گنجور

 
۴۳۴۱

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۸

 

... زین جا یابد بقا از این جا

یک بار دگر حجاب بردار

یک بار دگر برآ از این جا

این جاست شراب لایزالی ...

مولانا
 
۴۳۴۲

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۴

 

... سرمست و روانه کن روان را

یک بار دگر بیا درآموز

ساقی گشتن تو ساقیان را ...

... نان معماریست حبس تن را

می بارانیست باغ جان را

بستم سر سفره زمین را ...

مولانا
 
۴۳۴۳

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۱

 

... جمله موزونند عالم نبودش میزان چرا

گیرم این خربندگان خود بار سرگین می کشند

این سواران باز می مانند از میدان چرا ...

مولانا
 
۴۳۴۴

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۵

 

ای وصالت یک زمان بوده فراقت سال ها

ای به زودی بار کرده بر شتر احمال ها

شب شد و درچین ز هجران رخ چون آفتاب ...

مولانا
 
۴۳۴۵

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۹

 

... تا چو طاووسی شود این زهر و مارت ساقیا

کار را بگذار می را بار کن بر اسب جام

تا ز کیوان بگذرد این کار و بارت ساقیا

تا تو باشی در عزیزی ها به بند خود دری ...

مولانا
 
۴۳۴۶

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۹

 

... ای ملوکان جهان روح بر درگاه تو

در سجودافتادگان و منتظر مر بار را

عقل از عقلی رود هم روح روحی گم کند ...

... هست غاری جان رهبانان عشقت معتکف

کرده رهبان مبارک پر ز نور این غار را

گر شود عالم چو قیر از غصه هجران تو ...

مولانا
 
۴۳۴۷

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۲

 

... چه توان گفت چه گویم صفت این جوی روان را

چو نهادم سر هستی چه کشم بار کهی را

چو مرا گرگ شبان شد چه کشم ناز شبان را ...

مولانا
 
۴۳۴۸

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۶

 

چمنی که تا قیامت گل او به بار بادا

صنمی که بر جمالش دو جهان نثار بادا ...

مولانا
 
۴۳۴۹

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۱

 

... از طرب در چرخ آری سنگ را

بار دیگر سر برون کن از حجاب

از برای عاشقان دنگ را ...

مولانا
 
۴۳۵۰

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۰

 

... آن چاه بابلت را وان کان سحرها را

بازآر بار دیگر تا کار ما شود زر

از سر بگیر از سر آن عادت وفا را ...

مولانا
 
۴۳۵۱

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۱

 

... تا گم شوم ندانم خود را و نیک و بد را

این بار جام پر کن لیکن تمام پر کن

تا چشم سیر گردد یک سو نهد حسد را ...

مولانا
 
۴۳۵۲

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۹

 

... مهمان عزیز باشد خاصه به پیش ما

جان خاک اشتری که کشد بار حاجیان

تا مشعرالحرام و تا منزل منا ...

... تکبیر کن برادر و تهلیل و هم دعا

اکنون که هفت بار طوافت قبول شد

اندر مقام دو رکعت کن قدوم را

وانگه برآ به مروه و مانند این بکن

تا هفت بار و باز به خانه طواف ها

تا روز ترویه بشنو خطبه بلیغ ...

... وانگه به موقف آی و به قرب جبل بایست

پس بامداد بار دگر بیست هم به جا

وان گاه روی سوی منی آر و بعد از آن

تا هفت بار می زن و می گیر سنگ ها

از ما سلام بادا بر رکن و بر حطیم ...

مولانا
 
۴۳۵۳

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۶

 

... ز یوسف کش مه روی خویش گشته جدا

ز ناز اگر برود تا ستاره بار شوم

رسد چو می زندش آفتاب طال بقا ...

مولانا
 
۴۳۵۴

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۴

 

... که بزم خاص نهادم صلای عیش صلا

بلا درست بلایش بنوش و در می بار

چه می گریزی آخر گریز توست بلا ...

مولانا
 
۴۳۵۵

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۷

 

... گفت بشنو اولا شمه ای ز اسرار ما

هر ستوری لاغری کی کشاند بار ما

گفتمش از ما ببر, زحمت اخبار ما

بلبلی مستی بکن هم ز بوتیمار ما ...

مولانا
 
۴۳۵۶

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۰

 

... امشب ز خود افزونیم در عشق دگرگونیم

این بار ببین چونیم این بار مخسب امشب

ای طوق هوای تو اندر همه گردن ها ...

مولانا
 
۴۳۵۷

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۹

 

... بیایید بیایید که دلدار رسیده ست

بیارید به یک بار همه جان و جهان را

به خورشید سپارید که خوش تیغ کشیده ست ...

... همه شهر بشورید چو آوازه درافتاد

که دیوانه دگربار ز زنجیر رهیده ست

چه روزست و چه روزست چنین روز قیامت ...

مولانا
 
۴۳۵۸

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۰

 

بار دگر آن دلبر عیار مرا یافت

سرمست همی گشت به بازار مرا یافت ...

... بگریختنم چیست کز او جان نبرد کس

پنهان شدنم چیست چو صد بار مرا یافت

گفتم که در انبوهی شهرم که بیابد ...

... من گم شدم از خرمن آن ماه چو کیله

امروز مه اندر بن انبار مرا یافت

از خون من آثار به هر راه چکیدست ...

مولانا
 
۴۳۵۹

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۰

 

دگربار این دلم آتش گرفته ست

رها کن تا بگیرد خوش گرفته ست ...

... که عقلم ابر سوداوش گرفته ست

دگربار این دلم خوابی بدیده ست

که خون دل همه مفرش گرفته ست ...

... دلم هر شب به دزدی و خیانت

ز لعل بار سلطان وش گرفته ست

کجا پنهان شود دزدی دزدی ...

مولانا
 
۴۳۶۰

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۶

 

در ره معشوق ما ترسندگان را کار نیست

جمله شاهانند آن جا بندگان را بار نیست

گر تو نازی می کنی یعنی که من فرخنده ام ...

مولانا
 
 
۱
۲۱۶
۲۱۷
۲۱۸
۲۱۹
۲۲۰
۶۵۵