گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

امیر، رضی اللّه عنه، چون فرود سرای رفت‌ و خالی بخرگاه بنشست، گله کرد فرا خادمان از وزیر و از اعیان لشکر و گفت «هیچ خواست‌ ایشان نیست که این کار برگزارده آید تا من ازین درد و غم ایمن باشم. و امروز چنین رفت. و من بهمه حال فردا بخواهم رفت سوی مرو.» ایشان گفتند «خداوند را از ایشان نباید پرسید، برای و تدبیر خویش کار می‌بباید کرد.» و این خبر بوزیر رسانیدند، بو سهل زوزنی را گفت «آه چون تدبیر بر خدم‌ افتاد! تا چه باید کرد.» و از آن خدم یکی اقبال زرین- دست‌ بود و دعوی زیرکی کردی و نگویم که درباره خویش‌ مردی زیرک و گربز و بسیار دان‌ نبود، امّا در چنین کارهای بزرگ او را دیدار چون افتادی؟ بو سهل گفت «اگر چنین است، خواجه صلاح نگاه دارد و بیک دو حمله سپر نیفگند و می- بازگوید . گفت «همین اندیشیده‌ام» و سوی خیمه خویش بازگشت و کس فرستاد و آلتونتاش را بخواند، بیامد و خالی کرد وزیر گفت‌ «ترا بدان خوانده‌ام از جمله همه مقدّمان لشکر که مردی دو تا نیستی و صلاح کار راست و درست بازنمایی. من و سپاه سالار و حاجب بزرگ با خداوند سلطان درماندیم که هر چه گوییم و نصیحت راست کنیم، نمی‌شنود و ما را متّهم میدارد. و اکنون چنین مصیبت بیفتاد که سوی مرو رود و ما را ناصواب می‌نماید، که یک سوارگان‌ را همه در مضرّت و گرسنگی و بی‌ستوری می‌بینیم. و غلامان سرایی قومی بر اشترند و حاجب بگتغدی فریاد میکند که این غلامان کار نخواهند کرد که میگویند ایشان را چه افتاده است‌ که گرسنه باید بود که بسیار طلب کردند گندم و جو و حاصل نشد، و با هیچ پادشاه برین جمله نرفتند و پیداست که طاقت چند دارند. و هندوان باقی‌ پیاده‌اند و گرسنه. چه گویی که کار را روی چیست‌؟» گفت: زندگانی خواجه بزرگ دراز باد، من ترکی‌ام یک لخت‌ و من راست گویم‌ بی‌محابا، این لشکر را چنانکه من دیدم، کار نخواهند کرد و ما را بدست‌ خواهند داد، که بینوا و گرسنه‌اند، و بترسم که اگر دشمن پیدا آید، خللی افتد که آنرا در نتوان یافت. وزیر گفت: تو این با خداوند بتوانی‌ گفت؟ گفت: چرا نتوانم گفت؟ من نقیب خیلتاشان‌ امیر محمود بودم و به ری ماند مرا با این خداوند و آنجا حاجبی بزرگ یافتم و بسیار نعمت و جاه ارزانی داشت و امروز بدرجه سالارانم‌، چرا بازگیرم چنین نصیحت؟ وزیر گفت: پس از نماز خلوتی خواه و این بازگوی، اگر بشنود، بزرگ منتّی باشد ترا برین دولت و بر ما بندگان تا دانسته باشی‌، و اگر نشنود تو از گردن خویش بیرون کرده باشی و حقّ نعمت خداوند را گزارده. گفت چنین کنم و بازگشت.

و وزیر مرا که بو الفضلم بخواند و سوی بو سهل پیغام داد که «چنین و چنین رفت، و این بازپسین حیلت‌ است، تا چه رود. و اگر ترک سخت ساده دل و راست نبودی، تن درین ندادی‌ .» من بازگشتم و با بو سهل بگفتم. گفت: آنچه برین مرد ناصح بود بکرد، تا نگریم، چه رود. و وزیر معتمدان خویش بفرستاد نزد سپاه سالار و حاجب بزرگ بگتغدی و باز نمود که چنین چاره ساخته شد. همه قوم او را برین شکر کردند. و میان دو نماز همگان بدرگاه آمدند، که با کس دل نبود، و امیر در خرگاه بود، آلتونتاش را حث‌ کردند تا نزدیک خدم‌ رفت و بازخواست و گفت: حدیثی فریضه و مهم دارد. باریافت و در رفت‌ و سخن تمام یک لخت‌وار ترکانه‌ بگفت.

امیر گفت «ترا فرا کرده‌اند تا چنین سخن میگویی بسادگی، و اگر نه ترا چه یارای‌ این باشد؟ باز گرد که عفو کردیم ترا، از آنکه مردی راست و نادانی‌، و نگر تا چنین دلیری نیز نکنی.» آلتونتاش بازگشت و پوشیده آنچه رفته بود با این بزرگان بگفت، گفتند: آنچه بر تو بود بکردی، و این حدیث را پوشیده دار. و وزیر بازگشت.

و بو سهل را دل‌ برین مهم بسته بود، مرا نزدیک وزیر فرستاد تا بازپرسم‌ .

برفتم و گفتم که میگوید: چه رفت؟ گفت: بگوی بو سهل را که آلتونتاش را جواب چنین بود. و اینجا کاری خواهد افتاد و قضاء آمده را باز نتوان گردانید، که راست‌ مسئله عمرو لیث است که وزیرش او را گفت که از نشابور ببلخ رو و مایه‌دار باش و لشکر می‌فرست که هر چه شکنند و شکسته شود تا تو بجایی توان دریافت‌، و اگر تو بروی و شکسته شوی، بیش‌ پای قرار نگیرد بر زمین. گفت «ای خواجه رای درست و راست این است که تو دیده‌ای و بگفتی و [بر آن‌] کار میباید کرد، امّا درین چیزی است که راست بدان ماند که قضاء آمده رسن در گردن کرده [است‌] استوار و می‌کشد.» و عاقبت آن بود که خوانده‌ای، از آن این خداوند همین طراز است، سود نخواهد داشت.

ما دل همه بر بلاها نهادیم، تو نیز بنه، باشد که‌ به از آن باشد که می‌اندیشیم. بازگشتم و بگفتم و بو سهل از کار بشد، که سخت بددل مردی بود.

و امیر روزه داشت، نماز دیگر بار نداد و پیغام آمد که بازگردید و کار بسازید، ما فردا سوی مرو خواهیم رفت. و قوم نومید بازگشتند و کارها راست کردند.