گنجور

 
عطار

چنان گم دید خود در دید اول

که جسم و جان شد اندر هم معطّل

چو او خود دید خود را دید جانان

درون جزو و کل خورشید رخشان

چنان گم دید خود اندر صفات او

که پیدا شد حقیقت عین ذات او

چنان خود دید در آخر در اول

کسی اندر یکی صورت مبدّل

چنان اندر یکی بنمود جانش

که صورت گشت اندر جان نهانش

چنان خود دید اندر آفرینش

که او بد بیشکی در جمله بینش

چنان خود دید ذات لایزالی

که بنموده رخش در جمله حالی

چنان خود دید و خود را جمله خود دید

که صورت محو دید کلّی احد دید

احددید اندر اینجا آشکار او

نموده روی خود در پنج و چار او

احد دید و عدد برداشت از پیش

نظاره کرد اینجاگه رخ خویش

احد دید و گمانش با یقین شد

حقیقت کفر او اسرار بین شد

اناالحق راز دان خورشید تابان

که پیشش نیک و بد کل بود یکسان

اناالحق زان زد آن سلطان جمله

که جان بُد جمله او جانان جمله

اناالحق راز دان ماه دلارام

که بیشک یافت اینجا بی دلارام

چو درعین خدائی او یکی دید

خود اندر جزو و کل حق بیشکی دید

یقین بر جزو و کل او گشت دانا

یکی شد بروی اینجا عین اشیا

از این معنی دل واصل خبر یافت

که او مانندهٔ او یک نظر یافت

نظر کن یک و بگذر از دوبینی

که تا بی خویشتن حق کل ببینی

نظر کن این دوئی بردار اینجا

چو او شو بیشکی بردار اینجا

چنان در حالتست این چرخ گردان

که میخواهد که یابد راز جانان

در این دیر فلک بنگر زمانی

که تا یای یقین عین العیانی

همه سرگشتگیّ تست از او

که دارد پرده بیشک توی بر تو

چنان در پردهها نور است تابان

که بگرفتست در ذرّات اعیان

در او نور است تابنده چو شمعی

کشیده شیب و بالا عین و معنی

همه ذرّات در وی رخ نهاده

که ازجمه یقین مشکل گشاده

همه سوزنده چون پروانه از شمع

در اینجا میشنو از جزو و کل جمع

فلک زین نور اندر تک و تابست

از این حالت فتاده در شتابست

همی گردد بگرد خویش گردان

که تا راهی برد در سوی جانان

همی گردد ز عشق دوست زارست

از آن پیوسته بیدل بیقرار است

قراری چون ندارد سوی بودش

کجا باشد ز ذات کل نمودش

قراری چون ندارد در نمودار

از آن میکرد اینجا عاشق زار

چنان عاشق شد است از گردش خود

که او را نیست اینجا تابش خود

چنان در حالت اوّل فتاد است

که کُشته در خرابات اوفتادست

زمین از سیر او شد جمله ذرّات

نهاده روی خود در فیض آن ذات

شد است از عشق خود او ریزه ریزه

چو دریا نیز در شور و ستیزه

چنان مست وصالش آمده باز

که بشتابد از او دردی باعزاز

زمین و آسمان و چرخ و افلاک

شود اینجا نهان در بوتهٔ خاک

هر آن فیضی که میریزد ز گردون

در اینجا خاک دارد بیچه و چون

هر آن فیضی که میریزد از آن نور

همه میآید اندر خاک مشهور

هر آن فیضی کز آن حضرت درآید

حقیقت خاک قدرت مینماید

هر آن فیضی که میبارند از ذات

خبردارست اینجا جمله ذرّات

از آن بحری که گردون شبنم اوست

فلک زان عشق اندر ماتمِ اوست

زمین از عشق جانان پست افتاد

فلک شد بیقرار و مست افتاد

چو حق در خاک رخ بنمود اینجا

از آن آدم شده صفات و مصفّا

هر آن فیضی که میریزد ز افلاک

شود اینجا نهان در بوتهٔ خاک

حقیقت خاک اینجا برقرارست

که صنعش دمبدم زان برقرارست

شود اینجا حقیقت جوهر ذات

نماید از همه در عین ذرّات

در اینجا هر که این جوهر ندید است

ولی آینده اینجا ناپدید است

در اینجا جوهر ذات و صفاتست

نمود او صفاتش نور ذاتست

از آن مقصود بُد در آفرینش

که تا پیدا نماید هردو بینش

از آن از جوهر آمد سوی عالم

که جزو و کل شود دیدار آدم

چو جزو و کل بآن پیوسته باشد

نمود ذات از آن پیوسته باشد

زوالی نیست در ذات و صفاتش

که بی نقصانست اثباتِ حیاتش

نمیمیرد کسی از قرب این ذات

ولیکن میشود مر محو ذرّات

نمیمیرد کسی بشنو بیانم

که زین بحر فنا دُر میچکانم

نمیمیرد کسی چون باشد این راز

بگویم با تو این معنی دگر باز

نمیمیرد کسی ای کار دیده

زمانی کن سوی پرگار دیده

نمیمیرد کسی کز نور ذاتست

که ذات کل حیات اندر حیاتست

نمیمیرد ولیکن عشقش اینجا

نمود یار گرداند در اینجا

صفات اینجایگه در اسم آمد

از آن نورش به پیشت جسم آمد

تن از خاکست جان از جوهر پاک

مرکّب گشته نور و اسم در خاک

تن از خاک است جان از ذات آمد

مرکب شد چو از ذرّات آمد

یکی دان اصل ذات اینجا بمعنی

که در این سر بدانی ذات مولی

همه ذاتست و بهر نقش پیداست

ولیکن عقل در شین است و شیداست

نمود عشق بنگر سوی جانت

که تا گوید یقین راز نهانت

غلام عشق شو تا ره نماید

در بسته برویت برگشاید

غلام عشق شو تا راز دانی

نمود اوّل اینجاباز دانی

غلام عشق شو تا شاه گردی

ز ذات کل بکل آگاه گردی

غلام عشق شو تا جان شوی تو

ز عشق آنگه سوی جانان شوی تو

غلام عشقم و شاهی است ما را

غلامانم مه و ماهی است ما را

چنان بنمایدت روشن در اینجا

که باشد از نی گلشن در اینجا

تو زان گلشن در اینجا آمدستی

هم از این گلخنی روشن شدستی

ترا چون گلشنت گلخن نموداست

ولی بر آتشت افتاده دود است

در این گلخن بمانده گلشنی باش

بقدر خویش بی کبرو منی باش

در این تاب و تبِ آتش همی سوز

بریز این ریزه و گلشن همی سوز

چنان در گلخنی فارغ نشسته

دَرِ گلشن بروی خود ببسته

فکنده آتش و دودی بگلخن

شده گلشن ز نور نار روشن

تو در آن روشنی کرده نظاره

نماند ریزه وانگاهی چه چاره

بیمرد آتش و آنگه بماند

ز بعدِ اَنْت خاکستر بماند

تو چون در گلخن هستی بمانده

خود اندر عین خاکستر نشانده

ندیدستی دمی مر گلشن یار

که تا روحی ترا آید پدیدار

در این گلخن بماندستی تو مجروح

نداری جز تپش در قوّت روح

در این گلخن بماندستی بناچار

شدی از دود گلخن خسته و زار

در این گلخن گذر کن همچو مردان

در آن گلشن نگاهی کن چو مردان

تو تادر گلخن صورت اسیری

نه بینی آنچه جوئی پس چه چیزی

تو در گلخن فتاده زار و رنجور

در آن گلشن نظر کن سر بسر نور

ببین تا بازیابی گلشن جان

وز این گلخن برو خود را مرنجان

از آن گلشن که گلهایش ستاره

ترا اینجا دمی نامد نظاره

نظاره کن سوی گلشن که جانست

همه ارواح و اشباح عیانست

که میگوید که ماه و آفتابست

جمال یار جانش پر ز تابست

جمال یار از این معنی برونست

نظر کن روی او ای دل که چونست

از آن عالم در این عالم فتادست

جمال یار اسمی برگشادست

در این گلخن سرای عالم چشم

شود پیدا ز بود و مینهد اسم

چو اسم تو در این عالم مسّما

شود بار دگر در بود یکتا

از آن عالم در این عالم در آید

بخود چون منع خود را مینماید

چو جسم از خاک و آب آمد پدیدار

دگر در باد و آتش ناپدیدار

شود گل چون در این گلخن بسوزد

پس آنگه آتشی دیگر فروزد

شود جان چون بسوزد سوی گلشن

رود بار دگر در سوی گلشن

ز دید مرد کی یابد حیاتی

در آخر باشد او دیدار ذاتی

که موجود است آن بر کل اشیا

از او گشتند سر تاسر هویدا

در آخر چون شود فانی ضرورت

بر جانان شود جان عین صورت

حیات طیبّه آید پدیدار

در آن دم چون شود گل ناپدیدار

صور جان گردد و جان سرّ جانان

شود چون قطرهٔ در بحر پنهان

حیاتی یابد از دیدار دیگر

بیابد بیشکی اسرار دیگر

بمیرد بار دیگر سوی جسم او

حقیقت ذات باشد خود نه اسم او

حقیقت باشد او اندر حیات او

که یابد بار دیگر خود حیات او

دلا عین حیات جان بدیدی

ولی جان دیدی و جانان ندیدی