گنجور

 
مولانا

آن یکی بیچارهٔ مفلس ز درد

که ز بی‌چیزی هزاران زهر خورد

لابه کردی در نماز و در دعا

کای خداوند و نگهبان رعا

بی ز جهدی آفریدی مر مرا

بی فن من روزیم ده زین سرا

پنج گوهر دادیم در درج سر

پنج حس دیگری هم مستتر

لا یعد این داد و لا یحصی ز تو

من کلیلم از بیانش شرم‌رو

چونک در خلاقیم تنها توی

کار رزاقیم تو کن مستوی

سالها زو این دعا بسیار شد

عاقبت زاری او بر کار شد

هم‌چو آن شخصی که روزی حلال

از خدا می‌خواست بی‌کسب و کلال

گاو آوردش سعادت عاقبت

عهد داود لدنی معدلت

این متیم نیز زاریها نمود

هم ز میدان اجابت گو ربود

گاه بدظن می‌شدی اندر دعا

از پی تاخیر پاداش و جزا

باز ارجاء خداوند کریم

در دلش بشار گشتی و زعیم

چون شدی نومید در جهد از کلال

از جناب حق شنیدی که تعال

خافضست و رافعست این کردگار

بی ازین دو بر نیاید هیچ کار

خفض ارضی بین و رفع آسمان

بی ازین دو نیست دورانش ای فلان

خفض و رفع این زمین نوعی دگر

نیم سالی شوره نیمی سبز و تر

خفض و رفع روزگار با کرب

نوع دیگر نیم روز و نیم شب

خفض و رفع این مزاج ممترج

گاه صحت گاه رنجوری مضج

هم‌چنین دان جمله احوال جهان

قحط و جدب و صلح و جنگ از افتتان

این جهان با این دو پر اندر هواست

زین دو جانها موطن خوف و رجاست

تا جهان لرزان بود مانند برگ

در شمال و در سموم بعث و مرگ

تا خم یک‌رنگی عیسی ما

بشکند نرخ خم صدرنگ را

کان جهان هم‌چون نمکسار آمدست

هر چه آنجا رفت بی‌تلوین شدست

خاک را بین خلق رنگارنگ را

می‌کند یک رنگ اندر گورها

این نمکسار جسوم ظاهرست

خود نمکسار معانی دیگرست

آن نمکسار معانی معنویست

از ازل آن تا ابد اندر نویست

این نوی را کهنگی ضدش بود

آن نوی بی ضد و بی ند و عدد

آنچنان که از صقل نور مصطفی

صد هزاران نوع ظلمت شد ضیا

از جهود و مشرک و ترسا و مغ

جملگی یک‌رنگ شد زان الپ الغ

صد هزاران سایه کوتاه و دراز

شد یکی در نور آن خورشید راز

نه درازی ماند نه کوته نه پهن

گونه گونه سایه در خورشید رهن

لیک یک‌رنگی که اندر محشرست

بر بد و بر نیک کشف و ظاهرست

که معانی آن جهان صورت شود

نقشهامان در خور خصلت شود

گردد آنگه فکر نقش نامه‌ها

این بطانه روی کار جامه‌ها

این زمان سرها مثال گاو پیس

دوک نطق اندر ملل صد رنگ ریس

نوبت صدرنگیست و صددلی

عالم یک رنگ کی گردد جلی

نوبت زنگست رومی شد نهان

این شبست و آفتاب اندر رهان

نوبت گرگست و یوسف زیر چاه

نوبت قبطست و فرعونست شاه

تا ز رزق بی‌دریغ خیره‌خند

این سگان را حصه باشد روز چند

در درون بیشه شیران منتظر

تا شود امر تعالوا منتشر

پس برون آیند آن شیران ز مرج

بی‌حجابی حق نماید دخل و خرج

جوهر انسان بگیرد بر و بحر

پیسه گاوان بسملان آن روز نحر

روز نحر رستخیز سهمناک

مؤمنان را عید و گاوان را هلاک

جملهٔ مرغان آب آن روز نحر

هم‌چو کشتیها روان بر روی بحر

تا که یهلک من هلک عن بینه

تا که ینجو من نجا واستیقنه

تا که بازان جانب سلطان روند

تا که زاغان سوی گورستان روند

که استخوان و اجزاء سرگین هم‌چو نان

نقل زاغان آمدست اندر جهان

قند حکمت از کجا زاغ از کجا

کرم سرگین از کجا باغ از کجا

نیست لایق غزو نفس و مرد غر

نیست لایق عود و مشک و کون خر

چون غزا ندهد زنان را هیچ دست

کی دهد آنک جهاد اکبرست

جز بنادر در تن زن رستمی

گشته باشد خفیه هم‌چون مریمی

آنچنان که در تن مردان زنان

خفیه‌اند و ماده از ضعف جنان

آن جهان صورت شود آن مادگی

هر که در مردی ندید آمادگی

روز عدل و عدل داد در خورست

کفش آن پا کلاه آن سرست

تا به مطلب در رسد هر طالبی

تا به غرب خود رود هر غاربی

نیست هر مطلوب از طالب دریغ

جفت تابش شمس و جفت آب میغ

هست دنیا قهرخانهٔ کردگار

قهر بین چون قهر کردی اختیار

استخوان و موی مقهوران نگر

تیغ قهر افکنده اندر بحر و بر

پر و پای مرغ بین بر گرد دام

شرح قهر حق کننده بی‌کلام

مرد او بر جای خرپشته نشاند

وآنک کهنه گشت هم پشته نماند

هر کسی را جفت کرده عدل حق

پیل را با پیل و بق را جنس بق

مونس احمد به مجلس چار یار

مونس بوجهل عتبه و ذوالخمار

کعبهٔ جبریل و جانها سدره‌ای

قبلهٔ عبدالبطون شد سفره‌ای

قبلهٔ عارف بود نور وصال

قبلهٔ عقل مفلسف شد خیال

قبلهٔ زاهد بود یزدان بر

قبلهٔ مطمع بود همیان زر

قبلهٔ معنی‌وران صبر و درنگ

قبلهٔ صورت‌پرستان نقش سنگ

قبلهٔ باطن‌نشینان ذوالمنن

قبلهٔ ظاهرپرستان روی زن

هم‌چنین برمی‌شمر تازه و کهن

ور ملولی رو تو کار خویش کن

رزق ما در کاس زرین شد عقار

وآن سگان را آب تتماج و تغار

لایق آنک بدو خو داده‌ایم

در خور آن رزق بفرستاده‌ایم

خوی آن را عاشق نان کرده‌ایم

خوی این را مست جانان کرده‌ایم

چون به خوی خود خوشی و خرمی

پس چه از درخورد خویت می‌رمی

مادگی خوش آمدت چادر بگیر

رستمی خوش آمدت خنجر بگیر

این سخن پایان ندارد وآن فقیر

گشته است از زخم درویشی عقیر