گنجور

 
۴۶۶۱

قائم مقام فراهانی » منشآت » رساله‌ها » شرح حال نشاط

 

... پس در همه دهر یک مسلمان نبود

الغرض حضرت صاحبی در عنفوان شباب قبل از آن که از شور شوق بی تاب شود در شهر اصفهان منصب شهریاری داشت و هر ساله از راه شغل و منصب املاک موروث و مکتسب اموال جدید بر احمال قدیم میافزود و از ملک خود صاحب مکنت و ثروت بود و مالک و عزت دولت تا وضع کارش از دور روزگار دگرگون شد و مال فراوان را وبال و تاوان دانست ضبط املاک با عشق بی باک ربط نداشت نظم حدایق با کشف حقایق جمع نمیشد مزارع از منافع افتاد عقار و ضیاع متروک و مضاع ماند عمارت رو بخرابی نهاد شغل و عمل بی اخذ و عمل شد و دیری نکشید که سرکار شریف از نقد و جنس و حب و فلس چنان پرداخته آمد که قوت شام جز بوجه وام میسر نمیشد باز هم چنان دست کرم ببذل درم گشاده داشت و خوان احسان بر سایر و زایر نهاده اسباب تجمل فروخت و آداب تحمل آموخت طبع کریمش از جمع غریم برنج نبودی و قطع نایل و منع سایل ننمودی و از تلخ و شیرین ذم و تحسین پروا نمیکردنه از رد و قبول ملول و شاد میشد ونه از بیش و کم بهجت و الم مییافت چه حزن و سرور و امثال آن که از نفس و طبع ناشی و نامی شوند وقتی قدرت عروض ومکنت حصول یابند که نفسی زنده باشد و طبعی بجا مانده ولی چون پرده طبیعت بکلی چاک و نفس سرکش عرضه هلاک گردد ظاهر است که عارض بی وجود معروض معدوم باشد و ناشی بی ثبوت منشا موجود نگردد نفس مقتول را مردود و مقبول یکی است و جسم بی جان را پروای نیش عقرب تریاق مجرب نه مرده از نیشتر مترسانش نقد دنیا و وعد آخرت در خور التفات این حضرت نیفتاد و بهر دو بیک بار پشت پا زد تا برتبه اعلی موفق و طالب الحق للحق گردید بل طلب الحق بالحق دو عالم را به یک بار از دل تنگ برون کردیم تا جای تو باشد اغلب اهل عالم ونسل آدم از دو صنف خارج نباشند یا کاسب معاشند یا طالب معاد قومی بعشوه عاجل در عیش و قومی بوعده آجل در طیش دل ها در هوس دنیا بسته و تن ها در طلب عقبی خسته خنک آن که خود را از این هر دو رسته دارد و جان بیاد یکی پیوسته راجیا لقاء ربه آنسا بداء حبه ناسیا عن دواء قلبه دوایه بدایه حیاته فی فنایه فنایه فی بقایه

گر در دو جهان کام دل و راحت جان است ...

... در نکویی جنان و بز جنان

موج تسییم این بدان زنجیر

نور خورشید او بر اوتابان ...

قائم مقام فراهانی
 
۴۶۶۲

قائم مقام فراهانی » منشآت » رساله‌ها » شمایل خاقان - قسمت اول

 

... هوالاول والآخر و الباطن و الظاهر ذاتش عین وجود است غیبش عین شهود جلوه کمال وحدت از عشوه شهود کثرت است و قوام نفس کثرت بدوام ذات وحدت عرش رحمن بر قوایم اربع قرار گرفت نور یزدان از هیاکل امکان ظهور یافت الرحمن علی العرش استوی و هو بالافق الاعلی از اطلاق بتقیید آمد از احاطه بتحدید رسید نسیم فیض از مهب فضل در جنبش افتاد شعاع وجود بر بقاع شهود تابش گرفت عوالم امر وخلق پیدا شد حقایق جزو و کل هویدا گشت الاله الخلق والامر فتبارک الله احسن الخالقین

گوهر عقل از عالم امر پدید آورد و مایة نفس از سایه عقل شهود یافت طبع ظل نفس شد جسم از طبع حاصل آمد طبایع اجسام بحکم ضرورت از هیولی وصورت ترکیب یافت و عوالم ایجاد بدین وضع اسلوب نظم و ترتیب پذیرفت قوس نزول بواسطه رحمت شد قوس صعود بضابطه حکمت امتزاج اجسام و ازدواج طبایع و اجرام منتج موالید سه گانه شد و موجب انتظام زمانه پس از جمله موالید ثلاث جنس حیوان اکل اجناس شد که قوة احساس داشت و نوع انسان اشرف انواع گشت که علت ابداع بود

و بالجمله چون اراده ازلی برین بود که نخل امکان ببار آید و باغ کیهان بیاراید حقیقت انسانی موجود کرد و کنز مخفی مشهود گشت و او خود وجودی قابل آمد مدرک کلیات جامع متقابلات که مخزن اسرار غیب و شهود شد و مطلع انوار قدس و انس گردید

عالم کبیر در جرم صغیر نهادند و نقش قضا و طلسم تقدیر کردند آیینه صفات کمال گردید وگنجینه جمال و جلال عشوه جمالش رهبری و پیشوایی شد جلوه جلالش سروری و پادشاهی گشت ره بران پاک بعالم خاک تشریف دادند سروران ملک بعرصه دهر قدم نهادند پیشوایان هادی راه دین گشتند پادشاهان حامی خلق زمین بهر سو غلغل هدایت انداخته شد و هر جا رایت حمایت افراخته و در هر عهد و عصر هم چنان پیشوایی خلق خاص پیغمبری بود و پاسداری ملک با خدیوی و سروری تا انوبت نبوت بخواجه کایتات و اشرف موجودات رسید و علت خلق کیهان و معنی گنج پنهان آشکار گردید دور عالم که در عهد آدم بمثابه نهالی تازه بود عمری در منهل نشو قامت رشد بیفراخت و پایه بیخ و بن قوی ساخت تا شاخ شکوه در کاخ شهود بگسترد و غصن نما بر اوج سما برکشید و چون وقت آن رسید که میوه زیب وفر دهد و رونق برک و برفزاید عهد جناب خاتم بود و فصل بهار عالم

ره بران پیش که راه آیین و کیش بخلق جهان نمودند بمنزله پیشکاری بودند که تمهید قدوم سلطان کند و تنظیف بساط ایوان دهد پس چون پیشگاه پیراسته شد و مسند تاج وگاه آراسته گشت خسرو ملک هدی و پرتو نور خدا و خواجه ارض و سما و سرور هر دو سرا محمد محمود مصطفی علیه آلاف التحیه و الثناء که مهتر پیشوایان است و رهبر ره نمایان و سلطان انبیای رسل و سالار هادیان سبل و مبعوث بر جن و انس و جزو و کل پای فتوت بگاه نبوت نهاد و مسند رسالت بقدم جلالت بیاراست دور جهان در عهد سعیدش حد کمال داشت و جمله ذرات کون اعم از نیک و بد چنان در حد خود تکمیل سعادت و تتمیم شقاوت کرده بودند که تقدیم اصلاح و تربیت جز بوجودی اتم و اکمل و شهودی اجل و اجمل صورت نمیبست لاجرم حکمت خدایی و رحمت کبریایی مقتیضی شد که خواجه گیتی خود بملک خویش گذر کرد و بر حال رعیت نظر حضرتش حجت قاطعه بود و حقیقت جامعه و رحمت عامه وکلمه تامه پادشاهی ظاهر با پیشوایی باطن قرین ساخت و ریاست نبوی با سیاست خسروی جمع فرمود رسم دویی وجدایی که از دیرباز مابین جنبه جلالی جمالی بود برانداخت قهرش عین رحمت شد ومهرش محض حکمت لطف و خشمش را معنی یکی بود و بصورت فرق اندکی بنفس طاهر در ملک ظاهر سلطنت عدل کردی و بحکم باطن تربیت عقل نمودی و در هر حال از تعلیم حکم و احکام و تهذیب عقول و افهام ذاهل نبوی تا قانون معاش ومعاد و اسرار ابداع و ایجاد را باشارت امر و نهی و دلایل تنزیل و وحی تعلیم خلق جهان کرد و چندان که شایست اعلان راز نهان موج ها از بحر حقایق اوج گرفت سیل ها از موج معارف بپا خاست که هر کس در خور وسع خویش بهری از آن برد و نهری روان کرد کافران پلید و مومنان سعید را که در پایه دق و نقاف غایت استعداد و استحقاق بود چنان عرضه تربیت ساخت که این مالک درجات عالیه شد و آن هالک در کات هاویه فریق فی الجنه و فریق السعیر قومی پاداش شرور از حجاب حضور گرفتند و قومی بی واسطه غیر براتبه خیر رسیدند و چون حق تربیت ادا شد و ظرف جمیع خلایق را از ماء معین حقایق در خور وسع ممتلی ساخت وعده روز وصل رسید و نوبت رجوع باصل آمد

و زان پس چندی که خسرو بارگاه ولایت کشور سلطنت و هدایت در زیر نگین داشت ومنت رهبری و حمایت بر خلق زمین باز سلطنت باطن و ظاهر مجموع بود و حجاب فرق مابین جمال وجلال مرفوع ولیکن در سایر اوقات همان ماده جنگ و جدال که باقتضای ذات مابین این دو وصف بود عود نموده سنگ تفرقه در میان افتاد و رحمت جمالی از سطوت جلالی بر کران شد چه تا موکب شریف نبوت از ساحت دنیا بجنت علیا خرامید اصحاب شقاق اسباب نفاق فراهم کرده حق خلافت غصب کردند و رایت خلاف حق نصب بعد از آن این شیوه شوم و عادت مذموم چنان ساری و سایر گشت که ایمه طاهرین صلوت الله علیهم اجمعین با آن که شافع روز جزا بودند و صفدر دشت غزا و قلاب قدر و قهار قضا و عترت مصطفی ص و اشبال مرتضی باز هر یک در هر عهد که گاه امامت بکام کرامت سپردند بر حسب اقتضای زمانه از تخت ملک کرانه گزیده بمملکت باطن اکتفا کردند و از سلطنت ظاهر اختفا ...

... فصل اول

تعریف وجود بتالیف حدود نشاید و اثبات آن را حجت و برهان نباید شاهد وجود شیداتر از آن است که جلبات حجاب پوشد و جلوه صباح پیداتر از آن که محتاج سراج باشد حد و برهان را چه حد و یارا که بی رنگ وجود بی رنگ شهود یابند ماه تابان را چه حای امکان که بی پرتو هور جلوه ظهور گیرد الغیرک من الظهور مالیس لک شمع رخشان در لیل مظلم بکار آید و حد و برهان در امر مبهم گوهر وجود است که در عالم شهود بنفس خویش پیداست و جمله جهان از او هویدا شهود هر شیء بنور او است و ظهور هر ذات بظهور او همه با او هستند و هر چه بی او نیست نه بی او از حذ و رسم حرف و اسم ماند نه برهان و دلیل ایضاح سبیل تواند قیوم فرع و اصل را بتالیف جنس وفصل تعریف نمودن بدان ماند ارایه وجه صباح باضافه نور مصباح شود و نمایش مهر جهان تاب بتابش کرم شب تاب عمیت عین لاتراک اشعه مهر تابان است که سرتاسر جهان را فرو گرفته بهر جایی نمایش اوست و ظهور هر چیز بتابش او کرم شب تاب که با او تاب شهود نیارد و جر شب تابش و بود ندارد کجا خود در خلال روز مجال بروز تواند یافت تا موجب نمود غیر شود و مظهر فروغ مهر گردد شمع سوزیم و آفتاب بلند حد که بحقیقت محدود است کجا تحدید حقیقت وجود تواند نمود که اولش را بدایت نیست و آخرش را نهایت نه و برهان که حاصل انتاج قیاس است و صفت نساج حواس چه سان بر گوهر بسیطش شامل و محیط تواند شد که از هر چه هست اجل واجلی است و بر جمله اعم و اعلی آفتاب آمد دلیل آفتاب

فالوجود احق و ابین مما تری العیون و یشاهد بالعیان و یجری علیه الحدو البرهان فکیف یجری علیه ماهو اجراه و یعود فیه ماهو ابداه فالحد حد من حدوده و الرسم رسم بوجوده و البرهان لایبرهن الا بو الججه لاتتقوم الا منه ...

... جمهور حکما و اعلام قدما را از لفظ وجود دو معنی مقصود است

یکی مفهوم عام مصدری که مصنوع قوة فکراست و موجود عالم ذهن و دیگری مابه التحقق اشیاء که مناط تاصل خارج است و ملاک تحصل ساذج

پس وجود بمعنی او صورتی بدیع است که نقاش نفس از خامة فکر آرد و بر صفه ذهن نگارد و اصلا تعین واقع و تحقق خارج ندارد گوهری صاف ساده است و باب تقاضا گشاده نه از خود رنگی دارد نه با کس جنگی مثال چاکران مخلص که ترک مراد خویش و هوای نفس گفته در آستان ملوک التزام سلوکی نمایند که با جمله بیک سان باشند و از جمله بیک سو هم چنان نسبت کون عام با جمیع عوالم کمال و نقص و مراتب غنا و فقر یکی است و با همه هست و بخود هیچ نیست چه خود بذاته اعتباری بی اصل است و انتظاری بی وصل ...

... ذات بی چون از پرده نهان جلوه شهود نمود گوهری وحید پدید آمد که ذاتش صاف نو بود وکنهش صرف ظهور نه رنگ و صفت داشت نه نام و نشان تا بعالم صفات و اسماء رسید از هر صفتی سمتی گرفت و از هر اسمی رسمی برداشت تکمیل خلقت از اخلاق الهی نمود اعضاء و جوارح از آیات و مظاهر یافت قلبش مظهر علم شد صدرش مصدر حلم چهرش آیت رحمت طبعش مایة حکمت لعل لب از چشمه حیات گرفت و پای و پی از پایه ثبات

جسم شریف از اسم لطیف برداشت و قد و قامت از عدل و استقامت یافت دیدگانش از عالم نور پرتو ظهور جست دست و بنان از غایت جود آیت وجود گزید شاهد علی چهره گشود تارک مبارک مشهود شد پنجه قدرت نیرو نموده پنجه و بازو موجود گشت پرده گوش مظهر سمع شد جلوه بصر دیده نظر باز کرد عالم امر عیان شد قوة نطق در بیان آمد هم چنین پیکر وجودش در مشیمه مشیت صورت میگرفت و در عوالم تسعه ابداع سیر و سلوک میفرمود تا ترکیب اعضای ترتیب کامل یافت و نوبت ولادت در رسید پس ملایک مقرب ارایک مهذب مرتب داشته مشاغل نور در محافل سور افروخته شد و مجامع عیش در صوامع عرض اراسته گشت فضل و رحمت تمهید بساط میکرد و دست قدرت ترتیب قماط میداد حظابر قدس پرور و نشاط بود و عوالم علو در وجد و انبساط آمد تا مقدم پاک جنین در محفل قدس چنین زیور کشور ابداع شد و برتر از اجناس و انواع

پس چون وقت فطام رسید و چون ماه تمام گردید از پرده مهد بحلقه درس خرامیده عمری در مکتب عقل کل هم درس انبیای رسل بود تا رموز هستی بیاموخت و کنوز دانیش بیندوخت سر حلقه بزم تقدیس شد معلم جان ادریس گشت دانای راز توحید آمد بینای رسم تمهید گشت طیر گلشن جبروت بود سیر عالم ملکوت میکرد ...

... نور اول که از مشرق ازل بتابید گوهر شریف عقل بود و چون پرتو پاکش بر ساحت وجود تابناک آمد نخست بر جانب جناب حق دید پس بر چهره جمال خود که آن همه عز و استغناء بود و این همه عجز و استدعا

شاهد حسن از آن مشهود شد شحنه عشق ازین موجود گشت حسن دلکش عادت ناز گرفت و عشق سرکش جانب نیاز دلفریبی آن موجود ناشکیبی این بود و جانگدازی این بر عشوه سازی آن میفزود تا یکی شهره بشیدایی شد و یکی چهره بزیبایی گشوده حسن را رأی تجلی آمد عشق را جای تسلی نماند جیب تحمل چاک زد دست تولا بر آورد خواست در دامن وصالش چنگ زند شحنه جلالش بانگ زد که ایاک ان تدنو الینا فتحرق لاجرم در ورطه اضطرار افتاد و جنبشی بی اختیار کرد که چندین عالم بی قیاس از پرده غیب جلوه شهود نمود ممالک وسیعه پیدا شد و خلایق بدیعه هویدا پس بحکم حکیم ازل وجود خدیوی اجل لازم آمد که از عهد عمارت این ملک و امارت این خلق بر آید ذات انسان را در ملک امکان قابل انتخاب دیده از نشاه قدس برانگیختند و با نشوه انس برآمیخته از اجزای مختلف معجون کردند و بر جمله شیونات مشحون که اعدای قدیم را هر چند در جای خویش جنگ و خصومت بیش باشد در حضرت ملوک هستی خود را یاد رود و کینه دیرینه بر باد گوهر وجود انسان خسرو سریر کیهان شد و مژدة این خبر در تمام عوالم منتشر گشت تا بعالم ملکوت رسید اهل آنجا را مستبعد آمد که این خود انباز توده خاک است چه سان هم راز عالم پاک گردد قالوا اتجعل فیها من یفسد فی الارض ویسفک الدماء ونحن نسبح بحمدک و نقدس لک

عاقبت صورت این حال بر رأی خسرو حسن که صاحب آن ملک بود عرضه کردند و اوخود جویای بهانه بود که پرده مستوری باز کند و پرده معشوقی ساز عزم تماشا جزم کرد و مرکب کبریا برنشست همه جا قطع مسالک میکرد و سیر ممالک مینمود تا بسرحد سماوات رسید عکسی از نور جبینش در مهر برین افتاد که خسرو سیارگان شد و مهتر ستارگان سایر نجوم را نیز از یمن قدوم پرتو نوری و جلوه ظهوری بخشیده از عوالم فلکی بممالک عنصری توجه کرد و عشق مفتون تاب جدایی نیاورده شتابان در موکب جلالش میراند و این بیت بر حسب حال میخواند ...

... نفسی فداوک من سار علی ساق

حسن را از چالاکی عشق و بی باکی او شگفت آمد و گفت فردا موعد ورود دار خلافت است و میزبان را تمهید رسوم ضیافت باید همان بترکه اکنون چابک و چست جانب شهر شتافته نخست از وضع آن ملک استعلام کنی و زان پس عموم خلق را از قدوم ما اعلام عشق مسکین که در مدت التزام رکاب هرگز مورد خطاب نگشته بود و پیوسته دل در بند حیرت بسته داشت و دست از دامن امید گسسته بیک بار از استماع این امر در حال وجد آمد وبر غور و نجد میرفت تا سواد باره بدید و بر در دروازه رسید شتابان داخل شهر شد و در کوی و برزن همی گشت ارکان شهر از صدمت گام و تندی خرام او تزلزل یافت و هر سو ولوله افتاد که اینک زلزله آمد شهر مشرف بخراب شد شهریان عرصه اضطراب عشق چندان که گردش مینمود و پرسش میفزود مردمی محو و مدهوش میدید و منطقی از جواب خاموش نه هوشی در خور اعلام حال بود نه گوشی قادر فهم سوال لاجرم در ورطه تعجب ماند که این قوم را باعث درماندگی کیست و موجب آشفتگی چه گاه سودا و تفکر داشت گاه در تاب تحیر بود تا طلیعه رایات حسن نمودار شد و صف های سپاه بر گرد حصار برآمد همانا پیک نسیم شمال بوی امید وصالی رساند که بار دیگر سرتاسر شهر از راحت و امن بهر یافت و والی روح را نوبت فتح آمد خواست تقدیم رسوم استقبال کند پای رفتارش نمانده بود مانند طفلان بسینه می رفت و افتان و خیزان میشتافت تابه باب حصار رسید و رخصت بار گرفت شاه خوبان در حایط مدینه داخل شد و آیت سکینه نازل گشت گوهر وجود آدم را نسخه تمام عالم یافت سر این راز از پیر خرد باز جست گفت کشور خلافت را از سایر ممالک نوع امتیازی بایست که هر چه در هر جا هست فرد کامل آن بر وجه احسن بیک جا مجموع باشد و در آنجا موجود

لیس علی الله بمستنکر ان یجمع العالم فی واحد ...

قائم مقام فراهانی
 
۴۶۶۳

قائم مقام فراهانی » منشآت » رساله‌ها » شمایل خاقان - قسمت دوم

 

... فاش میگویم و از گفته خود دل شادم که حکمت ازل از روز الست تعلق بر این داشت که جلوه جلال خویش از مطلع جمال خواجه خسروان آشکار و نمایان سازد و از بدو بنای جهان تا این عصر و زمان که عهد مسعود خاتم سروران است هر چه از حکم قدر و قضا بحد نفاذ و امضا رسیده از مقوله تمهید مقدمات مطلوب و تقدیم مبادی بر مقصود بوده و اذا اراد الله شییا هیا اسبابه

گوهر حسن و عشق را از عالم قدس رخصت سفر دادند و در هر یک قوة تدبیر و جذبه تاثیری نهادند که ذرات کون و مکان را در خور وسع و امکان مربی ومهیج گشته بمهمی مشتغل و بامری موتمر سازند که در آغاز و انجام خسرو گردان غلام را منتج منفعتی شود و موجب مصلحتی باشد پس بترتیب مراتب از افلاک و کواکب تا باجسام و موالید هر یک بر وفق قابلیت بهره تربیت گرفته حرکات شوقی در طبقات فوقی پدید آمد و عالم طبایع بنقوش بدایع آراسته گشت و چون نوبت نوع انسان رسید پایه تربیت را مایة ترقی بایست لاجرم پرتو حسن جلوه انبساط یافت و هر کسی را از هر طرف شور عشقی بر سر و شوق و وجدی در دل افتاد که بقوت اجتذاب آن در ملک وسیع زمین که خاص خدیو زمان است تاسیس بنای تازه کنند و تقدیم مهام بی اندازه تا بتدریج و بمرور اسباب اموری که هنگام ظهور دولت مسعود لازم و ضرور است موجود گردد

شاه جهان آن گاه بگاه جهان خرامد که پیش کاران قاهر و استادان ماهر قصور و ایاوین را بنقوش نو آیین بنگاشته باشند و خدور و بساتین را بورد و ریاحین آراسته بنقصی در بزم طرب باشد و نه گامی محتاج طلب

علی هذا قومی از بنی نوع انسان که در طی عهود و ازمان عشق دارایی گزیده کشور آرایی نمودند هر چند بظاهر خسرو روی زمین بودند و صاحب تاج ونگین ولیکن در واقع و نفس الامر حکم خادمی موسس و چاکری مهندس داشتند که قبل از تشریف اروغ سلطان برای ترتیب خیمه و خرگاه و تنظیف صفه درگاه بیورت اردوی همایون مأمور گشته ظرایف و زخارف زمانه را برای مصارف پادشاهانه جمع آرد و همت بر آن گمارد که خیل سلطان را هنگام ورود من جمیع الجهات راتبه عیش مهنا موجود و مهیا باشد

بالمثل کیومرث که واضع رسم سلطنت بود مثال شیخی ادیب که طفلان کتاب را تعلیم آداب دهد خلق نوآموز را از رموز طاعت این درگاه واقف و آگاه ساخت و هوشنگ باهوش و هنگ که میوه از شاخ و آتش از سنگ جست حکم سالارخوانی داشت که سکان ربع مسکون را که بر سفره احسان و جود طفیل وجود همایونند لذا برگ و نوا دهد و اسباب طبع و شوی آرد ...

... که همین خسرو و آن شیرین است

در بدایت حال که خسرو حسن درملک وجود آدم مقام کرد و نوع بشر در روی زمین منتشر گردید دور عالم را اول گردش بود و ابنای آدم را آغاز حضانت و پرورش خلق گیتی را هنوز چندان حوصله و طاقت نبود که نظاره جمال حسن توانند نمود لاجرم مانند بعضی از عزیزان که تازه بثروت رسیده اند و جامه زرد و سرخ دیده چنان در ورطه غرور افتادند که موج غیرت اوج گرفت و طوفان در عرصه خاک پدید آمد

باده خاک آلودتان مجنون کند ...

... خواجه ادیب فضل الله طبیب نام نامی آن شهریار را در جامع رشیدی ابولجه خان ضبط کرده است و بعضی این لقب را مخصوص ترک بن یافث گرفته قومی دیگر بر آنند که این خود بی واسطه فرزند نوح نبی است و علی ای حال اختلافی در این نیست که حضرتش واسطه طلوع انوار حسن از ناصیه جمال دیب باقوی خان بوده و این اسم علم مرکب منقول است چه در اصطلاح اتراک و مغول دیب مقام و جاه و تخت باشد و باقوی خدیو پیروزبخت و در انتقال جمال حسن از مظهر وجود او بپیکر شهود قراخان اختلاف روایات است و احتلال حکایات صاحت جهان گشا که در عهد منکو قاآن بود و در موکب هلاکو و ابافا خدمت مینمود بضبط انساب ترکان و ذکر اسلاف بزرگان التفاتی چندان نکرده تاریخ او که در سبک لفظ و حسن معنی معنی سحر حلال و غیرت آب زلال است محمود غازان را مقبول خاطر نیفتاده بترتیب کتابی جامع اشارت راند که تمامت احوال اتراک واصل و نسب و فصل شعب ویورت و مقام ایشان را در طی قرون و اعوام از همان زمان تا عهد حضرت نوح مبین و مشروح سازد

پس برای انجام این امر اجزاء و الواح چند از خزانه خانان اتراک و دفاتر ارباب ادراک بدست آورده بقدر امکان در تصحیح اقوال و تنقیح احوال مبالغت کرد تا جامع رشیدی پرداخته شد و مطاوی فصول و فحاوی اصول آن دربندگی او وسلطان الجایتو معروض و مشهود گشته پیران آگاه و خاصان درگاه را از مسلمان و مغول موقع قبول آمد و از روی تحقیق زیور تصدیق یافته موافق تاریخ مذکور قراخان بی واسطه غیر از صلب دیب باقوی بوجود آمده ولکن در تواریخ مشهور مثبت و مسطور است که بعد از دیب باقوی فرزند مهین او کیوک خیل ترکان را مهتر ملوک بود و ولایت عهد ملک بخلف الصدق خویش النجه خانه تفویض نموده مغول و تاتار از اودر وجود آمدند و هر دو را وارث تخت و دیهیم کرد و ممالک خویش بر ایشان تقسیم نیر حسن پاک از مطلع وجود مغول تابان شد و در نقل و تحویل مسرع و شتابان بود تا از صلب او نیر چهار فرزند ذکور موجود گردید و هر چار کافر و نابکار بودند پس چون گوهر وجود و نیز شهود خواجه خسروان و خسرو زمین و زمان خلدالله سلطانه و عظم برهانه در نسل احفاد قراخان مقدر بود و صورت این امر در مرآت علم و مشکوه یقین اهل ملکوت منور و مصور خسرو حسن مظهر وجود قراخان را از آن چار بناچار انتخاب نموده وارث ملک مغول و مالک رد و قبول فرمود

جمهور ایمه سیر آنند که قراخان قهرمانی بدسیر و شهریاری مقتدر بود و در جحد حق و جهل مطلق چندان توغل مینمود که هیچ آفریده را در عهد او مجال اقرار توحید و خیال تقدیس و تمجید ممکن نمیشد و در کبر و جلال و کفر و ضلال بجایی رسید که گفتی استاد ضحاک است و شداد اتراک ...

... بعضی از متاخیرین نوشته اند که شاید بعد از مرگ کیومرث و قبل از پادشاهی هوشنگ که چندی امر سلطنت در ملک ایران مختل بود این واقعه حادث شده باشد ولیکن این توجیه نه از روی تحقیق است نه قابل تصدیق چرا که اثر قدما ترک بن یافث را معاصر کیومرث گفته اند و نوبت اغوز در اواخر عصر جمشید و اوایل عهد ضحاک بود و بعد از او بفاصله هزار سال توربن فریدون بر ملک ترکان غالب شده وبالجمله در تاریخ مغول مسطور است که اغوزخان را شش پسر بود از هر پسر چهار فرزند در وجود آمد که ازنسل هر یک بوقتی اندک جمعیتی کثیر پدید گشته خیل ایشان از نام پدر نشان یافت که تا اکنون بهمان نام معروف و مشهورند و از سایر طوایف ممتاز و مخصوص

آورده اند که ابنای اغوز بیک روز عزم شکار کرده کمانی زرین با سه چوبه تیر در دست نخجیر یافتند و نزدپدر بردند اغوزخان کمان را سه پاره کرده خاص اخلاف مهین ساخت و سهام ثلاثه را سهم ابنای کهین کرد پس مهتران را پوزوق لقب داد وکهتران را اوچوق و لشکر دست راست را بمهتران سپرده دست چپ را بکهتران داد و فرمود که چون تیر در حکم سفیر است وکمان بمنزله امیر تخت پادشاهی و بخت قایم مقامی آن پوزوق خواهد بود و بر وفق این وصیت بعد از وفات او کون خان که مهتر پوزوق بود بر تخت پادشاهی نشسته هفتاد سال سلطنت کرد و اوریابیگی نام را از قبیله جورجه منصب وزارت داد خواجه عاقل هشیار بود و بینای عواقب کار در بدایت جلوس کون خان زبان نصیحت گشوده عرضه داشت که اغوز پادشاهی بزرگ بود و چندین ممالک تسخیر نموده خزاین بی پایان و فسیله و چارپایان گذاشت اکنون دریغ است که این مال بی شمار پایمال روزگار گردد و آن نام نیک بزشتی گویا شود طریق صواب آن است که این بیست و چهار پسر را خیل و حشر ومال و دواب و یورت و مقام مفروز باشد و هر یک از تمغایی علی حده و انقونی مشکون جداگانه مخصوص گردد تا هیچ گاه گمان خلاف و خیال جدایی فی مابین ایشان در وهم نیاید و موجب دوام دولت و بقای نعمت شود

کون خان رأی صایب وزیر پسندیده داشت وقسم هر یک از حفاد اغوز معلوم و مفروض کرده مهر و نشان ایشان را که تمغا و انقون گویند معین فرمود و هنگام اجل موعود تخت شهریاری را بدرود گفته برادر خویش آی خان را قایم مقام نمود و زان پس یلدوزخان بر تخت نشسته فرزند خویش منکلی خان را ولیعهد ساخت وچون او درگذشت تخت پادشاهی از نسل پوزوق بقوم اوچوق رسد و تنگیزخان که فرزند ششم اغوز بود و مظهر حسن دلفروز وارث ملک پدر و صاحب جاه و خطر گشته یک صد و ده سال بر تخت خسروی بود و زان پس عابد و منزوی شد و در ناصیه فرزندان تامل میکرد تالمعه حسن را از جبهه جمال اکبر اولاد خویش طالع دیده منشورخانی ایل و منصب جلیل قایم مقامی بنام نامی او نوشت و او را ایلخان لقب کرد ...

... شعبه دوم بای آت – که فرزند دوم کون خان است اتابکی او باو ریابیگی مفوض بوده ودر دار وزارت نشو و نما نموده و بسعی وزیر مهتر برادران و سرور بهادران گردید و بر ساحل قراموران یورت گرفت که با موطن اصل وزیر قرب جوار داشت و چون در وفور نعمت و علو همت بر همگنان تقدم یافت و نام نیکو بفضل وجودت برآورد او را بای آت گفتند که آت بمعنی اسم است و اکنون آد گویند با دال مهمله و بای بمعنی بزرگی و شکوه و مال و نعمت است و معلوم نیست که احفاد او در چه عهد بایران آمده اند چه تا عهد تیمور به هیچ وجه نام ونشانی از طوایف و امرای ایشان مریی و مشهود نگشته همین قدر مسموع ومشهور است که طایفه از این قوم برحسب حکم تیمور بغز و شامات مأمور گشته چندی در آنجا بودند و چون باز معاودت نمودند در حدود دشت و گرگان نشسته بایل جلیل قاجار پیوستند که اکنون بشام بیاتی موسومند و در جمع طوایف قاجار محسوب ولکن از عهد دولت صفویه تا زمان این دولت علیه سران سپاه و یلان اگاه ازین قوم در رکاب پادشاهان بوده و در سفر و حضر خدمت های نیکو نموده اند

این زمان چندین امیر بزرگ از بیات مطلق و بیات شام در معسکر شاهنشاه اسلام موجود است یکی از آن جمله امیرکبیر محمدعلی خان که در حد عراق عرب سالار سپاه است و برادرش اسمعیل خان عاکف حریم درگاه

دیگر امیر دلیر پیرقلی خان که اکنون در جرک پیران است و با چنگ شیران و فرزند ارجمندش محمدباقرخان که در حضرت نیابت سلطنت و ولیعهد دولت چاکر جانثار است و افواج نظام را سالار بار و این چهار از قوم بیات شامند و در سلک خوانین و امرای قاجار ...

... دیگر مقرب الحضرت علی خان که چندی ثغر اردبیل را مانند زنده پیل حراست کرد وبر اجناد آن ثغور و ایلات آن حدود ریاست یافت و برادرش رحمن خان که چاکر خاص شهریار است و صاحب عز و اعتبار

دیگر از این طایفه بزرگان بسیار در سلک خدام درار سپهر غلام است که ذکر ایشان موجب اطناب خواهد بود و تخصیص این چند نفر از آن است که ذکر ایشان در وقایع دولت روزافزون که من بعد بعون خدای بی چون در ذیل این کتاب مسطور خواهد گشت بیش تر ایراد خواهد شد و بهتر آن بود که نام و نسب ایشان پیش تر معلوم و باجمال مرقوم گردد

شعبه سیم ایغزاولی نام این شعبه در هیچ تاریخ نیست مگر جامع التواریخ و او را فرزند سیم کون خان نوشته اند و یورت او در سرحدات ممالک شرق بوده و در سلطنت اورغ چنگیز و سایر سلاطین اتراک امیری معتبر و بزرگی نامور از این قوم در وجود نیامده اکنون نیز نشانی درست از ایشان در ایلات ممالک محروس نیست و اگر هست خامل و مطموس است ...

قائم مقام فراهانی
 
۴۶۶۴

قائم مقام فراهانی » منشآت » نامه‌های عربی » رساله شکوائیه که قائم مقام در ایام معزولی نوشته است

 

... فاقسم الحضار بطلاق نسایهم و ارواح آبایهم انه هو نفسه بعینه غیر ان الناس لایتبعونه بالطبع و حماره المعهود لایسمح بالتمربل یضیق استه بخلا لضرطته و یضمن بقسوه فضلا عن فضله فقلت علی رسلکم اخطا ولله استه الحفره انی و حق ربی و حرمه جدی لست بخایف جبان طایش رعش البنان من خروج الدجال و افواجه او ظهور الطوفان و امواجه بعدما استمسک باذیال اجدادی الطاهرین و ساداتی المعصومین صلوات الله و سلام علیهم اجمعین و هم اهل بیت من تمسک بهم نجی و من تخلف عنهم غرق فاتر العلج و شانه ان شاء ماج و هاج و ان شاء رعد و برق

چه باک از موج بحر آن را که باشد نوح کشتی بان

ارعدوا برق بالعین فما وعیدک لی بضایر فالان صرت الی الایمه و الامور الی المصایر و قد کنت احفظ شییا قاله قابل فی بعض الاحیان مخاطبا الاعیان یکادیناسب هذاالمقام و الکلام یجرالکلام ...

قائم مقام فراهانی
 
۴۶۶۵

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱

 

... چو عشق بازی مدار یغما غم از ملامت ز جور خوبان

چه بیم دارد ز موج طوفان کسی که باشد غریق دریا

یغمای جندقی
 
۴۶۶۶

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸

 

... دیر کی پاید بنایی را که باشد پی در آب

حالم ای همدم مپرس از آه سرد و موج اشک

خود چه باشد حال مسکینی که باشد وی در آب ...

یغمای جندقی
 
۴۶۶۷

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲

 

... مثل امروز حدیث دل ما و دل تست

مرگ از آسیب تو کرد ایمنم ای موج سر شک

تا چه موجی تو که غرقاب عدم ساحل تست

مایل مدعیت چون نگرم منکه ز رشک ...

یغمای جندقی
 
۴۶۶۸

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱

 

... دجله در عهد سرشکم ورق نام بشست

بحر چون موج زند نام شمر می نرود

گاه گاهی خودی ای ناله به گوشش برسان ...

یغمای جندقی
 
۴۶۶۹

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۴

 

... در اشک من و دیده من بین که بینی

بحری که در او موج برآید ز حبابی

در جلوه گه توسنش ار بخت بلندم ...

یغمای جندقی
 
۴۶۷۰

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۱

 

... امروز یا برآمد ز ابر آفتاب نیمی

از تاب سینه گرم وز موج دیده تر

پیوسته ام در آتش نیمی در آب نیمی ...

یغمای جندقی
 
۴۶۷۱

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۷

 

... چون شد که شاه حسن شکستن ز لشکر است

شد سینه ام چو پهلوی دارا ز موج خون

و آن دل به جای خویش چو سد سکندر است

یغمای جندقی
 
۴۶۷۲

یغمای جندقی » دیوان اشعار » مثنویات » خلاصة الافتضاح » بخش ۸ - خاتمه

 

... شمر از جنبش باد بهاری

نه موج آرد کند آیینه داری

نسیم از گلشن فردوس خیزد ...

یغمای جندقی
 
۴۶۷۳

یغمای جندقی » دیوان اشعار » مراثی و نوحه‌ها » شمارهٔ ۲

 

... از تاب شعله آه وز سوز خرمن ماه

وز موج اشک بر کن بنیاد آسمان را

تا اقتدار گریه فارغ مخواه مژگان ...

... بشکر به آه جان سوز این روشنان انجم

برده به موج ماتم این تیره خاکدان را

بر ناتوان وجودم در تاب این مصیبت ...

یغمای جندقی
 
۴۶۷۴

یغمای جندقی » دیوان اشعار » مراثی و نوحه‌ها » شمارهٔ ۵

 

... چه خسبی تشنه لب از خاک هان برخیز تا بینی

به هر سو موج زن صد دجله از سیلاب مژگان ها

تو خود لب تشنه یک جرعه آب و بارها از سر ...

یغمای جندقی
 
۴۶۷۵

یغمای جندقی » دیوان اشعار » مراثی و نوحه‌ها » شمارهٔ ۱۷

 

... برفراز نی نشان تیر قرآن مجید

موج اشک عرشیان است آنکه خوانند اختران

کاندرین ماتم سرا در دامن گردون چکید ...

یغمای جندقی
 
۴۶۷۶

یغمای جندقی » دیوان اشعار » مراثی و نوحه‌ها » شمارهٔ ۱۹

 

... چشم سوی قتلگه گردان و از هر سو نگر

موج زن طوفان خون از دامن صحرا بلند

لجه ات گردد سراب ای قلزم خورشید کف ...

... آب از بس در دهان افکند خاک از انفعال

شد به جای موج گرد از دامن دریا بلند

روی صحرا از خط و خون جوانان لاله جوش ...

یغمای جندقی
 
۴۶۷۷

یغمای جندقی » دیوان اشعار » مراثی و نوحه‌ها » شمارهٔ ۲۱

 

... لیک خود پاره ای تخته نیارست گسست

موج این بار چنان کشتی طاقت بشکست

که عجب دارم اگر تخته به ساحل برود ...

یغمای جندقی
 
۴۶۷۸

یغمای جندقی » دیوان اشعار » مراثی و نوحه‌ها » شمارهٔ ۳۱

 

... از خون حلق ابطال بحری روان که در وی

افلاک کمترین موج انجم کمین حبابش

از برق آه اطفال شیب و فراز کیهان ...

یغمای جندقی
 
۴۶۷۹

یغمای جندقی » دیوان اشعار » مراثی و نوحه‌ها » شمارهٔ ۳۶

 

... چکنم گر نکنم

موج خون بر طرف افکند چو ناچیز صدف

در دریای نجف ...

یغمای جندقی
 
۴۶۸۰

یغمای جندقی » دیوان اشعار » مراثی و نوحه‌ها » شمارهٔ ۴۹

 

... گر خرامد سیل اشک خاکیان زین دست در پا

موج خون هر چشمزد گردن کشد بر اوج گردون

معنی این ماجرا صورت نبندد حاش لله ...

یغمای جندقی
 
 
۱
۲۳۲
۲۳۳
۲۳۴
۲۳۵
۲۳۶
۲۶۳