گنجور

 
یغمای جندقی

زهی از دست سوگت چاک تا دامن گریبان‌ها

ز آب دیده از سودای لعلت دجله دامان‌ها

چه خسبی تشنه لب از خاک هان برخیز تا بینی

به هر سو موج زن صد دجله از سیلاب مژگان‌ها

تو خود لب تشنه یک جرعه آب و بارها از سر

جهان را اشک خون بگذشت خون‌آلوده طوفان‌ها

نزیبد جان پاکی چون تو زیر خاک آسوده

برآور سر ز خاک تیره‌ای خاک رهت جان‌ها

ز شرح تیر بارانت مرا سوفار هر مژگان

به چشم اندر کند تاثیر زهرآلوده پیکان‌ها

کس آن روز ار نکردت جان فدا اکنون سرت گردم

برون نه پا که جان‌ها بر کف دستند قربان‌ها

فکندی گوی سر تا در خم چوگان جانبازی

ز سیلی‌ها چه سرها گوی سان غلتد به چوگان‌ها

فتاد از جلوه تا رعنا سمندت خاست از هر سو

ز گلگون سرشک خیل ماتم گرد جولان‌ها

دریغ آموختم تا نکته‌های رزم جان‌بازی

ز جان بازان کویت باز پس ماندم به میدان‌ها

به تاب از رشک آنانم که در خمخانه عهدت

ز خون پیمانه‌ها خوردند و نشکستند پیمان‌ها

تو یغما از کجا و باسگانش لاف هم‌چشمی

ز سگ تا آدمی فرق است فرق ای من سگ آن‌ها

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode