گنجور

 
۴۸۵

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۹ - قصه‌ای هم در تقریر این

 

... چون روی چون در کف اویی گرو

در عدم بودی نرستی از کفش

از کف او چون رهی ای دست خوش ...

مولانا
 
۴۸۷

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۴۷ - بار دیگر رجوع کردن به قصهٔ صوفی و قاضی

 

... مثنوی دکان فقرست ای پسر

در دکان کفشگر چرمست خوب

قالب کفش است اگر بینی تو چوب

پیش بزازان قز و ادکن بود ...

مولانا
 
۴۸۸

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۶۴ - باقی قصهٔ فقیر روزی‌طلب بی‌واسطهٔ کسب

 

... روز عدل و عدل داد در خورست

کفش آن پا کلاه آن سرست

تا به مطلب در رسد هر طالبی ...

مولانا
 
۴۹۱

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸۰

 

کس دل ندهد بدو که خونخوار منست

جان رفت چه جای کفش و دستار منست

تو نیز برو دلا که این کار تو نیست ...

مولانا
 
۴۹۲

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۷۳

 

... پیش کرم کفت چو دریا کف بود

چون از کف تو کفش پر از در نکنم

مولانا
 
۴۹۳

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۷۱

 

یا صورت خودنمای تا نقش کنیم

یا عزم کنیم و پای در کفش کنیم

یا هر یک را جدا جدا بوسه بده ...

مولانا
 
۴۹۴

مولانا » فیه ما فیه » فصل بیست وچهارم - شخصی درآمد فرمود که محبوب است

 

... از خرد پر داشت عیسی بر فلک پرید او        گر خرش را نیم پر بودی نماندی در خری-              و چه عجب است که آدمی شود خدا قادر است بر همه چیزها آخر این طفل که اول می زاید از خر بترست دست در نجاست می کند و به دهان می برد تا بلیسد مادر او را می زند و منع می کند خر را باری نوعی تمیز هست وقتی که بول می کند پای ها را باز می کند تا بول برو نچکد چون آن طفل را که از خر بترست حق تعالی آدمی تواند کردن خر را اگر آدمی کند چه عجب پیش خدا هیچ چیزی عجب نیست در قیامت همه اعضای آدمی یک یک جدا جدا از دست و پای و غیره سخن گویند فلسفیان این را تأویل می کنند که دست سخن چون گوید مگر بر دست علامتی و نشانی پیدا شود که آن بجای سخن باشد همچنانکه ریش یا دنبلی بر دست برآید توان گفتن که دست سخن می گوید خبر می دهد که گرمی خورده ام که دستم چنین شده است یا دست مجروح باشد یا سیاه گشته باشد گویند که دست سخن می گوید خبر می دهد که بر من کارد رسیده است یا خود را بر دیک سیاه مالیده ام سخن گفتن دست و باقی اعضا به این طریق باشد سنیان گویند که حاشا و کلا بلک این دست و پا محسوس سخن گویند چنانکه زبان می گوید در روز قیامت آدمی منکر می شود که من ندزدیده ام دست گوید آری دزدیدی من ستدم به زبان فصیح آن شخص رو با دست و پا کند که تو سخن گوی نبودی سخن چون می گویی که انطقنا الله الذی انطق کل شییء مرا آن کس در سخن آورد که همه چیزها را در سخن آورد و در و دیوار و سنگ و کلوخ را در سخن می آورد آن خالقی که آن همه را نطق می بخشد مرا نیز در نطق آورد چنانکه زبان تو را در نطق آورد زبان تو گوشت پاره ای دست گوشت پاره ای سخن گوشت پاره ای زبان چه معقول است از آنکه بسیار دیدی ترا محال نمی نماید و اگر نه نزد حق زبان بهانه است چون فرمودش که سخن گو سخن گفت و به هرچه بفرماید و حکم کند سخن گوید

سخن به قدر آدمی می آید سخن ما همچون آبی ست که میراب آن را روان می کند آب چه داند که میراب او را به کدام دشت روان کرده است در خیار زاری یا کلم زاری یا در پیاز زاری در گلستانی این دانم که چون آب بسیار آید آنجا زمین های تشنه بسیار باشد و اگر اندک آید دانم که زمین اندک است باغچه است یا چاردیواری کوچک یلقن الحکمة علی لسان الواعظین بقدرهمم المستمعین من کفش دوزم چرم بسیارست الا بقدر پای برم و دوزم

سایه شخصم و اندازه ی او ...

مولانا
 
۴۹۵

مولانا » فیه ما فیه » فصل بیست وپنجم - فرمود لطف‌های شما و سعی‌های شما و تربیت‌ها که می‌کنید

 

... آنکس که چیزی دارد یا درو گوهری هست و دردی پیداست آخر میان قطار شتران آن اشتر مست پیدا باشد از چشم و رفتار و کفک و غیر کفک سیماهم فی وجوههم من اثر السجود هرچه بن درخت می خورد بر سر درخت از شاخ و برگ و میوه پیدا می شود و آنک نمی خورد و پژمرده است کی پنهان ماند این های هوی بلند که می زنند سرش آنست که از سخنی سخنها فهم می کنند و از حرفی اشارت ها معلوم می گردانند همچنانک کسی وسیط و کتب مطول خوانده باشد از تنبیه چون کلمه ای بشنود چون شرح آن را خوانده است از یک مسأله اصل ها و مسأله ها فهم کند بر آن یک حرف تنبیه های می کند یعنی که من زیر این چیزها فهم می کنم و می بینم و این آنست که من در آنجا رنج ها برده ام و شب ها به روز آورده ام و گنج ها یافته ام که الم نشرح لک صدرک شرح دل بی نهایت است چون آن شرح خوانده باشد از رمزی بسیار فهم کند و آنکس که هنوز مبتدی است از آن لفظ همان معنی آن لفظ فهم می کند او را چه خبر و های های باشد سخن به قدر مستمع می آید چون او نکشد حکمت نیز برون نیاید چندانک می کشد و مغذی می گردد حکمت فرو می آید واگرنه گوید ای عجب چرا سخن نمی آید جوابش گوید ای عجب چرا نمی کشی آنکس که ترا قوت استماع نمی دهد گوینده را نیز داعیه ی گفت نمی دهد

در زمان مصطفی صلی الله علیه و سلم کافری را غلامی بود مسلمان صاحب گوهر سحری خداوندگارش فرمود که طاسها برگیر که به حمام رویم در راه مصطفی صلوات الله و علیه و سلم در مسجد با صحابه رضوان الله علیهم نماز می کرد غلام گفت ای خواجه لله تعالی این طاس را لحظه ای بگیر تا دو گانه بگزارم بعد از آن به خدمت روم چون در مسجد رفت نماز کرد مصطفی صلی الله علیه و سلم بیرون آمد و صحابه هم بیرون آمدند غلام تنها در مسجد ماند خواجه اش تا به چاشتی منتظر و بانگ می زد که ای غلام بیرون آی گفت مرا نمی هلند چون کار از حد گذشت خواجه سر در مسجد کرد تا ببیند که کیست که نمی هلد جز کفشی و سایه ای کسی ندید و کس نمی جنبید گفت آخر کیست که ترا نمی هلد جز کفشی و سایه ای کسی ندید و کس نمی جنبید گفت آخر کیست که ترا نمی هلد که بیرون آیی گفت آنکس که ترا نمی گذارد که اندرون آیی خود کس اوست که تو او را نمی بینی و آدمی همیشه عاشق آن چیز است که ندیده است و نشنیده است و فهم نکرده است و شب و روز آن را می طلبد بنده ی آنم که نمی بینمش و از آنچ فهم کرده است و دیده است ملول و گریزانست و ازین روست که فلاسفه رؤیت را منکرند زیرا می گویند که چون ببینی ممکن است که سیر وملول شوی و این روا نیست سنیان می گویند که این وقتی باشد که او یک لون نماید که کل یوم هو فی شان و اگر صد هزار تجلی کند هرگز یکی بیکی نماند آخر تو نیز این ساعت حق را می بینی در آثار و افعال هر لحظه گوناگون می بینی که یک فعلش بفعلی دیگر نمی ماند در وقت شادی تجلی دیگر در وقت گریه تجلی دیگر در وقت خوف تجلی دیگر در وقت رجا تجلی دیگر چون افعال حق و تجلی افعال وآثار او گوناگون است و بیک دیگر نمی ماند پس تجلی ذات او نیز چنین باشد مانند تجلی افعال او آنرا برین قیاس کن و تو نیز که یک جزوی از قدرت حق در یک لحظه هزار گونه می شوی و بر یک قرار نیستی بعضی از بندگان هستند که از قرآن به حق می رود و بعضی هستند خاصتر که از حق می آیند قرآن را اینجا می یابند می دانند که آنرا حق فرستادست انا نحن نزلنا الذکر وانا له لحافظون مفسران می گویند که در حق قرآن است این همه نیکوست اما این نیز هست که یعنی در تو گوهری و طلبی و شوقی نهاده ایم نگهبان آن ماییم آن را ضایع نگذاریم و به جایی برسانیم تو یک بار بگو خدا و آنگاه پای دار که جمله بلاها بر تو ببارد یکی آمد به مصطفی صلی الله علیه و سلم گفت انی احبک گفت هوش دار که چه می گویی باز مکرر کرد که انی احبک گفت اکنون پای دار که بدست خودت خواهم کشتن وای بر تو یکی در زمان مصطفی صلی الله علیه و سلم گفت که من این دین ترا نمی خواهم والله که نمی خواهم این دین را بازبستان چندانک در دین تو آمدم روزی نیاسودممال رفت زن رفت فرزند نماند حرمت نماند و شهوت نماند گفت حاشا دین ما هرکجا که رفت بازنیاید تا اورا از بیخ و بن نکند و خانه اش را نروبد و پاک نکند که لایمسه الا المطهرون چگونه معشوق است تادر تو مویی از مهر خودت باقی باشد به خویشتن راهت ندهد به کلی از خود و از عالم می باید بیزار شدن و دشمن خود شدن تا دوست روی نماید اکنون دین ما در آن دلی که قرار گرفت تا او را به حق نرساند و آنچ نابایست است ازو جدا نکند ازو دست ندارد پیغامبر صلی الله علیه و سلم فرمود برای آن نیاسودی و غم می خوری که غم خوردن استفراغ است از آن شادی های اول تا در معده ی تو از آن چیزی باقی است به تو چیزی ندهند که بخوری در وقت استفراغ کسی چیزی نخورد چون فارغ شود از استفراغ آنگه طعام بخورد تو نیز صبر کن و غم می خور که غم خوردن استفراغ است بعد از استفراغ شادی پیش آید که آن را غم نباشد گلی که آن را خار نباشد مییی که آن را خمار نباشد

آخر در دنیا شب و روز فراغت و آسایش می طلبی و حصول آن در دنیا ممکن نیست و مع هذا یک لحظه بی طلب نیستی راحتی نیز که در دنیا می یابی همچون برقی است که می گذرد و قرار نمی گیرد و آنگه کدام برق برقی پر تگرگی پر باران پر برف پر محنت مثلا کسی عزم انطالیه کرده است و سوی قیصریه می رود امید دارد که به انطالیه رسد و سعی را ترک نمی کند مع انه که ممکن نیست که ازین راه به انطالیه رسد الا آنک به راه انطالیه می رود اگرچه لنگ است و ضعیف است اما هم برسد چون منتهای راه اینست چون کار دنیا بی رنج میسر نمی شود و کار آخرت همچنین باری این رنج را سوی آخرت صرف کن تا ضایع نباشد تو می گویی که ای محمد دین ما را بستان که من نمی آسایم دین ما کسی را کی رها کند تا او را به مقصود نرساند ...

مولانا
 
۴۹۶

مولانا » فیه ما فیه » فصل چهل و سوم - هر کسی چون عزم جایی و سفری می‌کند

 

... این را هیچ کسی معقول نداند و باور نکند الا چون مثال بگویی معلوم شود و این چون باشد همچون کسی در خواب صدهزار چیز می بیند که در بیداری از آن ممکن نیست که یک چیز ببیند و چون مهندسی که در باطن خانه تصور کرد و عرض و طول و شکل آنرا کسی را این معقول ننماید الا چون صورت آن را بر کاغذ نگارد ظاهر شود و چون معین کند کیفیت آن را معقول گردد و بعد از آن چون معقول شود خانه بنا کند بر آن نسق محسوس شود پس معلوم شد که جمله نامعقولات به مثال معقول و محسوس گردد و همچنین می گویند که در آن عالم نامه ها پران شود بعضی به دست راست و بعضی به دست چپ و ملایکه و عرش و نار و جنت باشد و میزان و حساب و کتاب هیچ معلوم نشود تا این را مثال نگویند

اگر چه آن را درین عالم مثل نباشد الا به مثال معین گردد و مثال آن درین عالم آنست که شب همه خلق می خسبند از کفشگر و پادشاه و قاضی و خیاط و غیرهم جمله اندیشه ها از ایشان می پرد و هیچ کس را اندیشه ای نمی ماند تا چون سپیده ی صبح همچون نفخه ی اسرافیل ذرات اجسام ایشان را زنده گرداند اندیشه ی هر یکی چون نامه پران و دوان سوی هر کسی می آید هیچ غلط نمی شود اندیشه ی درزی سوی درزی و اندیشه ی فقیه سوی فقیه و اندیشه آهنگر سوی آهنگر و اندیشه ظالم سوی ظالم و اندیشه عادل سوی عادل هیچ کسی شب درزی می خسبد و روز کفشگر می خیزد نی زیرا که عمل و مشغولی او آن بود با زبان مشغول تا بدانی که در آن عالم نیز همچنان باشد و این محال نیست و در این عالم واقع است پس اگر کسی این مثال را خدمت کند و بر سررشته رسد جمله احوال آن عالم در این دنیا مشاهده کند و بوی برد و بر او مکشوف شود تا بداند که در قدرت حق همه می گنجد بسا استخوان ها بینی در گور پوسیده الا متعلق راحتی باشد خوش و سرمست خفته و از آن لذت و مستی باخبر آخر این گزاف نیست که می گویند خاک برو خوش باد  پس اگر خاک را از خوشی خبر نبودی کی گفتندی

صد سال بقای آن بت مه وش باد ...

مولانا
 
۴۹۷

مولانا » مجالس سبعه » المجلس الاوّل » مناجات

 

... در دکان وجود تو تا شیشه گر طاعت و شوق و ذوق تواند با گازر هوی و شهوات هرچه ده روز شیشه گر در این دکان شیشههای طاعت سازد گازر کوبهای بزند دکان در لرزد همه شیشه ها در هم شکند ان تحبط اعمالکم و انتم لا تشعرون اکنون ای سلیمان وقت خویش چون تاج ذوق و نور اخلاص بر فرق سر جان خود نبینی خود را افسرده بینی و تاریک و محبوس سوداها بینی بانگ برآری که ای ذوق کجایی و ای شوق در چه حجابیهر چند می کوشی تا آن ذوق رفته بازآید نیاید و آن تاج اخلاص را هر چند بر سر خود راست می کنی کژ می شود ندا می کند که تو راست شو تا من راست شوم بان الله لم یک مغیرا نعمة انعمها علی قوم حتی یغیروامابانفسهمچنین می فرماید صانع ذوالجلال معطی بی ملال قدیم پیش از پیش بخشاینده بیش از بیش جل جلاله که من که خدایم بخشنده ام و بخشاینده و بخشنده و بخشاینده آفرینم چون به بندگان نعمتی دهم هرگزآن را دیگرگون نکنم تا ایشان معامله و زندگانی خود دیگرگون نکنند

آمدیم به تمامت آن حدیث اول که این حدیث ما را پایان و نهایت نیست که قل لو کان البحر مدادا لکلمات ربی لنفد البحر قبل ان تنفد کلمات ربی و لو جینا بمثله مدداوالعاقل یکفیه الاشارهمی فرماید که الامن تمسک بسنتی عندفساد امتی یعنی آن قطره جان پاک مشتاق از دریای جانان دور مانده محجوب گشته در عالم آب و گل از شوق جان و دل چون ماهی بر خشکی می طپد و قطره های دیگر با او یار نمی شوند که الاسلام بدأ غریبا و سیعود غریبابعضی قطره ها با خاک درآمیختند بعضی قطره ها بر برگها درآویختند بعضی قطره ها به وسوسه ظلمات خود را چارمیخ کردند بعضی قطره ها به دایگی درختان قصد بیخ کردند هر قطره جانی به چیزی مشغول شد یکی به خیاطی یکی به کفشگری و یکی به سودای اخیی یکی به سماع چنگی و یکی به بو و رنگی ازدریاش فراموش شد

اکنون همان کار که آن سیلها که صدهزار قطره بودند جمع شدند راه کردند و راه رفتند به قوت همدیگر که السابقون السابقون این یک قطره از یاران مانده همان راه و بیابان با پهنا تنها پیش گرفت بی یارو بی پیشکار و بی پشت دار توکل کرده بر جبار پروردگار دشتها و وادیها که آن سیل های با صدهزار قطره بریدند اوتنها می برد که واحد کالألف ان امر عنیقلیل اذا عدوا کثیر اذا شدواپس چو آن قطره کار صد هزارقطره کرد کهالا من تمسک بسنتیاین قطره نباشد سیل باشد در صورت قطره کهان ابراهیم کان امة پرسیدند پیغامبر را از حال امت ابراهیم علیه السلام جواب آمد که چه می پرسی از امت ابراهیم که به خودی خودامت بود و فرق هم پادشاه بود و هم به خود لشکر بود هم قطره بود هم به خود سیل بود امت هزار باشد وصدهزار باشدان ابراهیم کان امة ابراهیم هزار بود بلکه صدهزار بود عدد بی شمار بود ...

مولانا
 
۴۹۸

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳

 

... نیامده ست ترا جز فراق هیچ نصیب

کفش خضاب گرفتست از آنکه چون گردون

بریخت خون دل من به کف خضیب ...

مجد همگر
 
۴۹۹

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰

 

... به گاه کتبت توقیع عنبر آرد بار

نییی که بحر کفش در سر بنان انداخت

زهی شهی که کف کامکار کافی تو ...

مجد همگر
 
۵۰۰

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۵

 

... به تازه رویی شولان اسیر بر سردار

به جیش راند کفش و به گاو برزگران

به بیل و پشته و گردون و گاو و جفت شیار ...

مجد همگر
 
 
۱
۲۳
۲۴
۲۵
۲۶
۲۷
۵۶