گنجور

 
مولانا

بیایید بیایید که گلزار دمیده‌ست

بیایید بیایید که دلدار رسیده‌ست

بیارید به یک بار همه جان و جهان را

به خورشید سپارید که خوش تیغ کشیده‌ست

بر آن زشت بخندید که او ناز نماید

بر آن یار بگریید که از یار بریده‌ست

همه شهر بشورید چو آوازه درافتاد

که دیوانه دگربار ز زنجیر رهیده‌ست

چه روزست و چه روزست چنین روز قیامت

مگر نامه اعمال ز آفاق پریده‌ست

بکوبید دهل‌ها و دگر هیچ مگویید

چه جای دل و عقلست که جان نیز رمیده‌ست

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۳۲۹ به خوانش مسعود طالبیان
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
غزل شمارهٔ ۳۲۹ به خوانش فاطمه زندی
همهٔ خوانش‌هاautorenew
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم