بخش ۹۴ - در حکایت پاکبازی و طلب کردن حقیقت ذات و آوازدادن هاتف آن طالب را فرماید
چنین گفتست اینجا پاکبازی
که میکردم طلب از خویش رازی
بسی سال اندر این سر بودم اینجا
حقیقت جزو و کل پیمودم اینجا
طلب میکردم اینجاگه یکی من
بدیدم ناگهانی بیشکی من
درون میجستم اسرار حقیقت
برون بردم زدیوار طبیعت
بسی بودم درون خلوت خود
طلب میکردم اینجا قربت خود
همی جستیم یقین دلدار اینجا
یکی آواز از دیوار اینجا
برون آمد که ای وامانده غافل
چنین بیچاره و مغرور و بیدل
چه میداری طلب کان کس ندیداست
که از ذرّات کل او ناپدیداست
پدیدار است لیکن غیب پنهان
بیابی این مگر وز خویش پنهان
تو داری آنچه میجوئی کجائی
چرا ازما چنین غافل چرائی
تو داری جوهر و جویا شدستی
چنین حیران و ناپروا شدستی
تو داری جوهر و هستی طلبکار
زهی حیرت که آوردی بیکبار
برون میجوئی و من در درونم
ترادرنیکی از بد رهنمونم
مرا میجوئی اندر سوی بالا
از آنی مانده تو شوریده شیدا
نیابی هیچ بیرونم یقین دان
تو بیش از این دل خود را مرنجان
نیابی سوی بالا دید من تو
که تا آئی سوی توحید من تو
مرادر جان ببین ای مانده غافل
مرا بین و بیک ره گرد واصل
منم پنهان، منم حیران بمانده
منم در دیر تو یکتا بمانده
ز یکتائی من دریاب خود را
که تا فارغ کنم مر نیک و بد را
چرا میجوئیم بیرون خود تو
از آن جویائی اینجا از خرد تو
خرد بگذارو ما را در درون بین
یکی خود را درونت با برون بین
درونت با برون جستیم هر کس
نیابی تو مرا جز خویشتن بس
برون اکنون بدان این راز اینجا
مگو در پیش کس این باز اینجا
وگرنه من ملامت آرمت پیش
ابا خود در نهان میدار با خویش
نهان کن راز ما تا کس نداند
بجز تو هیچکس می بس نداند
شو اکنون تا ترا واصل کنم من
همه امّید تو حاصل کنم من
مگو اسرار ما فارغ زکل باش
منه رازم تو بیرون پیش او باش
زبان بگشاد و آنگه پیروگفتا
زهی احسنت ای دانا و بینا
بجز که من بگویم رازت ای جان
مرا تو بیش از این چندین مرنجان
طلب میکردمت در عین توفیق
نمیدیدم ترا در دید تحقیق
طلب میکردمت در عین توحید
نمیدیدم ترا در دید خود دید
برون میجستمت تا باز یابم
از آن بُد مدّتی اینجا شتابم
نمیدیدم ترا اکنون چو دیدم
یقین امشب بوصل تو رسیدم
حجابت این زمانم زود بردار
اگر خواهی تو کن ما را ابردار
همه عشاق را اینجا بکشتی
تمامت خاکشان درخون سرشتی
همه عشّاق حیرانند و مدهوش
زبانشان مانده در گفتار خاموش
چنین تو با همه اندر میانی
حقیقت بی شکی تو جان جانی
تو جانی لیک پنهانی ز صورت
چرا از دوستی داری نفورت
چراچندین که در بند تو هستم
بزیر بار محنت مانده پستم
دلت با من در اینجا رحم نارد
ابا من کردهٔ تو بیشکی بد
درون بودی و میجستم برونت
عجب مییافتم اینجا کنونت
کنونت یافتم در جانت ای جان
منم در دید تو شادان و خندان
بسی داغم که اندر دل نهادی
کنون غم رفت و آمد وقت شادی
درون خلوتست و غیر بردر
بمانده بیشکی هم سیر بر در
درون خلوتست و نیست اغیار
اگرچه درحقیقت مر توئی یار
تمامت پوست مغز اینجا توئی تو
درون دل کنون یکتا توئی تو
طلبکاری بشد اکنون چو دیدم
در این شب تا بوصل تو رسیدم
بگو با ما حدیث خویش اینجا
حجب بردار زود از پیش اینجا
حجابت دور کن تا من ببینم
رخت اینجا که بند کفرو دینم
گرفتاری در اینجا کرد بسیار
کنون چون آمدی ای جان پدیدار
نخواهم دادنت آسان من از دست
که گشتم این زمان دیوانه و مست
بیک ره عقل بردی ای دل آرام
توئی بیشک مرا در جان دل آرام
دل آرامی دل آرامی ندارد
چرا بودت سرانجامی ندارد
سرانجامم بگو تا چیست بیشک
چرا چندین دوانی مرمرا تک
جوابم ده که من اصلت بیابم
بگو تا کی عیان وصلت بیابم
طلبکارت بدم من سال بسیار
نشستم اندر اینجا با بسی یار
طلب کردم ز هر کس دیدت ای جان
که تا یابم یقین توحید ای جان
بهر نوعی نشان دادند وافی
زهر کس گوش کردستم معانم
نه آن بُد آنچه میگفتند ایشان
از آن بودم حقیقت من پریشان
کنون در وصلت امشب راه بردم
همه تقلید از لوحت ستردم
کجا تقلید گنجد در برت دوست
بدیدم مغز اکنون محو شد پوست
رخت بنمای اکنون تا بدانم
که در ملک جهان صاحب قرانم
تو کردی این زمان در بستهام من
از این خلوت بتو پیوستهام من
جوابم باز ده ای جوهر ذات
چه ذوقست اینکه افکندی بذرّات
جواب آمد که ای گم کرده راهت
بسوزانم خودت اینجایگاهت
تو اینجا از کجا داری دلیری
که اینجا مینمائی نقش شیری
ترااین زهرهٔ گفتار نبود
ترا این طاقت اسرار نبود
ولی گر نبُدی این راز بر ما
ترا بیشک یقین میدان که اینجا
سرت از تن جدا اینجایگه من
یقین گردانم ای مسکین در تن
ولی چون صاحب سرّی در این راز
بگویم با تو ای بیچاره این راز
همه مائیم لیکن در نهانی
ولی باید که این معنی بدانی
که گستاخی نمیگنجد دراینجا
بباید بنده تا باشد بیکتا
بباید بنده تا فرمان برد او
بجا آرد یقین و جان برد او
ز دست شاه آنکس جان کل خورد
که فرمان برد و آمد صاحب درد
ترا امشب یکی جامی که دادیم
حقیقت امشبت این درگشادیم
هنوزت ره ندادستیم بر یار
درآوردی تو گستاخی بیکبار
بیک جرعه چنین از هوش رفتی
نمود ما بسردستی گرفتی
بیک جرعه چنان رفتی تو از دست
شدی اینجایگه دیوانه و مست
ندانی تو که با خود می چه گوئی
که درمیدان فتاده همچو گوئی
خطابی باتو کردیم از نهانی
کجا تو راز ما هرگز بدانی
چرا چون درد او بردی در اینجا
شدی بیچاره اندر عشق شیدا
ندیدی روی ما اینجا به تحقیق
تو پنداری که بردی گوی توفیق
تمامت انبیای کار دیده
در اینجا غصّه بسیار دیده
بسی رنج و ملامتها کشیدند
خطائی جز ز دید ما ندیدند
تو میخواهی که امشب پردهٔ راز
براندازیم از رخسار جان باز
نه پرده برگرفتیمت ز رخسار
که تا آید نمود تو پدیدار
چنین دیوانه و مدهوش ای دل
همی خواهی که آری مشکلت حل
ببازی نیست این پرسیدن اینجا
ترا باید از آن ترسیدن اینجا
نمیدانستی اکنون یافتی تو
که سوی ما چنین بشتافتی تو
بده انصاف تا بخشیم جانت
وگرنه عین رسوای جهانت
کنیم اندر بر این جمله ابردار
کنم بر غیرتت بیشک نمودار
بسوزانم بر آتش مر ترا من
نمایم بیشک اینجا جفا من
بده انصاف و اکنون گرد بیزار
ز گفتارت وگرنه بینی آزار
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این متن به نوعی روایتی عرفانی و فلسفی است که به جستجوی حقیقت و شناخت خود پرداخته و به ارتباط بین عاشق و معشوق میپردازد. راوی در تلاش است تا به حقیقت وجودی خویش پی ببرد و در این مسیر، از ماجرایی درونی صحبت میکند که به جستجوی عشق و شناخت خداوند متصل است. او به بینشهای عمیق و تجربیات عرفانی خود اشاره میکند و به این نتیجه میرسد که حقیقت درونی او در خود او نهفته است. متن تأکید میکند که انسان باید به درون خود نگاهی بیندازد و از جستجو در بیرون خود دست بردارد، زیرا آنچه میجوید در خود او موجود است. این گفتگو به کشف رازهای نهانی و درک عمیق از خود و خداوند میانجامد.
هوش مصنوعی: این طور گفت یک انسان پاک و بیغش که من در اینجا در جستوجوی رازهای درون خود بودم.
هوش مصنوعی: سالها در این مکان بودهام و در اینجا به عمق حقیقت، جزئیات و کل آن پی بردهام.
هوش مصنوعی: من در اینجا در پی ملاقات کسی بودم، که ناگهان چهرهاش را دیدم.
هوش مصنوعی: در جستجوی اسرار واقعیات بودم و از محدودیتهای دنیای طبیعی عبور کردم.
هوش مصنوعی: من در تنهایی خود به دنبال خودم میگشتم و احساس دوری از خودم را میکردم.
هوش مصنوعی: ما در جستجوی عشق و محبت هستیم و در اینجا، هر صدایی که میشنویم، ما را به یاد معشوق میاندازد؛ گویی او نیز در این مکان حضور دارد.
هوش مصنوعی: بیرون آمده که ای کسی که در غفلت و نادانی به سر میبری، اینقدر بیچاره و متکبر و بیاحساس هستی.
هوش مصنوعی: چه چیز را میدانی که از آن کسی خبری ندارد؟ در حالی که تمام ذرات وجود او از دیدها پنهان است.
هوش مصنوعی: ظاهر یک چیز مشخص و واضح است، اما حقیقت باطن آن پنهان است. تنها زمانی میتوانی به آن دست یابی که از خودت و ویژگیهای خودت پنهان شوی.
هوش مصنوعی: تو آن چیزی را که به دنبالش هستی در اختیار داری، پس چرا از ما بیخبر هستی و توجهی به ما نمیکنی؟
هوش مصنوعی: تو دارای ویژگیهای خاصی هستی و به همین خاطر در جستجوی پاسخها به شدت متحیر و بیپروا شدهای.
هوش مصنوعی: تو دارای ارزش و وجودی هستی که از دیگران چیزهایی میطلبی، و چه شگفتانگیز است که این همه را یکجا به دست آوردهای.
هوش مصنوعی: نگاهت را به بیرون ندوخت، زیرا درون من دلی نیکو و راهنمایی درست وجود دارد.
هوش مصنوعی: شما در تلاشید تا مرا در مکانهای بالاتر و دنیای متعالی بیابید، اما من در اینجا، در دل آشفتگی و شیداییام، باقی ماندهام.
هوش مصنوعی: اگر نتوانی به من دست یابی، به این یقین داشته باش که دل خودت را بیشتر از این نرنجان.
هوش مصنوعی: اگر تو به سوی کمال و حقیقت میروی، متوجه میشوی که در این مسیر به وحدت و یگانگی میرسی.
هوش مصنوعی: ای غافل، به من توجه کن و نگاهی به درونم بینداز. من را در این مسیر بیاب و به مقصد برسان.
هوش مصنوعی: من در جایی مخفی و گیج و سردرگم هستم و همچنان در معبد تو باقی ماندهام، همچنان که فقط یک نفر باقی مانده است.
هوش مصنوعی: از یکتایی من به خود آگاهی پیدا کن تا بتوانم خوب و بد را از هم جدا کنم و از آنها رها شوم.
هوش مصنوعی: چرا ما به دنبال چیزی خارج از خود هستیم وقتی که جستجوگر اینجا در دل خود تو وجود دارد؟
هوش مصنوعی: خودت را نادیده بگیر و به درونت نگاه کن، بین تو و آنچه در بیرون است تفاوت وجود دارد.
هوش مصنوعی: هر کسی که در جستجوی من باشد، جز خودت نخواهد یافت. تنها درون خودت میتوانی مرا بیابی.
هوش مصنوعی: حواست باشد که این راز را اینجا با کسی در میان نگذار. در حضور دیگران دربارهاش صحبت نکن.
هوش مصنوعی: اگر نه، من در خفا تو را به خاطر خودم ملامت نمیکنم و راز تو را پیش کسی نمیبرم.
هوش مصنوعی: راز ما را پنهان کن، تا هیچکس جز تو از آن آگاه نشود و هیچکس دیگر از آن باخبر نگردد.
هوش مصنوعی: اکنون بیا تا به تو متصل شوم و تمام آرزوها و امیدهایت را به حقیقت بپیوندم.
هوش مصنوعی: رازداری کن و اسرار من را به کسی نگو، حتی اگر در کنار من هستی، به دیگران نگو.
هوش مصنوعی: او زبانش را باز کرد و سپس با پیرو گفت: ای دانا و بینا، چه خوب و عالی!
هوش مصنوعی: عزیزم، فقط من میتوانم راز تو را بگویم، پس بیش از این نگرانم نکن.
هوش مصنوعی: خواسته بودم که در حالت موفقیت و کامیابی تو را ببینم، اما در حقیقت نمیتوانستم تو را بیابم.
هوش مصنوعی: درخواست نزدیکیت را داشتم، اما در مقام یگانگی، نتوانستم تو را در چشمان خود ببینم.
هوش مصنوعی: من مدتی است که به دنبال تو هستم و از آن زمان در اینجا با شتاب و تلاطم زندگی میکنم.
هوش مصنوعی: من هرگز تو را نمیدیدم، ولی حالا که تو را دیدم، یقین پیدا کردم که امشب به وصالت رسیدهام.
هوش مصنوعی: اگر میخواهی ما را به جایی ببری، زود بپوشش را بردار.
هوش مصنوعی: در اینجا همه عاشقان را سر به نیست کردی و خاک وجودشان را با خون خالص سازندهای آغشته نمودی.
هوش مصنوعی: تمام عاشقان در شگفتی و حیرت هستند و آنها در بیان احساسات خود ناتوان ماندهاند؛ گویی در سکوت به سر میبرند و نمیتوانند چیزی بگویند.
هوش مصنوعی: تو در میدان زندگی و روابط با دیگران، حقیقتی را نمایان میکنی که بدون هیچ تردیدی، روح و جان را زنده میسازد.
هوش مصنوعی: تو روح و جان هستی، اما چرا پنهان شدهای؟ چرا از دوستی ناراضی هستی و این را در چهرهات نمینمایانی؟
هوش مصنوعی: چرا که من به خاطر تو در دستان غم و سختی گرفتارم و زیر فشار مشکلات و رنجها ماندهام.
هوش مصنوعی: دل تو با من نیست و اینجا جا ندارد، چه رسد به اینکه من را به خاطر تو آزار دهند.
هوش مصنوعی: درون وجود تو بود و من به دنبالش میگشتم. شگفتانگیز است که اکنون در اینجا تو را پیدا کردم.
هوش مصنوعی: اکنون تو را در وجودت یافتهام، ای جان من. من در نظر تو خوشحال و خندان هستم.
هوش مصنوعی: این بیت به احساس عمیق اندوه و درد در دل اشاره دارد. شاعر با بیان اینکه داغ و غم در دلش جا گرفته، نشان میدهد که حتی در زمانهای شادی، این درد و غم همراه اوست و نتوانسته آن را فراموش کند. او از این شرایط رنج میبرد و احساس میکند که شادی نمیتواند این غم را از بین ببرد.
هوش مصنوعی: درون اتاق تنهاست و کسی جز او در آنجا نیست، او به آرامی و با دقت به در نگاه میکند.
هوش مصنوعی: هرچند که به نظر میرسد افراد دیگر در اطراف تو نیستند و تنها در خلوت خود قرار داری، در واقع خودت یار و همراهی برای خودت هستی.
هوش مصنوعی: تمام وجود و هستی من در اینجا به خاطر توست، و اکنون در دل من تویی که بسیار خاص و بینظیری.
هوش مصنوعی: اکنون که در این شب به وصال تو رسیدم، احساس طلبکاری و نیازمندی به تو در من بیدار شده است.
هوش مصنوعی: بگو با ما از داستانهایت بگو، و زود حجاب و پرده را از جلو بردار.
هوش مصنوعی: حجاب خود را کنار بزن تا من چهرهات را ببینم، زیرا همین جاست که من به دنیای مادّی و دینم وابستهام.
هوش مصنوعی: در این مکان مشکلات زیادی برای تو پیش آمده است. حال که دوباره به من نزدیک شدهای، تو را واضحتر میبینم.
هوش مصنوعی: من هرگز تو را به سادگی از دست نمیدهم، زیرا حالا به شدت عاشق و سرمست شدهام.
هوش مصنوعی: ای دل، تو پای در راهی گذاشتی که عقل را هم به دنبال خود کشاندی. یقیناً تو آرامش منی که در جانم جا داری.
هوش مصنوعی: دل ندارم که در آرامش باشد، چون هیچ امیدی به سرانجام خوب ندارم.
هوش مصنوعی: به من بگو که در نهایت چه میشود، چرا همچنان به دنبال من هستی و این همه درنگ میکنی؟
هوش مصنوعی: از من پاسخ را بخواه که من بتوانم به سرچشمه وجودت دست یابم. بگو تا چه زمانی میتوانم به حقیقت وصالت پی ببرم؟
هوش مصنوعی: من سالهای زیادی را در اینجا با دوستان فراوان گذراندهام در حالی که مشتاقانه برای تو انتظار کشیدهام.
هوش مصنوعی: از هر کسی خواستم که بگوید تو کیستی ای جانتا، تا به یقین به معرفت توحید برسم ای جان.
هوش مصنوعی: به هر شکلی به من نشان دادند که من از شنیدن حرفهای هر کسی آزرده خاطر میشوم.
هوش مصنوعی: آنچه که دیگران درباره من میگفتند واقعیت نداشت و من در حقیقت در وضعیت آشفتهای قرار داشتم.
هوش مصنوعی: امشب در وصالت قدم گذاشتم و تمام تقلیدها را از روی نوشتهات کنار گذاشتم.
هوش مصنوعی: دوست را در آغوش تو دیدم و فهمیدم که چقدر عمیق و واقعی است. حالا دیگر چیزی برای تقلید وجود ندارد، چون اصل موضوع از ظاهر گذشته و به عمق وجود رفته است.
هوش مصنوعی: اکنون خود را نشان بده تا بفهمم در این دنیا چه کسی مالک قدرت و سلطنت من است.
هوش مصنوعی: تو در این زمان درهای من را بستهای و من در این تنهایی همیشه به تو پیوستهام.
هوش مصنوعی: ای اصل و جوهر وجود، به من پاسخ بده؛ چه لذتی در این است که دانههایی از خود را در زمین افکندهای؟
هوش مصنوعی: جواب آمد که ای کسی که راهت را گم کردهای، باید خودت را بسوزانی تا به حقیقتی که در درونت نهفته است، برسی.
هوش مصنوعی: تو چگونه اینقدر شجاعت داری که در این مکان خود را مانند شیر به نمایش میگذاری؟
هوش مصنوعی: تو این توانایی را نداری که به چنین گفتارهایی بپردازی، و نمیتوانی از پس این رازها برآیی.
هوش مصنوعی: اگر تو این راز را به ما نمیگفتی، مطمئناً میدانستم که در اینجا چه اتفاقی رخ میدهد.
هوش مصنوعی: تو بر زبان و دل خود باور کن که من اینجا حاضرم و مطمئن هستم که تو در این وضعیت سخت تنها نیستی.
هوش مصنوعی: ولی چون کسی هست که به خوبی از این موضوع اطلاع دارد، نمیتوانم این راز را با تو در میان بگذارم، ای بیچاره.
هوش مصنوعی: ما همه یکسانیم، اما در خفا و به طور پنهانی قرار داریم، اما باید بدانی که این حقیقت را درک کنی.
هوش مصنوعی: در اینجا جایی برای جسارت و بیاحترامی نیست و باید کسی humble و آرام باشد تا بتواند در این فضا باقی بماند.
هوش مصنوعی: باید خاضع و تسلیم بود تا فرمان او به درستی انجام شود و به این ترتیب، جان و زندگی را حفظ کرد.
هوش مصنوعی: کسی که از دست شاه فرمانبرداری کند و به او نزدیک شود، به نوعی به جان و روح خود آسیب میزند و از درد و رنج رهایی نمییابد.
هوش مصنوعی: امشب برای تو یکی جام نوشیدنی داریم که به تو تقدیم میکنیم. حقیقت این شب را با این هدیه برایت باز کردهایم.
هوش مصنوعی: ما هنوز اجازه ندادهایم که به محبوب نزدیک شوی، اما تو با یک بار بیپروایی به این کار دست زدی.
هوش مصنوعی: به خاطر یک جرعه، تو از خود بیخود شدی و به سادگی از ما غافل گشتی.
هوش مصنوعی: با یک جرعه از آن شراب، تو چنان از دست رفتی که دیگر در اینجا دیوانه و سرمست شدهای.
هوش مصنوعی: تو نمیدانی که با خود چه میگویی، وقتی در میدانی طوری جمله را میشنوی که انگار در حال گفتگو هستی.
هوش مصنوعی: ما در خفا با تو سخن گفتیم، اما تو هرگز راز ما را نمیدانی.
هوش مصنوعی: چرا که تو به خاطر درد او به اینجا آمدی و حالا در عشق به شدت دچار پریشانی و بیچارگی شدهای.
هوش مصنوعی: آیا ندیدی که در اینجا، به طور واقعی، چه زیبایی و جذابیتی در چهره ما وجود دارد؟ آیا فکر کردی که تو موفقیتی کسب کردهای؟
هوش مصنوعی: تمام پیامبران در این دنیا غم و اندوه زیادی را تجربه کردهاند.
هوش مصنوعی: بسیاری از دردها و سرزنشها را تحمل کردند، اما خطایی جز در دید ما نداشتند.
هوش مصنوعی: تو میخواهی که امشب پردهٔ رازها را کنار بزنیم و چهرهٔ حقیقت را نشان دهیم.
هوش مصنوعی: من هیچ پردهای از چهرهات کنار نزدم تا زیباییات نمایان شود.
هوش مصنوعی: ای دل، اگر میخواهی مشکلت حل شود، اینگونه دیوانه و مدهوش باش.
هوش مصنوعی: در اینجا پرسش کردن بیفایده است و بهتر است از موضوعی که در حال حاضر در مورد آن صحبت میشود، بترسی.
هوش مصنوعی: نمیدانستی که حالا متوجه شدی دلیل شتاب تو به سمت ما چیست.
هوش مصنوعی: اگر انصاف بدهی، جانت را میبخشیم، وگرنه در دنیا رسوا خواهی شد.
هوش مصنوعی: من در این کار به تو پرداختم و میخواهم محبت و شجاعت تو را برجسته کنم.
هوش مصنوعی: من تو را در آتش میسوزانم، اما مطمئن باش که اینجا تنها من هستم که بیرحمی میکنم.
هوش مصنوعی: اگر انصاف بدهی و از حرفهای خود دوری کنی، خوب است؛ وگرنه عذاب و آسیب را تجربه خواهی کرد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.