری و باکالیجار بر آن جمله که «در ضمان نصرت‌ و سعادت بهرات آمدیم، و مدّتی اینجا مقام‌ است تا آنچه خواسته‌ایم در رسد از غزنین زیادت‌ اشتر و مال و اسب و زرّادخانه‌ و آلت بیابان، و پس ساخته سوی طوس و نشابور رویم، که بر جمله عادات و شعبده خصمان واقف گشتیم و سر و سامان‌ جنگ ایشان دریافتیم؛ همچون ایشان قومی بی‌بنه‌ بر ایشان خواهیم گماشت و ما مایه‌دار باشیم تا جهان از ایشان پاک کرده شود. و با کالیجار سخت نیکو خدمتی بکرد و اثری نمود و ثمرت آن از مجلس ما بر آن جمله خواهد بود که کس را تا این غایت از فرمان برداران این دولت نبوده است، و این نامه‌ها فرمودیم تا قوی دل گردد. و چون مواکب‌ ما بنشابور رسد، بدل قوی بدرگاه حاضر آیید. و خیلتاشان را آنجا نگاه دارید تا با شما آیند.» امیر این نامه‌ها را توقیع کرد و خیلتاشان را فرمود تا راه [بران‌] بردارند، چنانکه از راهی بیراه‌ ایشان را بسر حدّ گرگان رسانند. و برفتند.

و عید اضحی‌ فراز آمد، امیر تکلّفی بزرگ فرمود از حد و اندازه گذشته.

و هرات شهری است که آن سلاح که آنجا بود بهیچ شهر نبودی، روز عید چندان سوار و پیاده تمام سلاح‌ بمیدان آمد که اقرار دادند پیران معتمد که بهیچ روزگار مانند آن یاد ندارند. و عید کرده آمد و خوانها نهادند و شراب دادند. پس عید لشکر عرض کرد امیر بدشت خدابان‌، و هر کس که نظاره‌ آن روز بدید اقرار داد که بهیچ روزگار چنین لشکر یاد ندارد.

 
sunny dark_mode