گنجور

 
۳۶۰۱

عطار » خسرونامه » بخش ۲۷ - نامه نوشتن گل به خسرو در فراق و ناخوشی

 

... که بیرون شد دل و دلدارم از دست

دل سوداییم یکبارگی شد

خرد در کار دل نظارگی شد ...

... چه آید از چنین دل جز ندامت

دلم بگرفت ازین دل چون کشم بار

سرتن میندارم چون کنم کار ...

... ازان در خاک میگردم چنین خوار

که چشم من چو دریاییست خونبار

بدریا در تیمم چون توان کرد ...

... کنار من ز در دریا گرفتست

بنظاره بر من آی باری

که تا دریا ببینی از کناری ...

... چو شمعم جمله شب سوز در پیش

بسر باریم مرگ و روز در پیش

نگر تا چون درآید خواب بر من ...

... چو ببرید از تو خون از تو برآمد

چو خود کردی سرشک از چشم میبار

کنون آن خون دل را چشم میدار ...

... سبک چون آسیا گردان از انست

که هرچ او میکند بارش گرانست

بسی غصه بحلق من فرو شد ...

... چوبی تو زندگانی دارم از تو

چرا خون جگر میبارم از تو

معاذالله نگویم از تو دلکش ...

عطار
 
۳۶۰۲

عطار » خسرونامه » بخش ۲۸ - رسیدن نامهٔ گل به خسرو و زاری کردن او و رفتن در پی گل به اسپاهان

 

... بگو تا بلبل مست طبیعت

کند بار دگر ساز صنیعت

چو زنجیر سخن درهم فتادست ...

... کنون خواهم که از بهر معانی

چو باران بر جهان گوهر فشانی

چنین گفت آن سخن ساز سخنگوی ...

... چو یک هفته برفتند آن سواران

غلط کردند راه از برف و باران

ندانستند و گم کردند ره را ...

... که من صد ساله غم دیدم درین ماه

مرا یکبارگی گرما فرو بست

ز سردی جهان شستم ز جان دست ...

... خط مشگین و روی همچو ماه او

فرو شست از غبار و گرد راه او

از آن معنی غباری بود شه را

که از خطش غباری بود مه را

چو شد سیراب آمد کبک یادش ...

... در آن تاریک شب درکوهساران

قضا را گشت پیدا باد وباران

فلک چون پرده باران فرو هشت

کنار خسرو رومی بیاغشت ...

... نه رویی دید خود را و نه راهی

فلک از میغ گوهر بارگشته

هوا زنگی مردم خوار گشته ...

... که روز رستخیزش بود بازی

چو باران جامه ماتم فرو شست

سپیده سرمه از عالم فرو شست ...

... بدل گفتا ز بختم یاریی بود

که بارم را چنین سرباریی بود

گر از سستی تنم زینسان نبودی ...

... بدختر گفت رایی زن در این کار

که تا من چون برآیم از چنین بار

چو من در بند باشم یار سرکش

نیارم با تو کردن دست درکش

دلم در بند تست ودیده خونبار

تلطف کن ازین بندم برون آر ...

... بزاری پیش خسرو شه فتادند

که ای برنای زیباروی هشیار

ز ما این زنگیان خوردند بسیار ...

... بشه گفت ای زده بر جان من راه

تو باری هستی از جان من آگاه

چو خود رابی جمالت مرده دانم ...

... در گنج کهن را باز کردند

ستوران زیر بار ره کشیدند

ازان دز سوی صحرا گه کشیدند

دو شبرو با شه و دختر سواره

براندند از درون قلعه باره

بسی راندند مرکب نیکخواهان ...

عطار
 
۳۶۰۳

عطار » خسرونامه » بخش ۲۹ - رفتن خسرو به طبیبی بر بالین گلرخ

 

... چو برق از آتش دل تیز گشته

چو ابر از چشم باران ریز گشته

ز چشمش بستر ش جیحون گرفته ...

... وگر دیدی دران اندوه میغ ش

نباریدی مگر درد و دریغش

گهی سیلاب بست از چشم بر خویش ...

... بگردیدی به پهلو جمله بام

نکردی بام را باران چنان تر

که کردی نرگسش در یک زمان تر ...

... به دستی باده و دستی به سر بر

چو جامی نوش کردی آن شکربار

ز خون چشم پر کردی دگر بار

نکردی هیچ جام از باده خالی

که نه پر گشتی از بیجاده حالی

چو بودی نوبت خسرو دگر بار

نخوردی و بکردی سر نگونسار ...

... که بر هم سوخت سقف سبزپوشان

ز یک یک مژه چندان اشک بارم

که یاران را از آن در رشک آرم ...

... که گویی ابر شد و آتش فشان گشت

همی هرجا که برخیزد غباری

شود هر ذره از آهم شرار ی ...

... به پیش خط او شد حلقه در گوش

درآمد خون او یک باره در جوش

ز دل آرام و از سر هوش او شد ...

... چو هرمز شد برون گلرخ به زاری

ز نرگس ریخت باران بهاری

ز هرمز دل چنان در بندش افتاد ...

... چو هرمز را بدید آن ماه پاره

فرو بارید بر ماهش ستاره

گهی اشکی چو خون پوشیده می کرد ...

... و یا در خواب می بینم جمالت

خطی بر خونم آوردی دگر بار

منم سر بر خطت چشمی گهر بار

لب لعلت رگ جانم گرفته ست ...

... به هرمز گفت اکنون کار افتاد

که گل را بار دیگر خار افتاد

در آن گاهی که بودی باغبانی ...

... کسی گر آمدی آنجا به کاری

روان کردی گلش همچون غباری

چو گل را تیر آمد بر نشانه ...

... برون آمد ز چادر عاشق زار

درون خانه شد از صفه بار

چو چشم هر دو تن افتاد بر هم ...

... برو دنبال زن بر ریگ و رفتی

سرم بار دگر زیر بغل گیر

ز سر در باز پایم در وحل گیر ...

... که شکر یک تنه صد مرده خوردی

شکربار است لعلم در درستی

مکن درباره این پاره سستی

چرا ای دوست ناساز آمدی تو ...

... همه شب گرد این دیوار گردم

ترا خود چون دهد دل بار آخر

مرا با روی در دیوار آخر ...

... گهی از دلبری جانم ببردی

نبازم غوره با عزمی دگر بار

گرم این غوره درنفشاری ای یار ...

... اگرچه خاک ره گشتم خجل وار

مگیر از من غباری سنگدل یار

اگرچه خواجه تاش خاص و عامم ...

... چو کار هر دو آمد با قراری

بخفتند آن دو تن یک لحظه باری

چو خوش در خواب رفتند آن دو دمساز ...

... هنرمند و خموش و پاک رایی

مبارک دستی و نیکو لقایی

اگر زر دارم وگر مال دارم ...

عطار
 
۳۶۰۴

عطار » خسرونامه » بخش ۳۱ - بیمار گشتن جهان افروز

 

... که حسنا بود نام آن کنیزک

ببالا همچو سرو جویباری

بلنجیدن چو کبک کوهساری ...

... مرا هرگز نبودی تازه رویی

بصد روی اشک میبارم ز چشمم

که بی روی تو این دارم ز چشمم ...

... برویم باز زن درد جدایی

وگر پشت آوری بر من بیکبار

در آن اندوه روی آرم بدیوار ...

... ز خان و مان برون افتادهام من

مبادا در رهت ازگل غباری

که گل در چشم گل گردد چو خاری ...

... ترا از لعل گل شکر چشیدن

کنون یکبارگی بیماریم رفت

دو چندان زورم آمد زاریم رفت ...

... که استادست گل شاگردش ابلیس

مثال مکر زن آبیست باریک

که دریایی شود ناگاه تاریک ...

... دریغم ناید از چون تو نگاری

بهشتی تا چه سنجد باغ باری

برو تنها اگر تنهات باید ...

... شمرها سر بسر از آب تر شد

چو باران تیر در پرتاب انداخت

سپر در آبدان آب انداخت

چو از هر تیر بارانی سپر ساخت

زهر آبی هزاران شکل برساخت ...

... بخوزستان گریخت از دام ما رفت

کجا شد دایه گر گل رفت باری

عجب تر زین ندیدم هیچ کاری ...

... بسوزم عودتر در خانه بسیار

پری را سر بخط آرم بیکبار

بجای آرم هران افسون که دانم ...

... جهان افروز چون دیدار او دید

دل خود تا بجان دربار اودید

نه روی آنکه با او راز گوید ...

... جهان افروز از او حیران فرو ماند

چو باران اشک از مژگان فرو راند

برامد همچو نیلی چهره او ...

... بگفت این و هزاران دانه اشک

فرو بارید همچون ابر از رشک

دل خسرو بسوخت اما بناکام ...

... که کردی آسمان را روی بر خاک

چنان برجش ز بار چرخ خم داشت

که گفتی چرخ پشتش در شکم داشت ...

... چوآتش تیز لیکن آبداری

چنان برهم زد ایشان را بیکبار

گزو گشتند سرگردان فلک وار ...

... باستاد او بران ره چون درختی

که تا هر کاید از دزدان دگر بار

شود تیغ جگر رنگش جگرخوار ...

... جهان بوالعجب را کار اینست

درخت عاشقی را بار اینست

ببین کان عاشق مسکین چه غم خورد ...

عطار
 
۳۶۰۵

عطار » خسرونامه » بخش ۳۲ - بیمار گشتن جهان افروز

 

... شه سرگشته دل در پیش یاران

فرو میریخت خون دل چو باران

بیاران گفت چندین مکر کرده ...

... ز سگ در تک بصد ره بهتر آمد

بزیر باره بامی دید والا

کمند افگند در دیوار بالا

بیک ساعت ببام آمد ز باره

بجایی روشنی دید از کناره ...

... بفرخ گفت ده مردند در دز

دگر مشتی زنند ادبار و عاجز

ترا گر خود نبودی راه بر من ...

... ادیم خاک را چون ارغوان کرد

ز باران سرشکش گل برون رست

کجادیدی گلی کان گل ز خون رست ...

... که بی فرمان تو کمتر ز هیچیم

چو بربستند بار سیم و زر هم

گشادند آن زمان از یکدگر هم ...

عطار
 
۳۶۰۶

عطار » خسرونامه » بخش ۳۵ - عشرت كردن گل و خسرو باهم

 

... بمشکین زلف روی حضرتش رفت

مبارکباد عید عشرتش گفت

شه و گل مانده با هم هر دو تنها ...

... جلیل سبز گل در هم دریده

سه لب کرده دو لب خندان بیکبار

لب کشت و لب جوی و لب یار ...

... نه زر بستد نه دادش هفتهیی داو

چو گل در بار کم عمری فتادی

بزاری بانگ بر قمری فتادی ...

عطار
 
۳۶۰۷

عطار » خسرونامه » بخش ۳۷ - نواختن مطرب

 

... شکر میریخت والحق خوش همی زد

بخوشی شعر شکر بار میگفت

بمستی این غزل را زار میگفت ...

... بشادی می خور و می نوش هی کن

شکم در نه شکم را بار بردار

مکن جان و بتن دستی بسر آر ...

... چو دوری چند گردان شد فلک وار

برآمد ناله از مستان بیکبار

ز یک یک رگ غریو از چنگ برخاست ...

عطار
 
۳۶۰۸

عطار » خسرونامه » بخش ۴۴ - رشك حسنا در كار گل و قصد كردن

 

... که گفتارشک سوزان تر ز آتش

نباشد رشک زن بر کس مبارک

که رشک زن بود زخم بلارک ...

... سپاه او فزونند از هزاران

صدی بشمر بهر یک قطره باران

خزانهش از قیاس اندکی گیر ...

... گر آنجا گشتمی آگه ازین کار

برون آوردمی شه را ازین بار

مرا زین کارغم بسیار افتاد ...

... زخشکی سوی کشتی درکشیدند

بهر روزی در صندوق یکبار

گشادندی بران درمانده کار ...

... فغان از مردم کشتی برآمد

جهان یکبارگی گفتی سرآمد

بآخر بند کشتی خرد بشکست ...

عطار
 
۳۶۰۹

عطار » خسرونامه » بخش ۴۶ - آگاهی یافتن خسرو از پیدا شدن گل

 

... چو در خون زار میگردم فلک وار

چرا آخر نمیسوزم بیکبار

تن من سوختست از گل بصدرشک ...

... کجاآتش کند در من اثر نیز

نسوزد سوخته بار دگر نیز

منم گل کرده خاک از آب دیده ...

عطار
 
۳۶۱۰

عطار » خسرونامه » بخش ۴۷ - بازگفتن حُسنا مكر خود با خسرو

 

... بدی میخواست گلرخ را از آن کار

خود او ماند ای عجب در زیر این بار

چه نیکو گفت خشم آلود سرهنگ ...

عطار
 
۳۶۱۱

عطار » خسرونامه » بخش ۵۲ - از سر گرفتن قصّه

 

... یکی باد مخالف شد پدیدار

که خلق امید ببریدند یکبار

چنان آن باد کشتی را روان کرد ...

... بگردش شیوه لبلاب بودی

ز آب چشم چون باران بیکبار

فرو شستند دست از جان بیکبار

سه شب در شور بود آن آب و سه روز ...

... کشیده رویها در پرده راز

چونیمی شد ز شب گاوان بیکبار

روان گشتند از دریا گهر دار ...

... چو شد چندان گهر در گل گرفتار

بترسیدند آن گاوان بیکبار

همه از روی آن تاریک صحرا ...

... بسوی چوب و تخته باز گردند

چو اول بار کشتی برگشادند

همه در کار کشتی سر نهادند ...

... بدل میگفت کای دل کارت افتاد

فروده تن چو تن دربارت افتاد

اگر در بایدت از خود برون شو ...

عطار
 
۳۶۱۲

عطار » خسرونامه » بخش ۵۳ - رسیدن خسرو و جهان افروز و یاران بكوه رخام و دیدن پیر نصیحت گو

 

... درین زندان کافر کیش غدار

ز حیرت کافری میآردم بار

نمیدانم کیم یا از کجایم ...

عطار
 
۳۶۱۳

عطار » خسرونامه » بخش ۵۵ - آگاهی یافتن قیصر از آمدن خسرو

 

... نداند جز جگر خوردن همیشه

ز خود یکبارگی دستم فرو بست

اگر دستم نگیری رفتم از دست ...

... ازین غم هر زمان حالش بتر بود

چوبودش یک نفس صد باره تیمار

بآخر گشت آن بیچاره بیمار ...

... اگر رغبت نمایی عقد کردهست

کم گل گیر اگر گل ریخت از بار

که گر گل هست خالی نیست از خار ...

... اگر گل شد ترا صد نوبهارست

که در هر یک هزاران گل ببارست

اگر گل شد جهانی پر شکر هست ...

... زمانی درد و خواری میکشیدی

تو خود اندیشه کن با این همه بار

گلی میارزدت با این همه خار ...

عطار
 
۳۶۱۴

عطار » خسرونامه » بخش ۵۶ - از سر گرفتن قصّه

 

... سبک روح جهان پیرایه برداشت

دو گوش او گرانباری ز درداشت

شکست آن مرد آن صندوق را پس ...

... فرو بردی بقعر خود ز رشکم

وگر باران بدیدی آب چشمم

چو برقی در من افتادی بخشمم ...

... چولختی راز گفت آن ماه مهجور

فرو بارید بر مه در منثور

شده صیاد سرگردان ازان کار ...

... که چون پر مغز حلوای شکر گشت

ز رویش بار دیگر شور برخاست

ببویش مرده هم از گور برخاست ...

... چو مردان پیرهن یکتاییی ساخت

ز خود یکبارگی سوداییی ساخت

قبا پوشید و پیراهن رها کرد ...

... عرق بر رخ چو شمع از شوق میریخت

چو باران شبنمش از ذوق میریخت

بدکانی ببر باز اوفتاده ...

... دلم از پسته او شور دارد

ازان از دیده آب شور بارد

مرا با او بهم بنشان زمانی ...

... چه میخواهی ازین در خون نشسته

بگفت این وز خون دل چو باران

فرو بارید از نرگس هزاران

کنیزک چون سخن بشنید ازان ماه ...

... همه احوال با خاتون بیان کرد

سه بار دیگرش خاتون روان کرد

چو نگشاد از کنیزک هیچ کاری ...

... که تا لختی بیندیشم درینکار

که کار افتاد و من مردم ازین بار

بزودی خانهیی را در گشادند ...

... نه چندان اشک ریخت آن عالم افروز

که باران ریزد آن در یک شبانروز

فغان میکرد کای چرخ دونده ...

... که من بفشاندم از تو پاک دامن

چو سوزی باره باره هر زمانم

بیکباره بسوز و وارهانم

ز سوزم نیک سودی برنخیزد ...

... دلم از گریه خرسندی گرفتی

بسی غم زاشک چون باران به در شد

کنون چشمم از آن باران به سر شد

بخوردم خون دل دیگر ندارم

کنون بی رویش از چشمم چه بارم

چه میگویم که چندانی بگریم

که از هر مژه طوفانی بگریم

ازان از دیده بارم نار دانه

که دل پرنار دارم جاودانه ...

... چو بحر شب برامد از کناری

همه چین گشت همچون زنگباری

چنان شد روی گردون از ستاره ...

... برون آمد ز پیش گل چو گردی

بسی بگریست چون باران بدردی

بسر آمد نخستین بار چون گاز

ولی چون شمع شد آخر بسر باز ...

عطار
 
۳۶۱۵

عطار » خسرونامه » بخش ۵۷ - آگاهی یافتن خسرو از گل

 

... درین مجلس زمانی حاضر آیید

ز میغ دیده بارانها ببارید

برین غم کشته طوفانها ببارید

ز خونریزی نیامد کم درین راه ...

... که کارت روی بهبودی ندارد

کسی کز یار خود صد بارش افتاد

چه سازد چون بصد کس کارش افتاد

نکو بودالحقم کاری و باری

بسر بازیم دربایست داری ...

... زنیام من که کرد آواره دهرم

نه آن نامرد چندان باره شهرم

نبود از شیر مردی هیچ تقصیر ...

... مرا هرجا که شد با خویشتن برد

بآخر بار هم در کار من مرد

بدریا غرق گشت و من بناگاه ...

... نمیآسود از زاری و ناله

خوشی بر لاله میبارید ژاله

فغان میکرد و میگفت ای جهاندار ...

... نشسته بیدل و دلدار رفته

بسی بارم فتاده یار رفته

چو در پرده ندارم هیچ یاری ...

... دلی چندی که شد بر غم نهاده

چو شد یکبارگی صبر و قرارش

در آن سختی ز حد بگذشت کارش ...

... گهی از خون دل افگار میشد

گهی از آه آتشبار میشد

چوحال خویش پیش او بیان کرد ...

... کنون چون شد دل سرگشته ازدست

مده یکبارگی سر رشته از دست

دل خود بازده دل را بخویش آر ...

عطار
 
۳۶۱۶

عطار » خسرونامه » بخش ۵۹ - آغاز نامۀ گل بخسرو

 

... گرم از خون نبودی چشم پر در

بر ابرو سنجمی یکبار دیگر

اگر این چشمه گردون کم نمودی ...

... چه کفهست اینکه وزنی مینیارد

چو از چشمم هزاران چشمه بارم

زمین دل همه تخم تو کارم ...

... زمین دل بران چشمه بکارم

اگر آبی بسر آید ببارم

چو کشتم را شود خرمن رسیده ...

... فرو میرم درین دریا بزاری

عفی الله مردم چشمم که صد بار

درین دریا فرو شد سر نگونسار ...

... بسفت از نوک مژگان گوهر خویش

چو باران ریخت بر خاک از در خویش

که تادر پیش من آیی بکاری

ترا از راه من نبود غباری

عفی الله مردم چشمم کزین سوز ...

عطار
 
۳۶۱۷

عطار » خسرونامه » بخش ۶۰ - در صفت موی

 

... برون آیم چو موی از پوست با تو

چومویت مشکبار آمد سفر کن

سحرگه بر صبامویی گذر کن ...

... منم مویی بکوهی غم گرفتار

چنین مویی نگر زیر چنان بار

چو مویت کی بتو خواهم رسیدن

که مویی کوه نتواند کشیدن

ز باریکی بمویی نیست زورم

که من مویی میان بسته چو مورم

ره عشق تو باریکست چون موی

چو مویی من بمویی کردهام روی ...

... که در هر بیت مویی میببافم

چو در باریکی یک تار مویم

سخن باریکتر از موی گویم

سخن میراند ازمویی بصد روی ...

... بسر بردم چو مویت راه اکنون

بسی گفتم ز موی مشکبارت

بیک یک موی صد صد جان نثارت

عطار
 
۳۶۱۸

عطار » خسرونامه » بخش ۶۲ - آمدن فرّخ بترکستان بطلب گل

 

... در آن شب فرخ از بنگه بدر شد

بره صد بار با سگ در کمر شد

چو سوی منظر آمد کس ندید او ...

... الا ای ابر پر اشک نگونسار

همه عالم بدرد من فرو بار

زمانی یاریی درده باشکم ...

عطار
 
۳۶۱۹

عطار » خسرونامه » بخش ۶۶ - رسیدن خسرو و گل با هم و رفتن به روم

 

... زر و سیم تو داغ پهلوی تست

بدو نیکت همه روباروی تست

چو نبود کاروان را راه ایمن

متاعی به ز عوری نیست ممکن

چو ترک سیم و زر گفتی بیکبار

همه گیتی زر و سیم خود انگار ...

... چو جوجو گرد کرد از مال بسیار

فلک با جانش بستاند بیکبار

کسی را گر همه دنیا شود راست ...

... که مرد عدل باید دلستان را

چه افزایی تو چندین بار خود را

ز خود بگذر فنا انگار خود را ...

عطار
 
۳۶۲۰

عطار » خسرونامه » بخش ۶۷ - باز رفتن بسر قصّه

 

... بیا بر ساز از سر کار دیگر

بهانه کن فسانه بار دیگر

ز پیر پر سخن پاسخ چنین بود ...

... نه چون سروی که از بستان برآید

هوا گشته بر آن دلبر گهربار

زمین از بس گهر گشته گهردار ...

... نفیر ارغنون در گوش میرفت

خرد یکبارگی از هوش میرفت

صلای ساقیان آواز میداد ...

... درین جمله بلا و محنت و غم

نشد یک لحظه آن بار از دلم کم

مرا اندیشه خویشان خویشست ...

... دگرحال برادر یا خبر چیست

دگر باره بملک خود رسیدند

بآخر روی ناکامی ندیدند

اگر برخاستی این بارم از دل

نبودی بعد ازین تیمارم ازدل ...

... بگل شه گفت آسانست این کار

بزودی از دلت بردارم این بار

هم اندر روز آهنگ سفر کرد ...

... برآوردند از دشمن دماری

مسلم گشت خوزستان دگر بار

کسی دیگر ندید از خصم آزار ...

... که شاه از شهر گل چون باز گردید

نهال تازه گل را بارور دید

چو از روز عروسی رفت نه ماه ...

عطار
 
 
۱
۱۷۹
۱۸۰
۱۸۱
۱۸۲
۱۸۳
۶۵۵