گنجور

 
عطار

دلا تا چند سر گردان شمعی

بمانده زار و سرگردان جمعی

همه ذرّات دل سوی تو دارند

بیک ره دیده در کوی تو دارند

چو تو ایشان همه در گفتگویند

عجایبتر ز تو در جستجویند

چو از دیدار تو بهره ندارند

بسوی سوختن بهره ندارند

چو وقت سوختن آید پدیدار

کسی کو شمع وصل آمد خریدار

بسوزد خویش چون پروانه اینجا

شود در هر زبان افسانه اینجا

بسوزاند وجود و بود گردد

چو منصور از یقین معبود گردد

تو ای دل چند از این گفتار گوئی

که درمیدان فتاده همچو گوئی

سخنها گفتی از درد دل خود

نبگشای یقین تو مشکل خود

اگرچه مشکلت اینجا گشادست

دلت درتنگنای دل فتادست

همه گفتار تو از بهر جسمست

که تا بیرون رود کو عین اسمست

اگر صورت نباشد حق بود پاک

ولی اسمست اینجا آب در خاک

چو گفتارست هم از باد و آتش

گهی درناخوشی گاهی بود خویش

حجابت آتش و آبست و بادست

که درمال التّراب اینجا فتادست

همه گویا ز بهر صورت آمد

از آن پس دیدن منصورت آمد

اگر صورت نبودی بس نبودی

که از حق گفتی و از حق شنودی

اگر صورت نبودی اندر اینجا

که بود از وی شدی یکباره پیدا

اگر صورت نبودی با معانی

نمودی راز امر کن فکانی

که دانستی که بودی این چگوئی

چو یار اینجاست پس دیگر چه جوئی

چویار اینجاست دیدارت نموده

ابا تو گفته و از تو شنوده

چو یار اینجاست پس اینجا چه جوئی

سخن از رفتن صورت چگوئی

چو دل اینجاست ای دل راز گفتی

باسرار دگر سرّ بازگفتی

چو یار اینجاست هر چیزی که گوید

شوی تا درد تو درمان بجوید

چو یار اینجاست کلّی درگرفته

حقیقت شیب و بام و در گرفته

تو غافل این چنین مانده بخود باز

نظر کن یک زمان در سوی خود باز

که جانانت چنین در بود مانده

زیانت در پی این سود مانده

زیان صورت کل ازمیان شد

یقین بیشک صور با جان جان شد

چو صورت رفت جان شد دید جانان

نظر کن این زمان خورشید تابان

ترا خورشید چون همسایه باشد

چرا میلت بسوی سایه باشد

همه میل تو سوی سایه افتاد

از آنی مانده سرگردان تو چون باد

سوی تاریکنای این جزیره

بماندستی چو بز اندر خطیره

گهی اندر گمان و گه یقینی

گهی تو پس رو و گه پیش بینی

گهی در عقل و گه عشّاق باشی

گهی اندر دوئی گه طاق باشی

از آن دم دم زدی چه مغز و چه پوست

بیکباره برِ عاشق همه اوست

سخن در اصل و فرع اینجا یکی گفت

بد خود بُد خود بخود حق بیشکی گفت

همه او کرد گفتار از بد ونیک

حقیقت آب خوش آورد در دیگ

هر آن چیزی که خواهی پخته گردان

بمعیار خرد خود سخته گردان

سخن از پختگی گو نِیْ ز خامی

اگرچه پخته و هم ناتمامی

سخن از پختگی و پخته بشنفت

که مرد پخته هم از پختگی گفت

ولی گنجشک باشد طعمهٔ باز

کجا عصفور باشد همچو شهباز

سخن از درد میآید دمادم

که آدم بود صاحب درد آن دم

چو آدم صاحب آن درد آمد

حقیقت از دم حق فرد آمد

از آن دم فرد آمد آدمِ پاک

نمود خویشتن از عالم خاک

همان دم را طلب میکرد اینجا

غم دلدار خود میخورد اینجا

از آن دم آدم اینجا دیدخود دید

اگرچه عاقبت هم نیک و بد دید

چو آدم فرد آمد از دم دوست

در آخر گشت اینجا همدم دوست

طلب میکرد تا مطلوب خود یافت

در آخر بیشکی محبوب خود یافت

هر آن کو همچو آدم فرد باشد

چوآدم صاحب این درد باشد

طلبکار آید و دلدار جوید

در اینجاگه وصال یار جوید

بِجِدّ هر کو طلبکارست بر یار

بیابد عاقبت دیدار دلدار

طلب کن ای دل اینجا عین آدم

که همچون آدمی از عین آن دم

تو گرچه عین دید آدمی تو

حقیقت بیشکی هم ز آن دمی تو

از آن دم آمدی بیرون در این دم

که همچون آدمی از عین آن آدم

از آن دم آمدی دمهای بیچون

که بی یاری در اینجا بیچه و چون

از آن دم یافتی راز معانی

بگفتی فاش اسرار نهانی

از آن دم میزنی دم در حقیقت

که بیرون آئی از عین طبیعت

از آن دم میدمی اندر جهان تو

که آن دم یافتی خود رایگان تو

از آن دم میزنی در پیش هر کس

که همچون دیگران نادیدهٔ بس

از آندم میزنی مانند گردون

که در یکی فنائی بیچه و چون

از آن دم میزنی دائم دمادم

که اینجا کس ندید آندم جز آدم

از آن دم میزنی اعیان یا هو

از آن دم میزنی این راز میگو

دمی داری که سرّ لامکانست

درون دم نموده جان جانست

دمی داری از آن دم در خدائی

از آن کردی تو از صورت جدائی

بگوید آنچه کس را نیست زهره

دهد مر سالکان را جمله بهره

بگوید راز جانان پیش جانان

بجز این ذرّهها خورشید تابان

شود بس درکشد جمله سوی خود

که تا پیدا نماید نیک با بد

عقول جملگی گرداند او پاک

براندازد حجاب هستی خاک

همه خورشید گرداند بیک ره

کند مر ذرّهٔ زین راز آگه

اناالحق گوید و باطل نماید

شود سالک به جز واصل نماید

اناالحق گوید وباشد یقین حق

همه ذرّات از این گویند صدّق

اناالحق گوید و دلدار گردد

بکلّی او وجود یارگردد

اناالحق گوید و بنماید او راز

چو مردان گردد او اینجای جانباز

اناالحق گوید و خود را بسوزد

بنور عشق کلّی برفروزد

اناالحق گوید و آید بدریا

رساند ذرّهها را بر ثریّا

ندیدم صاحب دردی چنین من

که باشد او در این عین الیقین من

هر آنکو در یقین زد یک دو گامی

چو منصور او حقیقت برد نامی

ببر نامی اگر این درد داری

چو مردان گر تو ذات فرد داری

ببر نامی تو برمانند منصور

شو اندر جزو و کل پیوسته مشهور

ببر نامی تو بر مانند عطّار

که گشتست از وجود خویش بیزار

وجود خود بیک ره برفکندست

نه همچون دیگران روحی زندمست

مرا هم درد و درمانست با هم

مرا هم جان جانانست با هم

مرا جانانه رخ بنموده اینجا

دَرِ مَنْ هم بخود بگشوده اینجا

چو من گم کردهٔ خود باز دیدم

نظر کردم درون و راز دیدم

بدیدم یار خود بی دید اغیار

هر آن کو یار جوید نیست خود یار

حقیقت یار در من ناپدیدست

مرا اسمی دراین گفت و شنیدست

ز گفتارم نظر کن ای خردمند

که ماندستی چو مرغی اندر این بند

گرفتار قفس گر راز بیند

بگاهی کز قفس در باز بیند

قفس در بسته تو در وی جهانی

بمانده زار در عین جهانی

چو استاد ازل در بر گُشاید

نمود مرغ جان پر برگُشاید

در آن دم چون برون او مرغ از دام

که یکی شد مراو را عین مادام

برون رو ای دل از دام هوایت

زمانی خوش ببر اندر هوایت

تو در بند قفس تا چند باشی

بگو تاخود یکی در بند باشی

قفس بگشای کاین بیچاره پر باز

بسوی آشیانت ره ببر باز

چو سوی آشیانِ خود رسیدی

همان انگار کاین دامت ندیدی

در آن دم گر شوی عین فنا تو

ازل را با ابد یابی بقا تو

در آن دم گر شوی از خواب بیدار

نه جان بینی نه عقل و خواب و پندار

در آن دم گر نبینی بیشکی تو

یقین باشی یکی اندر یکی تو

در آن دم هرچه یابی یار یابی

همه بیزحمت اغیار یابی

در آن دم آنچه جستی آن تو باشی

حقیقت جملهٔ جانان تو باشی

در آن دم یار بین و هیچ منگر

بجز دیدار بیچون هیچ منگر

خدابین باش اگر صاحب کمالی

بجز او منگر اندر هیچ حالی

خدابین باش و راز عاشقان باش

حقیقت برتر از هر دو جهان باش

خدابین باش و صورت برفکن تو

نظر کن در نمود جان و تن تو

چو بنماید جمال یار دیدار

چو یک ارزن نماید هفت پرگار

چو بنماید جمالِ یار بودت

نماید ذرّهٔ بود وجودت