گنجور

 
یغمای جندقی

نوری که در لطافت از سایه تن بتابش

کوکب فکند عریان پیکر در آفتابش

در پهنه بعد کشتن بر نی پس از بریدن

سر رفت بر سپهرش تن سود بر ترابش

آن تن که خاک او عرش پامال بی حسابان

بر فرق آسمان خاک و این طرفه احتسابش

در تاب تشنه کامی و از اشک تشنه کامان

چون پا نهاد در خون از سر گذشت آبش

از خون حلق ابطال بحری روان که در وی

افلاک کمترین موج انجم کمین حبابش

از برق آه اطفال شیب و فراز کیهان

چون جان تشنه کامان پیکر در التهابش

در حجله گر عروسی دامادی ار به تختی

خاکش به دیده سرمه دستان به خون خضابش

آن کش ز مزرع سور نامد نصیب مشتی

از خرمن مصیبت خروارها نصابش

گردون کینه پرورد در مهر این درنگش

بدخواه مهر پرداخت بر کین آن شتابش

آن سیل اشک بر خاک جاری تر از فراتش

این تیر آه بر چرخ پران تر از شهابش

گر محملی شکستند در یکدگر ستونش

ور خیمه ای گسستند بر یکدگر طنابش

گر دختری به زنجیر گیسو حفاظ گردن

ور مادری به چنبر کف ها به رخ نقابش

گر بسته ای سواره ور خسته ای پیاده

آن لطمه عنانش و این صدمه رکابش

آن آه شعله خیزش در سینه آتش صرف

این اشک دجله انگیز در دیده خون نابش

آن کآشناش از دور چشم مشاهدت کور

نزدیک دید و روشن بیگانه بی حجابش

گر بسته ای بلاسنج از رنج رحلت آزاد

بار اقامت افتاد چون گنج در خرابش

در آن خرابه محتاج بیماری ار به درمان

از پاره جگر قوت وز خون دل شرابش

از خواب و خورد گوید گر بینوا یتیمی

بر خاک و خون فراهم سامان خورد و خوابش

یغما به حشر نارد هیچ از محاسبت باک

چون محتسب تو باشی چه اندیشه از حسابش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode