گنجور

 
مولانا

ز جام ساقی باقی چو خورده‌ای تو دلا

که لحظه لحظه برآری ز عربده عللا

مگر ز زهره شنیدی دلا به وقت صبوح

که بزم خاص نهادم صلای عیش صلا

بلا درست بلایش بنوش و دُر می‌بار

چه می‌گریزی آخر گریز توست بلا

پیاله بر کف زاهد ز خلق باکش نیست

میان خلق نشستست در خلاست خلا

زهی پیاله که در چشم سر همی‌ناید

ز دست ساقی معنی تو هم بنوش هلا