گنجور

 
۳۸۶۱

عطار » جوهرالذات » دفتر اول » بخش ۹۲ - در سؤال از پیر طریقت درسر نگاهداشتن از خلق و جواب دادن وی سائل را فرماید

 

... بگو تا کیست اندر نطق هر کس

سخن گوی این یکی بنگر از این بس

جوابش داد آنگه قطب عالم ...

... خدا گویاست اندر نطق و درجان

درون دل ورا بنگر تو جویان

بهر صورت که گفتی سر گفتار ...

... چو دانا این بیان گوید در اسرار

بباید گوش جان کردن بناچار

که تا مفهوم این معنی کنی تو ...

... در این معنی نمود جان جان یاب

ترا اینجا چنان بنمود رخسار

که تو در خود فتادستی ز پندار ...

... که هر دم مینمایم این غرایب

چنان بنمایمت هر لحظه خود را

برون آمد ابر رسم خرد را ...

... گهی اینجا کند گه جسم و جانم

گهی بنماید او عین العیانم

گهی اینجا کند مکشوف اسرار ...

... نماید این چنین پنهان دهد باز

گهی بنمایدم روشن چو خورشید

عیان ذات خود گویی که جاوید ...

... که هرگز مینشد این راز ظاهر

اگر این راز اینجا باز یابند

حقیقت جزو و کل مر خود بیابند

ز خود باشید الا حق یقین این ...

... در اینجا کرد بیشک گشت واصل

بخود بنهاده است آنجای صورت

که باید رفت در خاکش ضرورت ...

... حقیقت گمشده مر باز بینی

تو اصل اصل کل در خاک بنگر

نظر بگمار و جانان پاک بنگر

وصالت در دل خاکست آخر ...

... سوی این خلوت آی و شاد بگذر

ازاو جانها یقین آباد بنگر

در این خلوت سرا آخر قدم نه ...

... که در ساقی ابد حیران بمانی

میی از دست کس بستان و کن نوش

که جز وی جمله گردانی فراموش ...

عطار
 
۳۸۶۲

عطار » جوهرالذات » دفتر اول » بخش ۹۳ - سؤال کردن یکی از حسین منصور در دریافتن اسرار کلّ و جواب دادن او مسائل را

 

... دل بیچاره از ذلت خبر کن

خبر کن ای دل و جان راز بنگر

بجزمن هیچ دیگر باز منگر ...

... که دیدار منش عین العیانست

منش دیدار بنمودستم اینجا

حقیقت هم منش بودستم اینجا ...

... بخواهم مرد خواهم زنده گشتن

ترا تا جاودان مر بنده گشتن

منم بنده تویی سلطان آفاق

که در شورند از تو کل آفاق

منم بنده تویی تابنده چون نور

که درجانها دمیدستی عیان صور ...

... از او کن من طلب گر مرد دینی

که بنماید ترا اینجا نظر او

کند از دید خویشت باخبر او ...

... نظر کن در رخ او بیچه و چون

مر او را یک زمان بنگر تو بیخود

زمانی گرد فارغ نیک با بد ...

... وگرنه ترک جان و دید تن گیر

بنزد شاه فرمان بر یقین تو

که تا گردی بنزد شه امین تو

بنزد شاه شو با ملک دستور

برد یک سر ترا تا عین گنجور ...

... نشان بی نشان اینجا طلب کن

چو دیدی گه بیابی آن سر و بن

نشان بی نشان دیدار یارست ...

... همه یارست ای مسکین غمخور

اگر مردی سراسر خویش بنگر

همه یار است اینجاگه نهانی

ولی این راز اینجاگه ندانی

همه یارست غیری نیست بنگر

همه کعبه است دیری نیست بنگر

یکی بنگر که در یکی یکی است

نمود ذات اینجا بیشکی است

یکی بنگر که در یکی شکی نیست

صفات و ذات فعلت جز یکی نیست ...

... فرومانده از آن تو شرمساری

که ماندستی چنین در بند صورت

ز صورت دان حقیقت این غرورت ...

... یقین میدان که جان ناگه گریزد

ز پیشش دور خواهد شد بناچار

چنین دان اسم این دنیای غدار ...

... بگرد کره عالم سلاسل

ز نور شرع بنگر مرد واصل

یقین شرع ویت جان شاد دارد ...

... که خواهد ناگهی از تو ابر داد

نمود عقلت اینجا کاربستست

دلت در غصه بسیار بستست

از آن کاینجا بغصه عقل درماند ...

... همه درخواب و فارغ گشته ازمرگ

ببسته دل در این دنیای بی برگ

همه در خواب و فارغ گشته از خویش ...

... زمانی کن در این معنی نظاره

پس این پرده بنگر تا چه بینی

عیان بینی اگر صاحب یقینی ...

... کند این پرده اینجاگاه پیدا

ترا بنماید او از دید خویشت

نهانی پرده بردارد ز پیشت ...

... نماید رویت اینجا در نهانی

دویی نبود در این اسرار بنگر

حقیقت نقطه از پرگار بنگر

حقیقت نقطه و پرگار یک بود ...

عطار
 
۳۸۶۳

عطار » جوهرالذات » دفتر اول » بخش ۹۴ - در حکایت پاکبازی و طلب کردن حقیقت ذات و آوازدادن هاتف آن طالب را فرماید

 

... چرا از دوستی داری نفورت

چراچندین که در بند تو هستم

بزیر بار محنت مانده پستم ...

... حجابت دور کن تا من ببینم

رخت اینجا که بند کفرو دینم

گرفتاری در اینجا کرد بسیار ...

... بدیدم مغز اکنون محو شد پوست

رخت بنمای اکنون تا بدانم

که در ملک جهان صاحب قرانم

تو کردی این زمان در بستهام من

از این خلوت بتو پیوستهام من ...

... که گستاخی نمیگنجد دراینجا

بباید بنده تا باشد بیکتا

بباید بنده تا فرمان برد او

بجا آرد یقین و جان برد او ...

عطار
 
۳۸۶۴

عطار » جوهرالذات » دفتر اول » بخش ۹۶ - در خطاب هاتف غیب پاکباز را و درد او را استماله کردن و دلخوشی فرماید

 

... چرا و چون مگوی و باش خواموش

حقیقت بنده باش و حلقه در گوش

چراو چون بگو با این چکارت ...

... حقیقت عجز آور در بر او

مراو را بنده باش و کن تو شاهی

مکن گستاخی گر تو مرد راهی ...

... ترا لیلی است اینجا رخ نموده

گره از کاربسته برگشوده

بجز لیلی مدان این باب ازمن ...

... نه کار تست چونکه نیستت بر

از آن بنشسته بیچاره بر در

از آن بنشسته مسکین وحیران

که رفتن نزد شاهد زود نتوان ...

... که آن سر جمله پنهانست در دل

درون دل شوو اسرار بنگر

حقیقت تو نمود یار بنگر

درون دل شو و او را ببین باز ...

... در اینجا داد جمله سالکانش

که تا یابند کل شرح و بیانش

توانی یافت تا این ناتوانی ...

... بده داد شریعت تو بیکبار

که بنماید رخت در عین جان یار

شریعت هر که دادش داد حق شد ...

... برد با خود یقین در سوی عقبی

که بنیادی ندارد دید دنیا

که داند آنچه فرض شرع اتمام ...

... خوشا آنکس که او با شرع پیوست

بنور شرع ره کن در سوی دوست

که تا بیرون نظر داری که کل اوست ...

... نماند هیچ اشیا در ظهورت

یکی بنماید اینجا جمله نورت

نماند هیچ اینجا هرچه بینی ...

... دل و جان تادر اینجا ره بری تو

نمود اولین رابنگری تو

در این سر راهبر گرمرد رازی ...

... که واصل آرمت آنگه رخ یار

یقین بنمایم اینجا تا بدانی

که بیشک هم نشان هم بی نشانی ...

... حقیقت این معانی میندانند

بخود بینی نیابند این نمودار

کسی تا کل نگردد ناپدیدار ...

... سلوکت کرد باید در صفا تو

بنور شرع دید مصطفی تو

توانی یافت این معنی یقین تو ...

... حقیقت نقد باشد بی چه و چون

زر قلبت بنقد اینجا نگنجد

ترازودار غش اینجا نسنجد ...

... مباش از شرع اینجاگاه غافل

بنور شرع قلب از غش تو بشناس

میاور در زمان درخویش وسواس ...

... شریعت آن احمد و آن حیدر

طریقت راهرو بشناس و بنگر

گشادست و حقیقت جمله او دان ...

... رموزی دان در اینمعنی و رهبر

نمود جان جان اینجا تو بنگر

تن او گر یکی کردست اینجا ...

... الف لا شد در اینجا بیشکی تو

الف با لام بنگر در یکی تو

الف با لام چون پیوسته آمد

حقیقت راز جان سر بسته آمد

الف با لام ذات پاک دیدم ...

... ز خاک اینجا طلب مر جوهر دوست

که خاکت مغز بنمودست با پوست

ز خاک اینجا طلب دیدار بیچون ...

... نهان پیدا کند بیشک خداوند

کند ظالم در آنجاگاه در بند

ستاند داد مظلومان در آنجا ...

... طلب کن اندر اینجا جان جان تو

در اینجاگاه او را جوی و بنگر

از این در یک زمان ای دوست مگذر ...

... تو خورشیدی همه ذرات زنده

بتوست و تو چنین افتاده بنده

همه ذرات از نور تو دارند ...

... تو فیض نور اینجاگه فشاندی

ز دانایی بنادانی بماندی

همه ازتو شده پیدا در اینجا ...

عطار
 
۳۸۶۵

عطار » جوهرالذات » دفتر اول » بخش ۹۸ - در نصیحت کردن سالک دردمند و در مراقبت احوال خود کردن فرماید

 

... که کعبه در درون دیر داری

چرا بیرون خود بنهاده گام

از آن اینجا فتادی کام و ناکام ...

... نخواند برف او را کس به جز آب

تو اینجا بسته در کوهساران

چو دریابد تراخورشید تابان ...

... هر آن چیزی که باشد از خیالی

بنزد پاک او باشد محالی

خیال از پیش خود بردارو بشنو ...

عطار
 
۳۸۶۶

عطار » جوهرالذات » دفتر اول » بخش ۱۰۰ - در ترک پندار خود کردن و از صورت درگذشتن و معانی دریافتن فرماید

 

... گهی درناخوشی گاهی بود خویش

حجابت آتش و آبست و بادست

که درمال التراب اینجا فتادست ...

... بکلی او وجود یارگردد

اناالحق گوید و بنماید او راز

چو مردان گردد او اینجای جانباز

اناالحق گوید و خود را بسوزد

بنور عشق کلی برفروزد

اناالحق گوید و آید بدریا ...

... مرا هم جان جانانست با هم

مرا جانانه رخ بنموده اینجا

در من هم بخود بگشوده اینجا ...

... ز گفتارم نظر کن ای خردمند

که ماندستی چو مرغی اندر این بند

گرفتار قفس گر راز بیند

بگاهی کز قفس در باز بیند

قفس در بسته تو در وی جهانی

بمانده زار در عین جهانی ...

... زمانی خوش ببر اندر هوایت

تو در بند قفس تا چند باشی

بگو تاخود یکی در بند باشی

قفس بگشای کاین بیچاره پر باز ...

... نظر کن در نمود جان و تن تو

چو بنماید جمال یار دیدار

چو یک ارزن نماید هفت پرگار

چو بنماید جمال یار بودت

نماید ذره بود وجودت

عطار
 
۳۸۶۷

عطار » جوهرالذات » دفتر اول » بخش ۱۰۱ - در صفت وصل و دریافتن راز کل بهر نوع فرماید

 

... شده فارغ ز گفت و نیک و بد او

که بنده این زمان شاهی تو بنگر

نمودم در همه ماهی تو بنگر

بمن قایم شدی میباش قایم ...

... بدرد این راست آید چند جویی

بیفکن صورت و بنگر تو اویی

بدرد این درد واکن هان و می نوش ...

... تو مغزی و طلب کن مغز جانت

که ازجان بنگری راز نهانت

تو مغزی پوست همراه تو آمد

چو دامی بند این راه تو آمد

چرا در بند دام اینجا بماندی

دل سرگشته ماننده گوی ...

... مرا ازخویشتن کن گم نشانی

مرا ده دردی و بستان و در جان

از این بیشم دگر جانا مرنجان ...

... اگر آخر ببازد همچو من سر

فنا را در بقا بنموده باشد

گره ازکار خود بگشوده باشد ...

... چو منصور از حقیقت گو اناالحق

بهر هستی بنه این راز مطلق

که بد عطار بیشک راز الله ...

... فنا عین بقای جاودانی است

فنا بنگر که آن راز نهانی است

همه اینجا فنا بد اول کار ...

... نمیگویم که از اول فنا شد

فنا لا دان و الاالله بنگر

دو عالم بود الا الله بنگر

فنا دانم که الا هست باقی ...

... نیابی هرگز اینجا جان جان تو

یقین را سوی خود ده راه بنگر

برافکن پرده آن ماه و بنگر

یقین بنمایدت دیدار جانان

بگوید با تو کل اسرار جانان ...

... بسوی قرب او بشتافتی باز

چنان دید حقیقی روی بنمود

رخ دلدار از هر سوی بنمود

که شک بد اول کارت یقین است ...

عطار
 
۳۸۶۸

عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۳ - هم در صفات دل گوید و خطاب بنده حق را عزّ و جل

 

... بگفته باشد و بشنیده از یار

خطاب بنده و حق هر دو بشناس

برون کن ازدماغ خویش وسواس

خطاب بنده و حق را یکی دان

گمان بردارو حق را بیشکی دان

خطاب بنده و حق هردو اینجاست

بنزد عاشقان این راز پیداست

خطاب بنده و حق هر دو بشنو

کهن بگذار و اینجاگه طلب تو

خطاب بنده با شاه سرافراز

عیان دیگر است ای مرد سرباز

خطاب بنده و حق جان و دل دان

خوشا آنکس که اینجا یافت جانان ...

... تو منگر پس نه پیش و چپ و نی راست

همه ذرات خودبا زیب بنگر

دلا بالا ودید شیب بنگر

درون صافی کن ای آدم دم عشق ...

... خبر از خود نداری تا چه چیزی

نکو بنگر که بس چیزی عزیزی

ترا این جوهر کل رخ نمودست ...

... چرا کلی به ننمایی عیانم

مرا بنموده رخ مر طلبکار

در این عین طلب مجروح و افگار ...

... تو نوری عین بینایی همیشه

ز فرقم تاقدم بنموده روی

توییدر باطنم در گفت و در گوی ...

... ز تو گفته یقین سر دمادم

زهی بنموده رخ در عین شیدا

بتو پیدا بتو بینا و گویا ...

... بکلی ناپدید و خود پدیدار

مرا از من تمامت بستدی تو

نیم من در میان کلی خودی تو ...

... چواینجا کعبه مقصود هستی

درون جان و دل کلی ببستی

در اینجا کعبه و دیر است اینجا ...

... تو در این دیر مینا خویش نشستی

دل اندر دیدن این دیر بستی

در این دیرت چنان دل در گرفتست ...

... خیالت آن چنان از ره بیفکند

که دارد جانت اینجاگاه دربند

گذر کن زین در دیر بهانه ...

... که جانت ز هرگویی نوش کرداست

چرا در دیر بنشستی تو در سیر

که خواهد گشت ویران ناگهت دیر ...

... که تا ریشت بیابد زود مرهم

دلت در بند بت تو بت پرستی

که در این دیرها مانده تو هستی ...

... در این دیر فنا مردان رهبر

دل اندر وی نبسته رفته دربر

چو دانستند کس را نیست انجام ...

... از آن گوی سعادت جمله بردند

بدانستند کاینرا نیست بنیاد

در اینجا خاک خود دادند بر باد ...

... تویی خوان سپنج و در تو موجود

که بودت ازنمودت باز بنمود

تویی خوان سپنج ای صاحب راز ...

... چنان دارد نظر در صبحگاهان

که تا بنمایدش رخ جان جانان

در اینجادیدن یارست دریاب ...

... همه پیدا شدند از تابش نور

بنزدیکی او روی آورند دور

همه در عکس نور ذات رقصان ...

... بسوزند و شوند اینجا فنا کل

بیابندش یقین عین بقا کل

بسوزند و شوند آن جوهر اصل ...

عطار
 
۳۸۶۹

عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۴ - در صفت جان و دل دیدن محبوب گوید

 

... بمانده اندر این صورت در آزار

ترا اصل است بر بادی و بنگر

ندادی نفس را دادی و بنگر

ترا اصل است چون بادی روانه ...

... کجا در باد ماند خاک آباد

ترا چون اصل خاک و باد و آبست

فتاده آتشی در دل چه تابست

تو این بنهاده در پیش خود تو

شده قانع بسوی نیک و بد تو ...

... بر این آتش بزن آبی و خوش باش

وگرنه بسته این پنج و شش باش

در این باد هوس تا چند باشی

از آن مانده چنین در بند باشی

اگر آبی زنی بر آتش و باد ...

عطار
 
۳۸۷۰

عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۷ - قصّه منصور و عیان او بهر نوع فرماید

 

... کسی اندر یکی صورت مبدل

چنان اندر یکی بنمود جانش

که صورت گشت اندر جان نهانش ...

... چنان خود دید ذات لایزالی

که بنموده رخش در جمله حالی

چنان خود دید و خود را جمله خود دید ...

... که میخواهد که یابد راز جانان

در این دیر فلک بنگر زمانی

که تا یای یقین عین العیانی ...

... که بگرفتست در ذرات اعیان

در او نور است تابنده چو شمعی

کشیده شیب و بالا عین و معنی ...

... در اینجا میشنو از جزو و کل جمع

فلک زین نور اندر تک و تابست

از این حالت فتاده در شتابست

همی گردد بگرد خویش گردان ...

... خبردارست اینجا جمله ذرات

از آن بحری که گردون شبنم اوست

فلک زان عشق اندر ماتم اوست ...

... فلک شد بیقرار و مست افتاد

چو حق در خاک رخ بنمود اینجا

از آن آدم شده صفات و مصفا ...

... ولیکن عقل در شین است و شیداست

نمود عشق بنگر سوی جانت

که تا گوید یقین راز نهانت

غلام عشق شو تا ره نماید

در بسته برویت برگشاید

غلام عشق شو تا راز دانی ...

... غلامانم مه و ماهی است ما را

چنان بنمایدت روشن در اینجا

که باشد از نی گلشن در اینجا ...

... چنان در گلخنی فارغ نشسته

در گلشن بروی خود ببسته

فکنده آتش و دودی بگلخن ...

... نداری جز تپش در قوت روح

در این گلخن بماندستی بناچار

شدی از دود گلخن خسته و زار ...

... همه ارواح و اشباح عیانست

که میگوید که ماه و آفتابست

جمال یار جانش پر ز تابست

جمال یار از این معنی برونست ...

عطار
 
۳۸۷۱

عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۸ - در صفات دل و دیدن اعیان و راز گفتن فرماید

 

... تویی سالک ولی زاری فتاده

در این چاره بناچاری فتاده

تو این دم عقده داری در گذرگاه ...

... چرا این گنج معنی برنداری

از آن در باغ و بستان برنداری

ترا این گنج ملک تست بستان

که چیزی نیست ملک و باغ و بستان

همه باغ جهان و روی عالم ...

... ولی گنجیست مخفی در سوی خاک

در اینجاگه ست گنج شاه بنگر

طلسمی بر سر خرگاه بنگر

درون خاک پنهانست این گنج ...

... که برتر زآن سماها و زمین است

دم رحمان که میگویند بنگر

درون جان و دل آنگاه ره بر ...

... وجود تست مر آدم رها کن

از آن دم دم زن و بنگر در آن راز

که دیگر در وجودت کی شود باز ...

... در این دم کن نظر تا جان ببینی

بجان بنگر تو تا جانان ببینی

در این دم کن سوی جانان نظر تو ...

... تو اویی ای شده غافل چو مستان

ببین دلدار را و کام بستان

تو اویی ای ز خود بیرون بمانده ...

... تو اویی گر گمان برداری از پیش

یقین بنمایدت جانان رخ خویش

تو اویی گر یقین گردد یقینت

یکی بنماید اینجا پیش بینت

تو اویی لیک گر خود را نبینی ...

... وجود تست بیشک عین بیچون

که بنمودست رخ از کاف و ز نون

فلک کاف و زمین نونست بنگر

که وی زین هر دو بیرونست بنگر

فلک کافست و نون مر خاک دیدی ...

... وجود تست پیدا گشته از کن

نظر کن یک زمان اندر سر و بن

دلت نوریست بس افتاده در خون ...

عطار
 
۳۸۷۲

عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۹ - بود این آن زمان از خویش پنهان

 

... ولیکن کرد ناصر سر اظهار

بباید میبسفتن آن بناچار

چرا گوید حکیم پاک دیده ...

... سلوکی کرد و خود را کرد پنهان

بسوی قاف قربت رفت و بنشست

در از عالم بروی خود فروبست

در از عالم بسوی خود فنا کرد ...

... چو مردان گرد اینجا ناپدیدار

ز خونی آمدی پیدا تو بنگر

در این راه اصل خونی نیک بنگر

ز خونی آمدی پیدا و پنهان ...

... ز خونی گشته تو مدتی چند

فتاده همچو مرغی مانده در بند

ز خون پیدا و اندر خاک ماندی ...

... ز خون نه ماه در عین رحم دوست

فروبست او زحکمت بر تنت پوست

ز خون خوردن بجان بشتافتی باز ...

... همی خون سپید از عین حالت

نژادت شد ز خون بسته اینجا

حقیقت عقل اینجا کرد دانا

بسی خون خوردی و راهی ندیدی

که خود جز در بن چاهی ندیدی

در این چاه بلاماندی تو پر خون

رهی نابرده از این چاه بیرون

چو یوسف در بن چاهی فتاده

نظر در مرکز شاهی گشاده ...

... بمانده صورت و معنی مولی

ترا این عشق کرد اندر بن چاه

فروانداخت دیگر در بن چاه

رسی با رفعت و عز و کمالت ...

... مرا او را جان یعقوبی طلبکار

چو یوسف بر سر تختست بنگر

ز دیدار عزیزش زود برخور ...

... خود اینجا فتنه خلق جهان کرد

ترا یوسف جمال خویش بنمود

در اینجاگه وصال خویش بنمود

از اول بود اندر چه فتاده ...

... جمال یوسف است اینجای تابان

بنزد عاشقان چون مهر رخشان

جمال یوسف اینجا رخ نموداست ...

... ندیدی یوسف ای افتاده معذور

که از یوسف بنزدیکی شده دور

ندیدی یوسف صدیق اینجا ...

... ترا یوسف بشد از پیش ناگاه

فتاده گشت یوسف در بن چاه

ز تو شد دور و اندر چاه غم ماند ...

... ترا گردد عیان اسرار منصور

حجابش باز کن از روی و بنگر

که خورشید رخت بگرفت یکسر ...

... بخوان بر هر دو جمعش زود آیات

درونش ثم وجه الله بنگر

وزان وجهت عین الله بنگر

دو عالم در رخ او کل عیان بین ...

... ترا حیوان شمارم گرچه جانی

رخش بنگر بخوان پس قل هوالله

درون جان نظر کن ما سوی الله ...

... که سر از دور پیش جان نهادست

سر و جان را برش بنهاد از دور

ندارد جز مر این زانست معذور ...

... که ره بر دیگران گم کرده باشد

مرا بنموده ره در سوی خود او

بکردم فارغ از هر نیک و بد او ...

... منم اصل و منم وصل و منم ذات

که بنمودم ترا در دید ذرات

منم اصل تمامت بود اشیا

منم هم یوسف و معبود اشیا

منم بنموده رخ از کاف وز نون

گرفته عکس رویم هفت گردون

منم بنموده رخ اندر دل وجانت

همی گویم دمادم راز پنهانت ...

... که تا گردیم هر دو دیگ یک من

مرا بنگر تو بود خود رها کن

بنزد بود من خود را فنا کن

مرا بنگر برافکن صورت خویش

حجابم جسم و جان بردار از پیش

مرا بنگر که خود را من ببینی

در این بودم اگر صاحب یقینی

مرا بنگر که جز من هیچ نبود

که هر چیزی ز من جز هیچ نبود

مرا بنگر تو در ذرات عالم

که میگویم ترا سر دمادم ...

... خبر کن سالکانم را بتحقیق

که تا یابند مانند تو توفیق

خبر کن تا خبر یابند اینجا

چو ذره زود بشتابند اینجا

خبر کن جمله از خورشید رویم ...

... از آن کردم نمود بود پاره

جمال یوسفم بنمود دیدار

چو مه گشتم بر خود ناپدیدار ...

... منم یوسف جمال آفتاب است

شده ذرات من در نور و تابست

منم یوسف که عین جاه دیدم ...

... نموده بدر من دیدار آدم

جمال من چنان بنمود اینجا

که کار بسته کل بگشود اینجا

جمال من یقین عین جمال است ...

... زمانی باز کن مر چشم دل باز

که بنمودست هم انجام و آغاز

چو من ره بردم و راهت نمودم

در بسته برویت برگشودم

جواهرنامه کردستم ترا فاش ...

... نمود بیشکی گم کرده اینجا

بسوی من رسی بنگر سلوکم

که در معنی عیان شمس الدلوکم ...

... که کردم صورت و معنی خدایی

لقا بنمودمش مانند منصور

نمایم من یقین تا نفخه صور ...

... مرا در خود نگر منگر بهر سوی

که تا بنمایمت در نور خود روی

مرا درخود نگر وز خویش بگذر

جمال معنیم در خویش بنگر

مرا در خویشتن بین تا بدانی ...

... چنانت رخ نمایم در دل و جان

که بنمایم یقینت جان جانان

کرا میگویی این اسرار عطار

که درخوابند جمله نیست هشیار

کسی کو دید جان و یافت در خود ...

... گهی چون باد باشد راحت جان

گهی چون میوه اندر باغ و بستان

گهی ریزان کند برگ از شجر را

گهی برگ آورد نیک از ثمر را

گهی چون خاک باشد بست اینجا

گهی چون آب باشد مست اینجا ...

... گهی می بر دهد در روی عالم

کند هر باغ و بستان شاد و خرم

گهی باشد در او گنج معانی ...

... گهی محو فنا در دیدن ذات

گهی باشد زپای بسته چون کوه

بزیر بار غم چون کوه اندوه ...

... جواهر نامه باقی چند ماندست

ز بهر این دلم در بند ماندست

رسانی این تمام آخر به پایان ...

... نه با عصفور با شهباز گویان

نمودم آنچه بنمودی مرا تو

بگفتم آنچه گفته ای مرا تو ...

... پس آنگه سوی ذاتت سرفرازم

منم بنموده رخ تا چند گویی

منم عین العیان تا چند گویی ...

... منم یاهو درون جانت امروز

ترا بنموده بخت و حال فیروز

منم یاهو درون جسم و جانت ...

... منم یا هو درون سینه تو

منم بنگر منم دیرینه تو

منم یا هو یقین درکل اشیا ...

... منم بی شبهه حی لایموتم

که نی خوابست و نی جان و نه قوتم

منم آن صانعی که قطره آب ...

... منم آن قادری بر کل عالم

که بنمایم زخاک اسرار آدم

منم آن حاضری بر جمله موجود ...

... منم آن ناظری کز علم حکمت

دهم من بنده را تعظیم و رفعت

منم آن عالمی بر جمله حاضر ...

... که بود من ابی من خود بدانید

چو بنمایم کسی را دیده خویش

حجاب کفر و دین بردارم از پیش ...

عطار
 
۳۸۷۳

عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۱۰ - در عین ذات وصفات وقدرت و قوّت اسرار الهی فرماید

 

... که من جان بخشم و من جان ستانم

دهم من جمله را بستانم آن باز

که دارد آخر اندر عز و اعزاز ...

... حقیقت عشق آیات من آمد

ز قرآن درگشا و راز بنگر

تو چون منصور اول باز بنگر

ز قرآن درگشاید راز بینی ...

... زحل در پیش قدرش در وحل ماند

بنزد رفعت او بی محل ماند

چو منصور تو اینجا میزنم دم ...

... انالحق با تو میگویم که ذاتی

مرا بنموده در عین صفاتی

انالحق با تو میگویم که بیچون ...

... که اینجا آمدم نقاش جمله

منم جوهر که بنمودم چو خورشید

بماندم هم بخواهم ماند جاوید ...

... در اسرار کلی برگشوده

دمی در عشق بنمایم رخ خود

دمی در شوق گویم پاسخ خود

دمی در پرده بنمایم جمالم

بهر کو خواهم اینجاگه وصالم ...

... دمی با یار در خلوت نشسته

در اینجا در بروی غیر بسته

دمی در خلوت جانان که باشیم ...

عطار
 
۳۸۷۴

عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۱۲ - در آگاهی دادن دل در عین منزل و او از آن عاشق بودن فرماید

 

... کز اینجا می برد آنجا به اشتاب

چو گردابست دریا از پس و پیش

مرو بیرون ز منزل ای دل ریش ...

... حرامت باد اگر غافل بمانی

فروبست و ندانستی ورا تو

ابا او کرده ای اینجا جفا تو ...

... که خواهی ماندنی بی سایه جاوید

بده انصاف و بنگر راز جانان

یقین انجام و با آغاز جانان ...

... تو چون در جان رسیدی عضو بگذار

تو چون در کل رسیدی راز بنگر

ز خود انجام و هم آغاز بنگر

همه در تست ای نادیده اسرار ...

... ولی همچون تو کس این بود ننمود

تو بنمودی رخ و شد آشکاره

قمر هر ماه میگردد دو پاره ...

... وصالت یافت اینجا هرکه جان شد

بنزد روی تو از خود نهان شد

وصالت یافت کو ذات تو باشد ...

... تو چون در ماندگان را دستگیری

سزد گر بنده خود را پذیری

رهانی مرد را زین گفتن پر ...

... تویی پیغمبران را شاه و سرور

نگه کن در دل عطار بنگر

نگه کن عقل تو عقل جهانی ...

... تویی درد و تویی اکنون دوایم

ز بیش اندازه بنمایی جفایم

چنانم شد فنا دل در ره تو ...

... حقیقت کفر در ایمانم افتاد

چو عشق روی تو دیدار بنمود

مرا آنجا در اسرار بگشود ...

... معطر کرده ای آفاق از بوی

سلاسل بسته ای عشاق از موی

به مویی بسته ای بر پای جانها

به هر حرفیست مر شرح و بیانها ...

... بجز مر دفتر و دیوانت جوید

بماند تا ابد بسته در این پای

نیارد وقت بیشک جای بر جای ...

... تو اینجا رهنمای واصلانی

تو بنهادی اساس و هم تو دانی

ره شرعت سپردم سالها من ...

... همه در تست یک دم در یقین شو

یکی بنگر بدیده اولین شو

همه در تست بردار این حجابت ...

... که هر لحظه دو صد غوغا نمودست

گمانت آنچنان بگرفت در بند

که از اسرارت اینجاگه بیفکند ...

... که خواهی ریخت اینجا خون جمله

گمان بردار ای بنموده خود را

فکنده تهمتی در نیک و بد را ...

... در او دیدار روی شاه داری

حقیقت بیشکی ذاتست بنگر

در او مر عین آیاتست بنگر

حقیقت جمله مردان یافتستند ...

عطار
 
۳۸۷۵

عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۱۳ - در نشانی دادن جوهر حقیقت فرماید

 

... از آن یک رمز اینجاگه ندانی

حقیقت در تو بنمودست دیدار

اگر مردی یقین خود را پدید آر ...

... ز پیر عشق پرس احوال رازت

که بنماید حقیقت راز بازت

ز پیر عشق پرس و باز بنگر

از او دیدار سر کار بنگر

ز پیر عشق اگر آگاه گردی

بکلی اندر اینجا شاه گردی

ز پیر عشق بستان جام اسرار

فروکش جام و آنگه رو سوی دار ...

... ندیده پیر خود گوید شفیقت

ز پیر عشق بستان جام و کن نوش

چو احمد جامه تحقیق در پوش

ز پیر ار جام بستانی دمادم

به یارت در رساند او به یک دم ...

... ترا اینجا اگر رازت بهشتست

بنزد عاشقان دانم که زشتست

چه باشد جنت و رضوان و کوثر

حجابی دان بر عاشق سراسر

بر عاشق بهشت اینجا عذابست

اگرچه اندر او عین عتابست

بر عاشق به جز جانان نگنجد ...

... که از جنات و حوا گشت او دور

چو پیر عشق او را روی بنمود

مر او را کل در توفیق بگشود ...

... منم با تو ترا بیرون فکنده

به شاهی میرسانم هان تو بنده

مرا بشناس و با من باش ساکن

که در آخر کنم بود تو ایمن

چو من دیدی منت بنمایم این راز

حجاب اندازم این دم آخرت باز ...

... از آنت کردم از جنات بیرون

که تا بنمایمت کل ذات بیچون

به غیر ما نظر اینجا مکن تو ...

... از آن وصل و از این هجران مرا بین

درون بنگر مرا عین لقا بین

منم بر تو ید قدرت نموده ...

... گهی در راستی گه با سکونست

گهی بنمایدت دیدار بیچون

گهی بیرون کند از هفت گردون ...

... ترا بر فرق معنی بر نهد تاج

گهی بنمایدت اسرار وانگه

گهی مانند او بر دار آنگه ...

... حقیقت دوست میداری طبیعت

طبیعت آنچنانت بند کردست

که جانت مانده در دیدار فردست ...

... وجودت از تف این نار بگداخت

طبیعت بند بندت را فروبست

تو اندر گردن او کرده ای دست ...

... ترا چون نیست رهبر بر سر راه

بماندستی چو روبه در بن چاه

تو رهبر را طلب کن در دل ریش ...

... هر آنکو مرد آخر زنده گردد

چو خورشید از فلک تابنده گردد

در اینجا زندگانی مرگ باشد ...

... بباید شد از این دنیای غدار

نباید بست دل در دهر خونخوار

در این دنیا که بر عین بلایست ...

... جهان بگذار و بگذر زو چو مردان

خود از بند بلا آزاد گردان

جهان بگذار چون آدم ز جنت ...

... جهان بگذار تا یابی سرانجام

بنوشی از کف معشوق خود جام

جهان جاودان بنگر در اینجا

حقیقت جان جان بنگر در اینجا

چه دیدی آخر از دنیا چگویی ...

... ز دنیا بگذر ای دل یک زمان تو

مبند اینجای خود در جسم وجان تو

عطار
 
۳۸۷۶

عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۲۰ - هم در عیان و بیچونی ذات و تحقیق صفات گوید

 

... تو بیچون آمدی در لوح بیشک

قلم بنوشته اینجاگه تو از یک

تو بیچون آمدی در عین جنت ...

... چنانت عاشقند ای جان که جان را

نمییابند خود را و نشان را

حقیقت عقل دور اندیش داری ...

... چو جز تو هیچ دیگر را نمییافت

وجود جملگی را شبنمی یافت

چنان در بحر ذاتت خورد غوطه ...

... اگر کشته شوی دل زنده گردی

چو خورشیدی بکل تابنده گردی

اگر کشته شوی در قربت یار ...

... جدایی نیست لیکن این غرض هست

چو نقشی برده بر جانم فروبست

دمادم میکنم من زوجدایی ...

... بکش تا زنده جاوید باشم

ترا من بنده جاوید باشم

بکش عطار را تا باز یابم ...

... تو او را میکشی او زنده تست

خداوندی و او خود بندهتست

یقین فرمان تست اکنون خداوند

برون آور مرا بیچاره از بند

در این بند و بلا او را فکندی

بماندست این زمان در مستمندی

در این بند و بلا او را بخواهی

تو گشتی حاکمی و پادشاهی

در این بند و بلا او هست تسلیم

حقیقت فارغست از ترس وز بیم

در این بند و بلا مستانه و خوش

گهی تسلیم هست و گاه سرکش

در این بند و بلا چون رخ نمایی

ورا بندی تو ازدل برگشایی

در این بند و بلا میگوید از تو

مراد جاودانی جوید از تو

در این بند و بلا آمد گرفتار

ندارد کار جز در گفتن اسرار

در این بند و بلا در میفشاند

که میداند که جاویدان نماند

در این بند و بلا آخر رهایی

نخواهد یافت از قیدت جدایی

در این بند و بلا میباش با او

مراد بنده بیچاره میجو

در این بند و بلا میدان تو رازم

که در عشقت همی سوزیم و سازم

در این بند و بلا من آنچنان راز

ز تو دیدم که با تو گفتهام باز

در این بند و بلا من باتو گویم

دوای دردم اینجا از تو جویم

در این بند و بلا دیدم جفایت

در آخر بینم امید وفایت

در این بند و بلا فریاد من رس

که من جز تو ندارم در جهان کس

در این بند و بلا گشتم گرفتار

ز تو در بندم ای مه رخ برون آر

جفاکردی وفا کن آخر ای دوست ...

... اگرچه نیستم من در خور تو

نمود انبیا بنمودیم پاک

تو دادی مر مرا هم زهر و تریاک ...

... در آخر فضل کردی ره نمودی

درم بد بسته وانگه برگشودی

ز فضلت شکر دارم ای دل و جان ...

... ز بود خود زند در تو اناالحق

خدا با تست راز فاش بنگر

تویی نقش ویت نقاش بنگر

خدا با تست اینجا در دل و جان ...

... حقیقت انبیا و اولیا هم

خدا و مصطفی در بود بنگر

چنین اسرار از ایشان بود بنگر

خدا و مصطفی بیشک نمودار ...

... ز دید مصطفی این دم زدی تو

ز معنی کام اینجا بستدی تو

دم او در دم تست ای گزیده ...

... دمی کاینجا زدی او ره نمودت

دربسته یقین او برگشودت

دم احمد ترا در جانست اینجا ...

... بسی اینجا ترا شرح و بیان کرد

دم او در درون بنگر که اویی

حقیقت اوست با تو پس چه جویی ...

... یقین مصطفی هر دل که بگرفت

دو عالم را بیک ارزن بنگرفت

دلت چون مصطفی دیدست جانی ...

... ز احمد گر شوی واصل تو بی بیم

نسوزی تو بنارش چون براهیم

ز احمد گر شوی واصل چو موسی ...

... هر آنکو جز محمد یافت چیزی

بنزد عاشقان نرزد پشیزی

هر آنکو راه او جست و دم او ...

... در آخر دید اینجا بیشکی راز

ابا او باش و راز او تو بنگر

در این بنگر ز دیدارش تو برخور

ابا او باش تا بنمایدت کل

برون آرد ترا از رنج وز دل ...

... ابا او باش و خاک پای او باش

که کل نقشند و زو بنگر تو نقاش

ابا او باش اینجا تا توانی ...

... اگر تو مرد راهی خود همه اوست

بنزد واصلان کار دیده

که ایشانند دید یار دیده ...

... دوای سالکانست او حقیقت

که او بنمود اسرار شریعت

دوا از مصطفی جو تاتوانی ...

... چرا غافل شدی بردار دیده

محمدص با تو است و بنگرش روی

تو راز دل همه با مصطفی گوی ...

... از او اینجا طلب کن دید بیچون

که بنماید ترا اسرار بیچون

زهی معنی تو صورت گرفته ...

... طلبکار تواند اینجای ذرات

تو بنمودی حقیقت نفخه ذات

طلبکار تو جمله سالکانند ...

... طلبکار تو میجویند رازت

که تا ناگه بیابند جمله بازت

طلبکار است جان در تن طلبکار ...

... که تا بویی بیابد ازتو اینجا

طلبکار است خورشید فلک بست

از آن با نور رویت با تو پیوست ...

... طلبکار تو کرسی گشته با لوح

که تا بویی بیابندت از آن روح

طلبکار تو است افلاک و انجم ...

... همه ذرات از عشق تو شیداست

زهی بنهاده اینجاگه اساست

نموده شرع بی حد و قیاست

زهی در جمله تو بنموده دیدار

عیان در جان و صورت ناپدیدار ...

... از او خواه این زمان دیدار بیچون

که بنماید زخود کل بی چه و چون

از او خواه این زمان تا رخ نماید ...

... سپردم راه شرع اندر طریقت

از او بنمود اینجا جوهر ذات

که تا واصل کنم من جمله ذرات ...

... بیارند آنگهی از پی طریقت

چو احمد روی بنمودست دانم

درون جزو و کل عین العیانم ...

... بعرش و فرش و ماه و خور فشاندم

ز گنج او تمامت با نصیبند

نمیدانند جمله با حبیبند

ز گنج او اگرچه هست گوهر ...

... نیابی تا نیابی رنج معنی

بکش رنجی و آنگه گنج بنگر

دگر آن گنج را بی رنج بنگر

چو گنج این صفات خود بدیدی ...

... گرفته نور او مه تا بماهی

ز ماهی تا به مه این گنج بنگر

تویی از عاشقان بیرنج بنگر

که تا این گنج اینجا آشکارست ...

... مرا گنجی است حاصل در دل و جان

کرا بنمایم اینجا گنج پنهان

ز ماهی تا به مه پر در و جوهر ...

... عجب آن گنج در گفت و شنودست

کرا بنمایم اینجا گنج اسرار

که تا بشناسد اینجاگاه عطار

کرا بنمایم اینجا گنج جانان

که او میدیده باشد رنج جانان

کرا بنمایم اینجا گنج تحقیق

مگر آنکو که یابد رنج توفیق

کرا بنمایم اینجا گنج جوهر

مگر آنکو ببازد همچو من سر

کرا بنمایم اینجا گنج معنی

مگر آنکو رسد در عین تقوی

کرا بنمایم اینجا گنج جانان

مگر آنکو شود در دوست پنهان

کرا بنمایم و من با که گویم

که خواهد برد از این میدان چو گویم

کرا این گنج بنمایم در اینجا

که گردد همچو من در عشق رسوا ...

... بر افشان جان و سر بر این سر گنج

سرت بردار کن وین گنج بستان

ابی سر شو ببر این گنج بستان

چه باشد گرچه سیصد رنج باشد ...

... ز گنج تست این فریاد و شورم

بکش تا گنج بنمایی بزورم

بزور این گنج را برداشت منصور ...

... چو پیر گنج در بگشود اینجا

ترا مر گنج کل بنمود اینجا

چو پیر گنج این در برگشودت ...

... که از معنی زدی در گنج کل دم

بیک ره گنج بنمودی بعشاق

فکنده دمدمه در کل آفاق ...

... از آن بردی تو گنج ذات مطلق

بیک ره گنج بنمودی بمردان

شکستی مر طلسم چرخ گردان ...

... حجاب عقل بردارد بیکبار

دهد آن جام و بنماید جمالش

بتابد آن زمان نور جلالش ...

... ایا عاشق از این سر باش آگاه

دهد آن جام و بنماید رخ خویش

حجاب جسم و جان بردارد از پیش ...

... دهد آن جام اگر داری تو خاطر

بنوش آن جام و پنهان شو بظاهر

بنوش آن جام اگر داری تو طاقت

ز هستی کن خراب آنگه وثاقت

بنوش آن جام می ازدست دلدار

مشو ازدست و بنگر دست دلدار

بنوش آن جام و آنگه دم فروکش

یقین مخفی شو اندر چار و سه شش

بنوش آن جام می بی عین درخواست

که جان باشد در آن لحظه مرا راست

بنوش آن جام از سلطان جمله

که بخشد مر ترا برهان جمله

بنوش آن جام و مستی را بکن تو

چو نتوانی مگو از این سخن تو

بنوش آن جام و بنگر عین انجام

که تا شاهت چه میبخشد سرانجام

بنوش آن جام و بنگر عین آغاز

که تا جانت کجا خواهد بدن باز

بنوش آن جام و باش اندر سکون تو

که پیر عشق باشد رهنمون تو

بنوش آن جام و بنگر سر آن ذات

نگه میدار از خود جمله ذرات

بنوش آن جام و وز بیرون منه کام

که تا مقصود حاصل بینی و کام

بنوش آن جام و آهسته شو اینجا

بیک ذاتت تجلی کرد و یکتا

بنوش آن جام چون مردان تو مطلق

که خودحق گوید از مستی اناالحق ...

... که ازمستی بکل دیدار حق بود

در آن مستی اساس شرع بنهاد

حقیقت اصل کل در شرع بگشاد ...

... سجود دوست کرد و شکر او گفت

حقیقت دم زد و اسرار بنهفت

سجود دوست کرد اندر حقیقت ...

... بعزت یافت اینجاگه کمالش

که بنمود او ز اظهار جلالش

سجود دوست کرد از آشنایی ...

... بر او ارزنی بد هر دو عالم

بر او هردوعالم محو بنمود

حقیقت دید خود دیدار معبود ...

... وگرنه جای خود بینی تو بردار

حقیقت چون تو خود را در ببستی

چوحیدر فارغ از هر بد نشستی ...

... نه چون نادان که چون اسرار بشنود

دمادم مر ترا انکار بنمود

مگو اسرار حق جانا تو با عام

بترس از عام در شرح کالانعام

که اینجا اصل هست و فرع بنگر

حقیقت این بیان در شرع بنگر

چو احمد راز خود با مرتضی گفت ...

... ولیکن تا یکی حرفت بیاید

بگفتن دم فروبستن نشاید

نه این سر مر تو میگویی که جانان ...

... که گفتی و یقین میگو یقینت

خدا بنمود رازت گفت سرباز

در آخر پیش روی یار سر باز ...

... حقیقت گنج اینجا در نهادست

بنزد همتت دنیا خیالی است

که دنیا سر بسر نزدت خیالی است

بنزد همتت دنیا نیاید

یکی ارزن اگر عمرت سرآید

ز دنیا آنقدر بس یادگاری

که بنمودت حقیقت دوست باری

ز دنیا آنقدر بس پیش واصل ...

... چه به باشد ز نیکی کردن ای دوست

بنه در پیش نیکی گردن ای دوست

ز نیکی چون نهادی خویش گردن ...

... در آن سر هر چه کردی پیشت آید

چو نیکو بنگری در خویشت آید

در آن سر میبدانی کین چه سر بود ...

... حقیقت جان جان این رازها گفت

چو گوش دل شنید این راز بنهفت

شریعت باز بین است این بیانها ...

... نوشتی آنچه آنجا راز دیدی

حقیقت اصل کل بنمودهتو

هزاران چشمها بگشوده تو ...

... حقیقت چشمه دل ز آن سرایست

دلت بیچاره اینجاگه بخوابست

تمامت چشمه زان دریای بوداست ...

... نظر کن چشمهای بحر بیچون

که بنمود است اینجا بیچه و چون

از این دریا که اول چشمه بودست ...

عطار
 
۳۸۷۷

عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۲۱ - تمامی اشیا از یک نور واحدند

 

... سوی خاک آمدی از جوهر کل

ببستی نقش از هفت اختر کل

سوی خاک آمدی کردی وطن تو

شدی تابان عجب در عین تن تو

سوی خاک آمدی نقشی ببستی

بلندی را رها کردی ز پستی ...

... چو واصل میشوی دیگر برآیی

بهر نقشی که بنمودی ز کل رخ

حقیقت را دهی در خویش پاسخ

بهر نقشی که بنمودی یکی ذات

ترا باشد عیان در جمله ذرات

مثال آفتابی تو بصورت

که اندر آب بنمایی ضرورت

مثال آفتابی در همه تو ...

... همه اشیا بتو پیدا شده باز

بنور تو عیان انجام وآغاز

بنور تو تمامت گشته روشن

حقیقت این سرای هفت گلشن

بنور تو شده ذرات تابان

طلبکار تو و تو در همه جان

بنور تو مزین جمله افلاک

تو مانده این چنین در مسکن خاک

بنور تو دل اینجا شد خبردار

از آن میجویدت در خود دگربار

بنور تو شده جان عین دیدت

فتاده در پی گفت وشنیدت ...

... گهی از تو گمان گاهی یقینش

که بنمودی تو راز اولینش

گهی واصل گهی او را تو در خود ...

... شوی در کوه تن در عشق تسلیم

گهی یوسف شوی در بند و زندان

گهی بر تخت مصر آیی تو شادان ...

... که خواهی گشت در لا فرد آخر

ز لا اثبات الا الله بنگر

ز لا کل ذات الا الله بنگر

ز لا میبین تمامت عین اشیا ...

... کنون چون زنده در عین صورت

ترا بنمود این معنی ضرورت

هم اندر زندگانی دوست بشناس ...

... کنم پیدا و آنگه سر ببازم

بنزد انبیا سر برفرازم

کنم پیدا که وقت رفتن ما ...

... چو نقاش ازل دیدم حقیقت

که او مر بسته شد اینجا طبیعت

چو نقاش ازل دیدار بنمود

مرا در جزو و کل دیدار بنمود

چو نقاش ازل با من بیان کرد ...

... مرا بادید خود اینجا به پیوست

چو نقاش ازل بنمود رازم

حقیقت پرده کرد از روی بازم ...

... دگر در جزو و کل اعیان کند باز

عجب این نقش بست و دید خود ساخت

یقین اندر صفاتش کل بپرداخت ...

... در او پیدا حقیقت نیک و بد کرد

طلسم ذات گنج اوست بنگر

که کردست از عیان نیکوست بنگر

طلسم گنج ذات این صور بین ...

... طلسم گنج ذات اوست صورت

که رخ بنمود اندر وی ضرورت

طلسم گنج ذات لامکانست ...

... در آن رنج کل راز نهانی

طلسم رنج بشکن گنج بستان

نمیگویم ترا این رنج بستان

ترا تا این طلسم اینجا عیانست ...

... نه کار تست جانبازی چو آن شاه

حسین ابن علی تا گردی آگاه

نه کار تست جانبازی چو اصحاب ...

... که تا اینجا نگردی ناپدیدت

تو چون در بند جان ماندی گرفتار

از آن گشتی حقیقت عین پندار

تو چون در بند یار خویش باشی

ز نفس اینجا یقین دلریش باشی ...

... مگو با کس که غیر جان بسی هست

که گردانندت اندر گنج کل بست

طلبکارند چون گنجت بیابند

پس آنگاهی سوی رنجت شتابند

کنندت قصد جان تا خوش بدانی ...

... بآخر او نهد مر جمله پیشت

نبوت را از آن بنمود احمد

که تا پیدا کند مر نیک از بد ...

... اناالحق میزد از دیدار الله

که رخ بنموده بودش بیشکی شاه

اناالحق میزد ازدید خداوند

که رسته دید جسم و جانش از بند

اناالحق میزده جسم و زبانش ...

... که تا کلی همی نقاش اینجا

نبینی و بننماید نمودت

که تا پیدا کند مر بود بودت ...

... ابا دیدار او داری رفیقی

درون خویش را نقاش بنگر

عیان در جانست او را فاش بنگر

درون خویش او را بین بتحقیق ...

... درون تست نقاش حقیقت

گمان بردار و بنگر در یقینت

ببین او را و جان بر رویش افشان ...

... سرت از تن برد او در جدایی

کند بنمایدت دید خدایی

چو سر برداردت تن جانت گردد ...

... نیابی سر تو تا در سر ترا یار

بننماید درون جانت اسرار

در این سر جان عطار است رفته ...

... چو دید دید جان کلی خدا گشت

چو شاه او را یقین دیدار بنمود

نظر کرد و حقیقت دید او بود ...

... صفات و ذات شد موصوف و منصور

یکی بنمود کل مقصود منصور

صفاتش ذات شد ذاتش صفاتش ...

... از آن نزدیک آن منصور سرباز

بنزد احمل مرسل حقیقت

رسیده بود و ره بسپرد و دیدت ...

... از آن دم زد که آدم یک دمش دید

درون بحر او چون شبنمش دید

از آن دم زد کز آندم گشت واصل ...

... حقیقت حق در آن در گفتگو بود

ترا آن جوهر اینجا هست بنگر

مباش آخر چو مستان مست بنگر

از آن جوهر که آن منصور کل دید ...

... از آن جوهر دم حق زد در اینجا

حقیقت کام خود بستد در اینجا

بهشیاری توانی یافت جوهر

در اوهر نور آنجاهست بنگر

چو جوهر یابی اینجاگه بتحقیق ...

... اگر یابی در آن حیران بمانی

تو آدم این زمان بنگر درونت

که اندر قربتست او رهنمونت ...

... شود اعیان نمود دید دیدت

وصال اینجای اندر شرع بنگر

که شرع اندروصالت هست رهبر ...

... در اینجا پیش رویت باز آرند

بنزدیک تو اعمالت بدارند

نمود از نیکوییات عین طاعت ...

... نخواهی بد به جز تو هیچ با تو

دریغا جمله در خوابند آگاه

کسی اینجا نمیبینم در این راه ...

... نمیرد جان عاشق زنده باشد

چو خورشیدی یقین تابنده باشد

نمیرد جان عاشق در صفاتش ...

... کن ای دل تا حقیقت زنده مانی

یقین در جزو و کل تابنده مانی

چو خورشیدی که بیرون آید از جیب ...

... بآخر جمله در گوریم اینجا

حقیقت مرغزاری صعبناکست

که ما تخمیم کشته سوی خاک است ...

... حجابش جملگی بردار از پیش

یقین عین الیقینش باز بنمای

در عین الیقینش باز بگشای ...

... حجابش جملگی بردار از پیش

یقین عین الیقینش باز بنمای

در عطار مسکین را تو بگشای ...

... مر زان شربتی ده تا شفایم

بود در آخر و بنما لقایم

یکی پرسید از آن منصور آفاق ...

... وصال از درد جانان دان حقیقت

که بنماید وصال از دید دیدت

وصال از درد میآید پدیدار ...

عطار
 
۳۸۷۸

عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۲۲ - تمامی اشیا از یک نور واحدند (ادامه)

 

... وصال شاه یاب ای دل چو منصور

از او چون بستدی اینجا تو مشهور

ترا منشور عشق او دادت اینجا

ز غم کردت به کل آزادت اینجا

ترا منشور عشق او داد بنگر

درونت گنج جان آباد بنگر

ترا منشور از او و گنج از اوی ست ...

... بود کاینجاست مقصودم به حاصل

جمال بی نشانت خویش بنمود

مرا اسرار ها از پیش بنمود

جمال بی نشانت شد دوایم ...

... نمودم زد که عشقم همدم تست

حقیقت او ز بحرت شبنم تست

جمالت یافت منصور از یقین باز ...

... کجا گنجد مرا اندر طبیعت

تو بنمودی جمال بی نشانی

فزودی هر نفس در من معانی ...

... اگرچه رخ نمودستی ز توفیق

مرا بنمای مر کلی جمالت

که تا سوزان شوم اندر جلالت ...

... یکی جام است در وی ذات پاکت

عیان بنموده زو آیات پاکت

یکی جام است نور پاکت ای ذات ...

... از آن در وی جمالت می نمایی

جمال خویش بنمودی تو در جام

از آن دیدم رخ خوبت سرانجام

درون جام بنمودی عیانی

درون جام دیدم تن نهانی

جمال خویش بنمودی یقینت

در این جام حقیقت پیش بینت ...

... حقیقت کعبه و هم دیر نبود

تو تا بنموده این کعبه جان

همه ذرات گرد اوست گردان ...

... درونش هم نشان بی نشانی است

در این کعبه تمامت وصل یابند

ترا آخر در اینجا اصل یابند

جمال کعبه اینجاگه نمودی ...

... وصال حق در اینجا جوی بیچون

که بنماید محمد بیچه و چون

ز دید مصطفی در کعبه دل ...

... ز دید مصطفی دم زن بعالم

که بنماید ترا سر دمادم

ز دید مصطفی بین ذات در خویش ...

... حقیقت بازدان زو در شریعت

که او بنمایدت حق بی طبیعت

باذن او شو اندر ذات بیچون ...

... ببوسی خاک پاک درگه او

یقین گر مصطفی بنمایدت دوست

برون آرد ترا چون مغز از پوست

یقین گر مصطفی بنمایدت راز

به بینی در نفس انجام و آغاز ...

... یکی را باز بین در آب اعیان

که زان آبست اینجا جسم تابان

یکی بنگر ز خاک و باز بین تو

حقیقت بازبین و راز بین تو ...

... نهاده بر سر خود تاج لولاک

ز دید مصطفی در خاک بنگر

در او اسرار صنع پاک بنگر

همه درخاک شد موجود تحقیق

از او بنگر تو بود بود تحقیق

ز اصل خود اگر واقف شوی تو

در اعیان خدا واصف شوی تو

یقین خاکست مر آیینه بنگر

جمال دوست مر آیینه بنگر

درون خاک میدان تو که خاکی ...

... درون خاک پاک آمد پدیدار

تن از خاکست و جان از ذات بنگر

ز خاک بسته نقاش بنگر

ز خاکت باز گفتم باز دان تو ...

... در این خاک از یکی پیدا نمودند

چونیکو بنگری یک ذات بودند

چراغی بود آدم باز کرده ...

... از او پیدا شدند اینجا تمامت

از او بنگر تو این شور و قیامت

چراغی از چراغی باز کن تو ...

... نفخت فیه من روحی ز اعیان

حقیقت اسم بنهادی تو در جان

نفخت فیه من روحی یقین تو ...

... بجز تو من کس دیگر ندیدم

حقیقت سالکانت بنده آمد

که رویت چون مه تابنده آمد

حقیقت بدر و خورشید منیری ...

... چنان گم کرده در پرده خود تو

که بنمودستی اینجا نیک و بد تو

حجابت صورت افلاک آمد ...

... که خود را زین حجابت دیده بازی

حجابت صورتست و بس حجابست

از آن اینجات اعداد و حسابست

حجابت صورتست ای کار دیده

خود اندر پنج و شش ناچار دیده

خود اندر چار و شش بنموده تو

ازل را با ابد پیموده تو ...

... چرا خود را چنین محبوس داری

در نابسته را مدروس داری

اگر باشی چنین در حقه خاک ...

... صفا ده اندرون از خواب کردن

بنه نزدیک شرع از صدق گردن

تقرب کن تو اندر شرع احمد

که بیرون آوری یاجوج از بند

چه میدانی که چه بودی در اینجا ...

... چنان کرده است ره تا باز دیدست

بنزد شاه بیشک راز دیدست

چنان کردست اینجاگه سلوک او ...

... چو آدم در بهشت جان بقا یافت

بنور بدر عالم مصطفا یافت

چو آدم در بهشت جان حقیقت ...

... به صبرت غصه و غم بر سر آید

ز صبرت باز بنماید جمالش

به صبرت می بیابی کل وصالش

ز صبرت باز بنماید رخ خویش

به صبرت این حجب بردار از پیش ...

... بآخر جسم و جان اندر احد یافت

محمدص راز او بنمود اینجا

درش در دید کل بگشود اینجا

رهش بنمود اول سوی صورت

که در صورت بود معنی ضرورت ...

... در آخر چون به نزدم آمدی تو

حقیقت کام اینجا بستدی تو

منت کردم در اشیا جمله گردان ...

... منم جان نیز هم پاسخ نمودم

منم جبریل و میکاییل بنگر

هم اسرافیل و عزراییل بنگر

منم لوح و منم کرسی منم عرش

منم عین قلم بنوشته بر فرش

منم جنت منم دوزخ در اینجا ...

... ترا کردم درون جملگی گم

منم عاشق یقین بنگر تو مر باد

ز باد و خاک من کرده تو آباد ...

... منم دیدار سر مصطفا کل

که بنمودم ترا اینجا لقا کل

منم جان و منم جسم و منم دل ...

... نمایم هر دمی اینجا حضورت

ز من مگذر بمن بنگر یقین تو

که من هستم درونت پیش بین تو ...

... که پیر پرده را زاینجا بدید او

بر پیر آمد و بنمود رازش

حجاب انداخت اینجاگاه بازش ...

... حقیقت جان و دل پیوند جانانست

در آخر هر دو اندر بند جانانست

چو در بندست جانت در جدایی

در آخر زین سخن یابد رهایی ...

... در آخر چون سوی جانان شتابی

در اینجا نقد دیدار است بنگر

همی گویم که هان یار است برخور ...

... که جان را یک دمی نادیده ای تو

یقین بنگر اگر با دیده ای تو

نفخت فیه من روح است جانت ...

... در این معنی تو ره بر تا بدانی

حقیقت جوهرت از اصل بنگر

در این دریا تو بود وصل بنگر

در این دریای بی پایان بسی راز ...

... چو ملاحم در اینجاگه در این بحر

روم از ناگهان اندر بن قعر

برآرم جوهری من از معانی ...

... درون خانه ای ار می توانی

درون خانه ای تو بحر بنگر

مرا آن جوهر اندر قعر بنگر

مرا اندر درون خانه دریا است ...

... کسی داند که این معنی چگونه ست

که جانش در بن دریای خون است

کسی داند که اندر خانه دل ...

... یقین جان بر سر جوهر نهادند

یکی دریای پر خونست بنگر

نمی گویم که تا چونست بنگر

گهی دریای پر خونست و پر راز ...

... حقیقت جوهر جان باز بیند

درون بحر جان بنگر زمانی

که جوهر یابی اینجا در عیانی ...

... در آن نور حقیقت بازبین حق

در آن نور حقیقت بنگری باز

در او پیداست هم انجام و آغاز ...

... شده پیدا در آن نور یقینی

همه از نور جوهر تابناک ند

شده پیدا در آن دیدار خاک ند ...

... فنای خویش می خواهند اینجا

که کلی در فنا یابند اینجا

فنای خویش می خواهند بی شک

که کلی در فنا یابند آن یک

فناشان آرزو و در فنااند ...

... همی خواهند تا اندر فنا راز

نیابند و شوندش جمله جانباز

ترا مر ذره جان نیست بنگر

ز مر پیدات پنهان نیست بنگر

حقیقت چون فنااند اول آخر ...

... در آن دم باش حاضر از دل و جان

که بنماید حقیقت روی جانان

مشو غافل دمی جانان در آن دم

که بنماید رخت جانان همان دم

همه مردان در آن دم راز دیدند ...

... رها خواهی تو کردن این طبیعت

دلا جای تو در خاکست بنگر

درون رو تو ز دید دوست برخور ...

... همه رفتند و می آیند دیگر

دگر خواهد شد اینجا راز بنگر

همه واصل شدند اینجا ز دیدار ...

... بمیر از نقش این نفس و طبیعت

درون پرده پرشور است بنگر

به آخر منزلت گورست بنگر

دمادم می رود زان هر معانی ...

... به طاعت جان خود کرده مصفا

بهشت جاودان یابند فردا

بهشت جاودان جای نکوکار ...

عطار
 
۳۸۷۹

عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۲۳ - تمامی اشیا از یک نور واحدند (ادامه)

 

... در اینجاگه طلبکار وصالند

در آن سر باز یابند این حقیقت

بهشت جاودانی بی طبیعت ...

... بقدر خود تو ره بردی دل و جان

که تا بنمایدت مر روی جانان

بقدر خود نظر کن سوی پرده ...

... مگر اسرارش اینجاب از یابی

خبر کن خویش از او و راز بنگر

درون خویشتن را باز بنگر

خبر کن خویش از او و یاب اعیان ...

... از او بشناس اینجا در وجودت

حقیقت عشق بنگر بود بودت

از او بشناس عشق اینجا ضرورت ...

... از او بشناس عشق و دل نگهدار

که میبنمایدت اینجا رخ یار

از او بشناس عشق و جان یقین کن ...

... دم سر اناالحق را زنی تو

حقیقت پنج از بن بر کنی تو

اناالحق گر تو خواهی زد چو منصور ...

... بباید رفتنت از زندگانی

نیابند این معانی اهل صورت

حقیقت خاصه مر اهل کدورت ...

... تو هم زو در نگر در دید دیدت

از او بنگر کز او این راز گفتم

از او بشنیدهام زو باز گفتم ...

... همین دم میزنم مانند حلاج

که بنهادست جانان بر سرم تاج

همین دم میزنم گر راست دیدم ...

... دم او میزنم اینجا نهانی

که بنمودست رویم کل عیانی

دم او میزنم کز اوست دیدم ...

... سخن این بار از دردست جانان

از آن بنموده است اسرار اعیان

سخن این بار از دردست و شوقست ...

... سخن باقیست اکنون در تو بگشای

حقیقت گنج کل اینجا تو بنمای

سخن باقیست از اسرار گفتی ...

... حقیقت جزو و کل یکی نماید

وصال عشق بنماید یکی باز

حقیقت را زجانان بیشکی باز ...

... ز هر یک ذره صد طوفان برآید

وصال عشق در اینجاست بنگر

نه پنهانست بس پیداست بنگر

وصال عشق در دست اول کار ...

... ز بود خود بحق شو ناپدیدار

وصال عشق رخ بنمود در جان

از آن منصور دم زد کل ز جانان ...

... تن اندر عشق ده وز عشق برخور

جمال بود معشوقت تو بنگر

تن اندر عشق ده گر مرد کاری ...

... چه غم چون عاقبت عین لقایست

لقا اندر بلا بنهاد جانان

کسی کاینجای خود را راز جانان ...

... کمالت یافتی بیصورت اینجا

رخت بنموده است منصورت اینجا

کمالت بی نشانی بود و دیدی ...

... نبیند روی تو جز دل شده باز

که بنمایی ورا انجام و آغاز

نبیند روی تو جز در بلاکش ...

... بدید او سر خود در پردهات باز

از این پرده که اینجا بازبستی

حقیقت خویش را در راز بستی

ترا این پرده اینجا شد مسلم

که بستی بیشکیش در دید آدم

طلب کردند اندر پرده اینجا ...

... چو خورشیدی ز بیرون در درونم

بنور خود یقین شد اندرونم

که بر تو هم درون و هم برونست ...

... دل او هم تو بشکستی در اینجا

اگرچه بر خودش بستی در اینجا

نظر اندر دل بشکسته داری ...

... جلالت مینبیند جز جلالت

تو هم تو خویشتن بنموده باز

حقیقت بود خود بربوده باز ...

... حقیقت جان و هم این پرده بگشای

مرا رخ از درون پرده بنمای

درون پرده را عشاق گشتی ...

... چو میدانم که خواهی کشتنم زار

همی گویم مر این معنی بناچار

دراین میدان تو منصور دارم ...

... فنا شو تا یکی بینی تو در چار

یکی اصلست آخر این بناچار

زیک اصلید اینجا بازماندید ...

... خبر دادم شما را از خداوند

که کلیتان برون آرد از این بند

خبر دادم شما را بیچه و چون ...

... چو از اینجا بدانجا میشتابی

سوی خاک آمدی و نقش بستی

بآخر عهد در اینجا شکستی ...

... تو نوری این دم و آن دم ببین تو

بنور خویشتن عالم ببین تو

ز نور تست اینجا آدم از گل ...

... نخواهی رفت میدانند آخر

ترا میبنگرند اینجای آخر

دو روزی خوش بیاسا و مرو تو

دمی بنشین و پس چندین بدو تو

بسردانم دویی تا جوهر ذات ...

... که اینجا آنچه میخواهی نداری

نظر کن جوهر جان را تو بنگر

وزین جوهر سوی هر چیز مگذر ...

... بهر جانب شده آب روانه

طلبکارند و مطلوبست در جان

نمیدانند که محبوبست درجان

چو مطلوبست حاصل میندانند

از آن چون سالکان در ره روانند

چو محبوبست اندر عین دیدار

نمیدانید از آن هستند ناچار

چو محبوبست اینجا می چه جویید

چرا در جان عیان خود نجویید ...

... نمیگردید اندر عشق واصل

چو محبوبست اینجا در میانه

نموده روی خود او جاودانه

چو محبوبست کل بنموده دیدار

چرا او را همی جویید دریار

حقیقت نور بیچونست بی مر

که بنماید بخود بیحد و بی مر

هزاران نقش از خاکست بسته

درون جان ز حضرت باز بسته

هزاران نقش خاک اینجا ظهورست ...

... نموده رخ در آن جانان هویدا

هزاران نقش در خاکست بنگر

بجز جانان در اینجاگاه منگر ...

... در این دیگر ز بالا برگشودند

دو از بالا دو از شیبند پیدا

دو از ذات و دو اندر عشق شیدا ...

... دویی دیگر ز شیبش کرده آباد

یکی آتش دوم بادست بنگر

کز آن این هر دو آبادست بنگر

یکی آتش که موجود صفاتست

دوم باد است کز اعیان ذاتست

سوم آبست و چارم خاک آمد

که درهر چار روح پاک آمد ...

... از آن دم این دم اینجا همدم آمد

سوم آبست ز اصل نور زاده

چنین حیران چنان در ره فتاده ...

... که اندر جسم و جان راز نهانست

از آن دم باز بنگر تا بدانی

که یاد آمد یقین سر نهانی

از آن دم باز بنگر سوی صورت

فکنده دمدمه در جزو کویت ...

... دم خود در دم آدم دمیده

از آن ذاتست وصل از اوست بنگر

حقیقت جزو و کل از اوست بنگر

از آن ذاتست زان پنهان نماید ...

... حقیقت دل چو از بادست زنده

شدست از جان دلش اینجای بنده

دل بیچاره زو آرام دیدست ...

... همه ذرات عالم زنده از تست

در اینجاگه حقیقت بنده از تست

از آن دم میدمی کز بی نشانی ...

... اگرچه در یقین هستی سرافراز

تو با ایشان بساز و راز بنگر

درون جان شهت را باز بنگر

درون جانی و خود را خبر کن ...

... درون جان نظر کن شاه آفاق

بخود بنگر که هستی تو از آن طاق

درون جان تو با او هم جلیسی ...

... درون جان تو با یاری و او نیز

ترا بنموده اینجاگه همه چیز

درون جان و یارت در درونست ...

... کجا دانندت اینجاگه لییمان

بنورتست اشیا در حقیقت

که بیرون و درونی در طبیعت ...

... ز بهر دلبر عیار اینجا

ولی زابست اینجاگه جمالش

که اعیان آمد از نور جلالش ...

... شود هر نقش از او اینجا پدیدار

درون باغ و بستان شادمانه

شود در سوی صحراها روانه

درون باغ و بستان خرم و کش

رود در باد و خاک و عین آتش ...

... درون میوهها پرنور باشد

گهی جان بخشد اندر عین بستان

که شیر شوق آرد سوی بستان

ز جان کن فهم تا این سر بدانی

که در آبست اسرار معانی

پس آنگه از بهار میوه الوان

شود مر نطفه در انسان وحیوان

شود مر نطفه و بنماید اسرار

ز حیوان میکند انسان پدیدار ...

... نظر کن نطفه را در اصل آغاز

که آبی بود وز آبست این باز

حقیقت بود او چون گشت نطفه ...

... که انسان داد منشور طبیعت

همه آبست اگر تو باز بینی

نظر کن سوی او تا راز بینی

همه آبست و آب آید جمالش

که اینجا مینماید هر کمالش

همه آبست وز آبیم زنده

چنین آمد بنزد جان بنده

همه آبست و آب از جوهر ذات

شتابان میرود در جان ذرات

همه آبست و آب از جوهر کل

روانه درتو است و تو یقین کل

همه آبست او و در شیب و بالا

حقیقت راه دارد سوی الا ...

... خوشی از آن اینجا زنده باشد

مر او را جمله ذره بنده باشد

نمیخوانی از آنش ره ندانی ...

عطار
 
۳۸۸۰

عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۲۴ - تمامی اشیا از یک نور واحدند (ادامه)

 

... نظر کن تو بدین هرچار بیچون

که بنماید در او نقش دگرگون

هزاران رنگها بیرون برآرد ...

... منقش سرخ و زرد آسوده آسا

بهر رنگی که بنماید عیان او

بیاید سوی خورشید جهان او ...

... درون هر شجر صد جان نماید

جهان از نور خور تابنده باشد

شجرها چون مه تابنده باشد

جهان چشم و چراغی باز بیند ...

... ز سر عشق هر یک در مکانی

حقیقت زندگی یابند وجانی

ز سر عشق در دریای بیچون ...

... از او پیدا شود در نوبهاران

حقیقت میوه اندر باغ و بستان

از اول باغ پر نقش و نگارست ...

... همه خوانند قرآن از پی راز

نمییابند از اسرار کل باز

همه خوانند قرآن را در اسرار ...

... درون پیدا شود از دید دیدت

حقیقت گر بقرآن بنگری تو

بسی خوانی در این سر رهبری تو ...

... ز من بشنو دگر معنی چون در

زنارالله چندی جای بنگر

بخوان اسرار آن وزوی تو مگذر ...

... یقین چون باد با آتش به پیوست

حقیقت آب و خاک این نقشها بست

یقین جانست اندر کل هویدا ...

... که دل اینجا حقیقت در یکی بد

دل وجان بسته این هر چهارند

ولی ایشان عجب ناپایدارند ...

... جوابش داد کای پاکیزه جوهر

نمود او چنین پاکیزه بنگر

از آن شد سوی آبش حاصل اول ...

... دگر مر خاک را زان داد بر باد

که جز جانان ندارد هیچ بنیاد

بسوی آب آخر زان درون شد ...

... حقیقت قطره بد منصور ازین بحر

بصورت زو نهان شد در بن قعر

نهان شد قطره و صورت نهان شد ...

... ز ترکیب طبایع باز رستند

چوجوهر در بن دریا نشستند

وصال جوهر ایشان را حقیقت ...

... تو از جان و دلی واقف بدین چار

فتاده در کف اینجا بناچار

بسی گفتی و بهبودی ندارد ...

... ترا چون آخر کار اینچنین است

دلت آخر چرا در بند این است

ولیکن حق شناسی در حقیقت ...

... ترا زیشان همه گفت و شنیدست

وصال یار ایشان نیز بنمای

دری بر رویشان هر لحظه بگشای

وصال یار شان بنمای در دید

یکی کن بودشان در سر توحید

وصال یارشان بنمای هر دم

همیگو رازشان اینجا دمادم ...

... تو نیز اینجا فنایی دست ایشان

دلا بنواز مر هر چار اینجا

تو خوش میدارشان ناچار اینجا ...

... از این بیداد او را کن مسلمان

بفرما سجدهاش در بندگی باز

که تا آخر کند مر بندگی باز

دگر مر آب را اینجا یقینش ...

... بگفتم جمله اسرار نهانی

شما را در یکی بنمودهام راز

حقیقت بیشکی انجام و آغاز

شما را در یکی بنمودهام ذات

عیان اینجایگه از سر آیات ...

... شما را میکنم واصل زحضرت

که تا چون من عیان یابند قربت

شما را میکنم واصل ز اشیا ...

... حقیقت در یکی شان راه دادی

اشارتشان بنزد شاه دادی

حقیقت در یکی شان کل نمودی ...

... ز تو خواهند گشتن ناپدیدار

حقیقت راهشان بنموده باشی

در ایشان همی بگشوده باشی ...

... در آخر تیغ کل خواهد چشیدن

وصال اندر فراقش باز یابند

در آن دم با تو اینجا راز یابند

حقیقت تیغ جانان راحت جانست ...

... وصالست اندر آن دم در یکی باز

یقین یابند آندم بیشکی باز

حقیقت وصلتان آندم میسر ...

... حقیقت جان جان باشید آباد

حقیقت جان جان آندم بیابند

درون کل در آن لحظه شتابند

حقیقت جان جان یابید در دید ...

... که در عین ازل تقدیر این بود

قلم بنوشته بر لوح این بیانها

حقیقت در ازل هر جان جانها

قلم بنوشت بر لوح آنچه او گفت

چنین بود و چنین کرد و چنین گفت

قلم بنوشت اینجا باز بینید

کسانی کاندر اینجا راز بینید

قلم بنوشت اینجا سر اسرار

که تا خود می چه آید زان پدیدار

قلم بنوشت بر ذرات عالم

از آن بنماید او سر دمادم

قلم بنوشت اندر اصل فطرت

یکی در بعد و دیگر عین قربت

قلم بنوشت و غافل مینداند

که هم لوح و قلم این سر بخواند ...

... چو تسلیم قضایم هم تو دانی

مرا بنموده راز نهانی

چو تسلیم قضای تو شدستم ...

... خبر دارم ز بود و رفته بود

مرا عشق تو اینجاگاه بنمود

مرا عشق تو گفت این راز اینجا ...

... درون خانه و درگشایی

تو معشوقی و بنمایی ره ای دوست

کنی عشاق را سر آگه ای دوست

تو معشوقی که بنمایی حقیقت

هر آنکس را که خواهی دید دیدت ...

... در این جایم ترا من باز دیده

چنان در جان من بنموده راز

که میگویی ز عشقم خویش را باز ...

... بیک سوزن مر او را خسته کردی

درش از بهر این بربسته کردی

چو یک سوزن حجابست اندر این راه

که یارد گشت از عشق تو آگاه

چو یک سوزن حجابست اندر این سر

که یارد یافت دیدار توظاهر ...

... دل و جانم از آن کلی یقین شد

مرا نور حقیقت راه بنمود

درونم دید روی شاه بنمود

مرا نور حقیقت هست در جان ...

... دل و جانم از آن کل باخبر شد

مرا نور حقیقت روی بنمود

حقیقت جان ودل دیدم که او بود ...

... مر ایشان را در اینجاگه فنا کرد

چو جانان رخ نمود و دید بنمود

یکی دیدار در توحید بنمود

چو جانان در یک بد جان و دل دو ...

عطار
 
 
۱
۱۹۲
۱۹۳
۱۹۴
۱۹۵
۱۹۶
۵۵۱