گنجور

 
مولانا

شیخ روزی چار کرت چون فقیر

بهر کدیه رفت در قصر امیر

در کفش زنبیل و شی لله زنان

خالق جان می‌بجوید تای نان

نعلهای بازگونه‌ست ای پسر

عقل کلی را کند هم خیره‌سر

چون امیرش دید گفتش ای وقیح

گویمت چیزی منه نامم شحیح

این چه سغری و چه رویست و چه کار

که به روزی اندر آیی چار بار

کیست اینجا شیخ اندر بند تو

من ندیدم نر گدا مانند تو

حرمت و آب گدایان برده‌ای

این چه عباسی زشت آورده‌ای

غاشیه بر دوش تو عباس دبس

هیچ ملحد را مباد این نفس نحس

گفت امیرا بنده فرمانم خموش

ز آتشم آگه نه‌ای چندین مجوش

بهر نان در خویش حرصی دیدمی

اشکم نان‌خواه را بدریدمی

هفت سال از سوز عشق جسم‌پز

در بیابان خورده‌ام من برگ رز

تا ز برگ خشک و تازه خوردنم

سبز گشته بود این رنگ تنم

تا تو باشی در حجاب بوالبشر

سرسری در عاشقان کمتر نگر

زیرکان که مویها بشکافتند

علم هیات را به جان دریافتند

علم نارنجات و سحر و فلسفه

گرچه نشناسند حق المعرفه

لیک کوشیدند تا امکان خود

بر گذشتند از همه اقران خود

عشق غیرت کرد و زیشان در کشید

شد چنین خورشید زیشان ناپدید

نور چشمی کو به روز استاره دید

آفتابی چون ازو رو در کشید

زین گذر کن پند من بپذیر هین

عاشقان را تو به چشم عشق بین

وقت نازک باشد و جان در رصد

با تو نتوان گفت آن دم عذر خود

فهم کن موقوف آن گفتن مباش

سینه‌های عاشقان را کم خراش

نه گمانی برده‌ای تو زین نشاط

حزم را مگذار می‌کن احتیاط

واجبست و جایزست و مستحیل

این وسط را گیر در حزم ای دخیل