گنجور

 
مولانا

دگربار این دلم آتش گرفته‌ست

رها کن تا بگیرد خوش گرفته‌ست

بسوز ای دل در این برق و مزن دم

که عقلم ابر سوداوش گرفته‌ست

دگربار این دلم خوابی بدیده‌ست

که خون دل همه مفرش گرفته‌ست

چو سایه کل فنا گردم ازیرا

جهان خورشید لشکرکش گرفته‌ست

دلم هر شب به دزدی و خیانت

ز لعل بار سلطان وش گرفته‌ست

کجا پنهان شود دزدی دزدی

که مال خصم زیر کش گرفته‌ست

بسی جان که همی‌پرد ز قالب

ولی پایش حریف کش گرفته‌ست

ز ذوق زخم تیرش این دل من

به دندان گوشه ترکش گرفته‌ست