گنجور

 
عطار

ز خود غایب مشو ای دل زمانی

همه پرداز هر دم داستانی

ز خود غایب مشو ای دل یکی دم

که در جانی تو داری هر دو عالم

ز خود غایب مشو ای جان بتحقیق

بدان کامروز دیدستی تو توفیق

چرا بیرون خود تو سیر داری

که کعبه در درون دیر داری

چرا بیرون خود بنهادهٔ گام

از آن اینجا فتادی کام و ناکام

چرا بیرون خود پرواز داری

تو اندر این قفس شهباز داری

ترا باطن بباید ره سپردن

بسوی وصل شاهت راه بردن

تو چندانی که از بیرون شتابی

وصال یار از بالا نیابی

چو یارت این زمان افتاده در دام

که او بودست و او را هست مادام

نه خور بر میخورد نه ذرّه از وی

اگرچه ماندهاندش غرّهٔ در وی

بخود غرّه مشو جز یار منگر

بجز او هیچ در اغیار منگر

که یارت هر زمان آید دگر بار

چو بشناسی ورا آید دگر بار

درونت کن مصفّا همچو جامی

که این پخته نیاید هیچ خامی

حقیقت پختگان این راز دیدند

درون گم کردهٔ خود باز دیدند

نکردستی تو چیزی گم چه جوئی

تو همچون قطره در قلزم چه جوئی

تو همچون قطرهٔ دریا کنی نوش

تو همچو چشمه کی گردی تو خاموش

تو یک قطره کجا داری توانا

که اندازی تو اندر سوی دریا

تو یک ذرّه کجا داری بامّید

بمانده کی رسی در سوی خورشید

در این بحر فنا ره کس نبرده است

اگر بردست هم در وی بمردست

در این بحر فنا جان برفشان هان

که بسیارست از این تقریر و برهان

بسی وصفست او را لیک جوهر

حقیقت کاردارد زو بمگذر

از این جوهر کسی اینجا خبردار

ندیدم جز که آن پیر پر اسرار

حقیقت او چنین جوهر بدیدست

بسوی جوهر او اینجا رسیدست

ندیدم عاشق پاکیزه ذاتی

که او را باشد از این سر ثباتی

همه گفته سوی تقلید مانده

نه کس را رخت در دریا فشانده

از این دریا کسی جوهر نیارد

که چون منصور از وی دُر برآرد

از این دریا کسی جوهر نیابد

که چون منصور سوی او شتابد

براندازد وجود عقل و ادراک

شود از کائنات اینجایگه پاک

شود رندانه در سوی خرابات

براندازد بیک ره زهد وطامات

مجرّد گردد از هر دو جهان او

نبیند جز عیان جان جان او

ز جود او تنش نابود گردد

زیانش آخرین خود سود گردد

چو سود آمد زیانش رفت بر باد

در این ره او دهد جانان خود داد

بدو داد ای دل شیدا بمانده

ز بود خویش ناپروا بمانده

طلبکار خودی و خود ندیده

بصد درد اندر این منزل رسیده

در این منزل نظر کن سالکانند

ز دریا در فتاده سوی کانند

اگرچه کان جان در دید دریاست

پر از آشوب و عقل و شور و غوغاست

اگرچه جوهر کانست بسیار

نه همچون جوهر بحرست اسرار

نه هر کس ره برد این جوهر ذات

که جوهر آن بدید از عین ذرّات

که بحر لامکان را نوش کرد او

دوئی برداشت آنگه گشت فرد او

چو یکتا شد وی اندر دیدن دوست

حقیقت مغز شد بگذشت از پوست

چویکتا گردی از عین دوئی تو

همه حق بینی و حق بشنوی تو

چو یکتا گردی و رفتت دل و جان

نبینی هیچ چیزی جز دل و جان

چو یکتا گردی و جوهر بیابی

دو عالم جز که یا هوهو نیابی

ز هو هو شو تو هو بین تا تو گردی

بساط این کل تو کلّی در نوردی

کمال هو که ذاتست ای دل مست

مگر آنکس که با راز تو پیوست

چو هر کس نیست اینجاگه خبردار

اگرچه بیخبر هستی خبردار

ز هو چون یافت منصور اندر اینجا

یقین عین العیان وشد مصفّا

دو عالم نقش یک یاهو بدید او

میان دمدمه یا هو گزید او

ولی کو راز منصور او طلب کرد

بباید بودنش اینجایگه فرد

تو تا بیرون نیائی از مصفّا

نبگشاید دل تو این معمّا

تو تا بیرون نیائی ازدل و جان

نیابی روی او را از دل و جان

تو تا محو فنا اینجا نگردی

دوئی بینی و جز در وانگردی

فنا گرد و فنا عین بقادان

بقا را در فنا عین لقادان

نه اوّل دارد و آخر ندارد

نمودی جز در این ظاهر ندارد

نمود او توئی ای مانده حیران

چرا خود را نمییابی از این سان

صورمنگر که جانت جان جانست

اگرچه جسم پیدا و نهانست

اگرچه جسم جانست در حقیقت

ولیکن مانده است او در طبیعت

حقیقت برق دان این جسم با جان

بمانده بر سر کوهی تن و جان

یقین آنست و او را هست امّید

که بگدازد ز تّف نور خورشید

چو خورشید یقین او را بیابد

باوّل لمعه سوی او شتابد

چو برف اینجاگدازان شد باِشتاب

نخواند برف او را کس به جز آب

تو اینجا بستهٔ در کوهساران

چو دریابد تراخورشید تابان

تو چون مومی چو خورشیدت بتابد

همه روغن شوی گر میشتابد

تو چون منصور اگر اینجا بسوزی

از آن خورشید شمعی برفروزی

چو پروانه بگرد شمع گردی

بسوزی تا حقیقت جمع گردی

چو ذرّه جملگی در خور بسوزد

پس آنگه آتشی درخور فروزد

شود ذرّه در آن دم دید خورشید

ابی سایه بمانده روی جاوید

بسوز ای جسم تا خورشید گردی

حقیقت نور تا جاوید گردی

همه اینجا بسوزد هر چه آورد

که تا چون اوّلین ماند دگر فرد

بسوز ای دل در این عین خرابه

بکن مستی و بشکن این قرابه

سوی جانان شتاب اندر خرابات

از آنِ خُم نوش کن می بی خرافات

بگرد کوی او جز خم وحدت

مبین ونوش کن تا مست حضرت

شوی چون رهبران این جزیره

ممان مانند بُز در این خطیره

خراباتست جای لاابالی

که در بازند بود خویش حالی

خراباتست جای جمله مردان

که مینوشند در دیدار جانان

خراباتست جای سالکانش

در آنجا بشنوی شرح و بیانش

خرابات فنا رفتند و دیدند

در اینجاگه بکام دل رسیدند

خرابات فنا دریاب و بشتاب

در اینجا روی جانان زود دریاب

تو تا از خود فنای کل نگردی

زنی باشی در این راه ونه مردی

تو تا از خود سر موئی خبردار

توئی هرگز نیابی دیدن یار

تو تا موئی ز خود آگاه باشی

مثال ذرّه اندر راه باشی

چو گردی بیخبر مانند منصور

در آن حضرت شوی در جمله مشهور

خدا شو ای بمانده در خبر تو

که در یکی نظر یابی بشر تو

خدا هم بینیاز از بود خویشست

همه دانند کو معبود خویشست

در اینجا با خبر اینجا خبردار

نیابد این بیان جز صاحب اسرار

رموزی دیگرت برگویم ای دوست

مگر مغز دگریابی در این پوست

تو درخوابی و آگاهی نداری

حقیقت در قرار و بی قراری

شده اجسام تو اینجای مرده

بصورت لیک در معنی بمرده

فتاده از صور در عالم پاک

رهاکرده نمود آب با خاک

در این اطوار با خویش است و بیخویش

نهاده سرّ مخفی و بیندیش

توئی آن بر نگر با غیرمنگر

که افتادست اندر سیر منگر

چو مرغ جانست آن در سوی دنبال

از آن درواقعه میبیند احوال

میان ظلمت و نوری فتاده

بدریای عدم سر در نهاده

چو نیکی یا بدی در پیش آید

خیالی دان که او رامینماید

چو بیهوشست و خاموشست و مدهوش

ندارد عقل و افتادست خاموش

چو جان اطوار زد با جان خود باز

حجاب افتد دگر از پرده مر باز

هر آن چیزی که باشد از خیالی

بنزد پاک او باشد محالی

خیال از پیش خود بردارو بشنو

بزاری گفتهٔ عطار بشنو

تو در خوابی و دنیا چون سرابی

تو در عین سراب و پرده خوابی

تو در خوابی و بیداران رسیدند

جمال طلعت جانان بدیدند

تو درخوابی و فارغ دل بخفته

گل معنیت کی گردد شکفته

تو درخوابی بمرده فارغ و خوش

میان خاکی و آبی و آتش

تو آگاهی نداری از نمودار

که ناگاهی شوی از خواب بیدار

چو یارانت سفر کردند و رفتند

نه همچون تو خوش و فارغ بخفتند

بمنزلگاه جانان راه کردند

حقیت عزم سوی شاه کردند

سوی دلدار اگر خواهی شدن تو

نخواهم تا چنین خواهی بدن تو