گنجور

 
عطار

چنین گفتست اینجا پاکبازی

که میکردم طلب از خویش رازی

بسی سال اندر این سر بودم اینجا

حقیقت جزو و کل پیمودم اینجا

طلب میکردم اینجاگه یکی من

بدیدم ناگهانی بیشکی من

درون میجستم اسرار حقیقت

برون بردم زدیوار طبیعت

بسی بودم درون خلوت خود

طلب میکردم اینجا قربت خود

همی جستیم یقین دلدار اینجا

یکی آواز از دیوار اینجا

برون آمد که ای وامانده غافل

چنین بیچاره و مغرور و بیدل

چه میداری طلب کان کس ندیداست

که از ذرّات کل او ناپدیداست

پدیدار است لیکن غیب پنهان

بیابی این مگر وز خویش پنهان

تو داری آنچه میجوئی کجائی

چرا ازما چنین غافل چرائی

تو داری جوهر و جویا شدستی

چنین حیران و ناپروا شدستی

تو داری جوهر و هستی طلبکار

زهی حیرت که آوردی بیکبار

برون میجوئی و من در درونم

ترادرنیکی از بد رهنمونم

مرا میجوئی اندر سوی بالا

از آنی مانده تو شوریده شیدا

نیابی هیچ بیرونم یقین دان

تو بیش از این دل خود را مرنجان

نیابی سوی بالا دید من تو

که تا آئی سوی توحید من تو

مرادر جان ببین ای مانده غافل

مرا بین و بیک ره گرد واصل

منم پنهان، منم حیران بمانده

منم در دیر تو یکتا بمانده

ز یکتائی من دریاب خود را

که تا فارغ کنم مر نیک و بد را

چرا میجوئیم بیرون خود تو

از آن جویائی اینجا از خرد تو

خرد بگذارو ما را در درون بین

یکی خود را درونت با برون بین

درونت با برون جستیم هر کس

نیابی تو مرا جز خویشتن بس

برون اکنون بدان این راز اینجا

مگو در پیش کس این باز اینجا

وگرنه من ملامت آرمت پیش

ابا خود در نهان میدار با خویش

نهان کن راز ما تا کس نداند

بجز تو هیچکس می بس نداند

شو اکنون تا ترا واصل کنم من

همه امّید تو حاصل کنم من

مگو اسرار ما فارغ زکل باش

منه رازم تو بیرون پیش او باش

زبان بگشاد و آنگه پیروگفتا

زهی احسنت ای دانا و بینا

بجز که من بگویم رازت ای جان

مرا تو بیش از این چندین مرنجان

طلب میکردمت در عین توفیق

نمیدیدم ترا در دید تحقیق

طلب میکردمت در عین توحید

نمیدیدم ترا در دید خود دید

برون میجستمت تا باز یابم

از آن بُد مدّتی اینجا شتابم

نمیدیدم ترا اکنون چو دیدم

یقین امشب بوصل تو رسیدم

حجابت این زمانم زود بردار

اگر خواهی تو کن ما را ابردار

همه عشاق را اینجا بکشتی

تمامت خاکشان درخون سرشتی

همه عشّاق حیرانند و مدهوش

زبانشان مانده در گفتار خاموش

چنین تو با همه اندر میانی

حقیقت بی شکی تو جان جانی

تو جانی لیک پنهانی ز صورت

چرا از دوستی داری نفورت

چراچندین که در بند تو هستم

بزیر بار محنت مانده پستم

دلت با من در اینجا رحم نارد

ابا من کردهٔ تو بیشکی بد

درون بودی و میجستم برونت

عجب مییافتم اینجا کنونت

کنونت یافتم در جانت ای جان

منم در دید تو شادان و خندان

بسی داغم که اندر دل نهادی

کنون غم رفت و آمد وقت شادی

درون خلوتست و غیر بردر

بمانده بیشکی هم سیر بر در

درون خلوتست و نیست اغیار

اگرچه درحقیقت مر توئی یار

تمامت پوست مغز اینجا توئی تو

درون دل کنون یکتا توئی تو

طلبکاری بشد اکنون چو دیدم

در این شب تا بوصل تو رسیدم

بگو با ما حدیث خویش اینجا

حجب بردار زود از پیش اینجا

حجابت دور کن تا من ببینم

رخت اینجا که بند کفرو دینم

گرفتاری در اینجا کرد بسیار

کنون چون آمدی ای جان پدیدار

نخواهم دادنت آسان من از دست

که گشتم این زمان دیوانه و مست

بیک ره عقل بردی ای دل آرام

توئی بیشک مرا در جان دل آرام

دل آرامی دل آرامی ندارد

چرا بودت سرانجامی ندارد

سرانجامم بگو تا چیست بیشک

چرا چندین دوانی مرمرا تک

جوابم ده که من اصلت بیابم

بگو تا کی عیان وصلت بیابم

طلبکارت بدم من سال بسیار

نشستم اندر اینجا با بسی یار

طلب کردم ز هر کس دیدت ای جان

که تا یابم یقین توحید ای جان

بهر نوعی نشان دادند وافی

زهر کس گوش کردستم معانم

نه آن بُد آنچه میگفتند ایشان

از آن بودم حقیقت من پریشان

کنون در وصلت امشب راه بردم

همه تقلید از لوحت ستردم

کجا تقلید گنجد در برت دوست

بدیدم مغز اکنون محو شد پوست

رخت بنمای اکنون تا بدانم

که در ملک جهان صاحب قرانم

تو کردی این زمان در بستهام من

از این خلوت بتو پیوستهام من

جوابم باز ده ای جوهر ذات

چه ذوقست اینکه افکندی بذرّات

جواب آمد که ای گم کرده راهت

بسوزانم خودت اینجایگاهت

تو اینجا از کجا داری دلیری

که اینجا مینمائی نقش شیری

ترااین زهرهٔ گفتار نبود

ترا این طاقت اسرار نبود

ولی گر نبُدی این راز بر ما

ترا بیشک یقین میدان که اینجا

سرت از تن جدا اینجایگه من

یقین گردانم ای مسکین در تن

ولی چون صاحب سرّی در این راز

بگویم با تو ای بیچاره این راز

همه مائیم لیکن در نهانی

ولی باید که این معنی بدانی

که گستاخی نمیگنجد دراینجا

بباید بنده تا باشد بیکتا

بباید بنده تا فرمان برد او

بجا آرد یقین و جان برد او

ز دست شاه آنکس جان کل خورد

که فرمان برد و آمد صاحب درد

ترا امشب یکی جامی که دادیم

حقیقت امشبت این درگشادیم

هنوزت ره ندادستیم بر یار

درآوردی تو گستاخی بیکبار

بیک جرعه چنین از هوش رفتی

نمود ما بسردستی گرفتی

بیک جرعه چنان رفتی تو از دست

شدی اینجایگه دیوانه و مست

ندانی تو که با خود می چه گوئی

که درمیدان فتاده همچو گوئی

خطابی باتو کردیم از نهانی

کجا تو راز ما هرگز بدانی

چرا چون درد او بردی در اینجا

شدی بیچاره اندر عشق شیدا

ندیدی روی ما اینجا به تحقیق

تو پنداری که بردی گوی توفیق

تمامت انبیای کار دیده

در اینجا غصّه بسیار دیده

بسی رنج و ملامتها کشیدند

خطائی جز ز دید ما ندیدند

تو میخواهی که امشب پردهٔ راز

براندازیم از رخسار جان باز

نه پرده برگرفتیمت ز رخسار

که تا آید نمود تو پدیدار

چنین دیوانه و مدهوش ای دل

همی خواهی که آری مشکلت حل

ببازی نیست این پرسیدن اینجا

ترا باید از آن ترسیدن اینجا

نمیدانستی اکنون یافتی تو

که سوی ما چنین بشتافتی تو

بده انصاف تا بخشیم جانت

وگرنه عین رسوای جهانت

کنیم اندر بر این جمله ابردار

کنم بر غیرتت بیشک نمودار

بسوزانم بر آتش مر ترا من

نمایم بیشک اینجا جفا من

بده انصاف و اکنون گرد بیزار

ز گفتارت وگرنه بینی آزار