گنجور

 
یغمای جندقی

آن که با موکب او قافله ها دل برود

در رکابش دل دیوانه و عاقل برود

وز جمالش غم جان خارج و داخل برود

گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود

آنچنان جای گرفته است که مشکل برود

گر برم زآتش دل بر مه و خورشید شعاع

مکن از مهر نصیحت مکن از کینه نزاع

روز میدان وداع است نه ایوان سماع

دلی از سنگ بباید به سر راه وداع

تا تحمل کند آن لحظه که محمل برود

نظر آسا چو پی قافله پو می گیرم

تا ز دل جو نشود دیده گلو می گیرم

ور کند چشمه به مژگان سر جو می گیرم

اشک حسرت به سرانگشت فرو می گیرم

که اگر راه دهم قافله در گل برود

از نظر می رودم چهر دلارای حبیب

کی بپاید ز پیش پای دل از پند ادیب

عقل و سر می برود در قدمش دست و رکیب

عجب است ار نرود قاعده صبر و شکیت

پیش هر دیده که آن شکل و شمایل برود

فاصله کوری و دیدم به نظر یک سرمو است

نکنم فرق که این دیده من یالب جو است

شاید ار پی نبرم کاین سر من و آن ره اوست

ره ندیدم چو برفت از نظرم صورت دوست

همچو چشمی که چراغش ز مقابل برود

صحتش درد اگر فاطمه بیمار تو نیست

راحتش رنج دل ار خسته و افگار تو نیست

ای تو جان همه تنها دل و جان زار تو نیست

کس ندانم که درین شهر گرفتار تو نیست

مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود

بارها خون دل از شش جهتم راه ببست

جوش عمان نظر سیل به قلزم پیوست

لیک خود پاره ای تخته نیارست گسست

موج این بار چنان کشتی طاقت بشکست

که عجب دارم اگر تخته به ساحل برود

سوی کویم مکش از یارم سفر کرده هجر

خانه گور بود منزل دل مرده هجر

راحت وصل بود مرگ به افسرده هجر

قیمت وصل نداند مگر آزرده هجر

خسته آسوده بخسبد چو به منزل برود

ز آتش عشق خود اندر تب و تابم می کشت

یا خیال لبش از دیده در آبم می کشت

گر به رحمت به مثل یا به عذابم می کشت

لطف بود آنکه به شمشیر عتابم می کشت

قتل صاحب نظر آن است که قاتل برود

دولت وصل تو را طالب غیبیم و شهود

همه را در ره سودات زیان مایه سود

والی ار مهر نورزد چه ورا حاصل بود

سعدی ار عشق نبازد چکند ملک وجود

حیف باشد که همه عمر به باطل برود