گنجور

 
مولانا

ز جام ساقی باقی چو خورده‌ای تو دلا

که لحظه لحظه برآری ز عربده عللا

مگر ز زهره شنیدی دلا به وقت صبوح

که بزم خاص نهادم صلای عیش صلا

بلا درست بلایش بنوش و دُر می‌بار

چه می‌گریزی آخر گریز توست بلا

پیاله بر کف زاهد ز خلق باکش نیست

میان خلق نشستست در خلاست خلا

زهی پیاله که در چشم سر همی‌ناید

ز دست ساقی معنی تو هم بنوش هلا

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۲۳۴ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مولانا

ز سوز شوق دل من همی‌زند عللا

که بوک دررسدش از جناب وصل صلا

دلست همچو حسین و فراق همچو یزید

شهید گشته دو صد ره به دشت کرب و بلا

شهید گشته به ظاهر حیات گشته به غیب

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
محتشم کاشانی

سگ علی ولی حیرتی که همچو نصیر

نبود در دل او جز محبت مولا

به دوستی علی رفت و بهر تاریخش

شفاعت علی آمد ز عالم بالا

صامت بروجردی

به پیش چشم خلاق عیان شود به ملا

لوای قافله سالار دشت کرب بلا

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه