الا ای خوش تذرو سبز جامه
تو خواهی بود گل را پیک نامه
تویی در نطق، زیبا گوی معنی
بسر میدان برون بر گوی معنی
زبان گوهری داری گهر پاش
دمی در نامهٔ گلرخ شکر پاش
بجای آور سخن چندانکه دانی
چنانک از هر سخن درّی چکانی
سر نامه بنام پادشاهی
که بی نامش بمویی نیست راهی
ز نامش پر شکر شد کام جانها
زیادش پرگهر تیغ زبانها
ز عشق نامش، آتش در جهان زن
بزن، ره بر خیال کاروان زن
جهان عشق را پا و سری نیست
بجز خون دل آنجا رهبری نیست
کسی عاشق بود کز پای تا فرق
چو گل در خون بود اوّل قدم غرق
اگر در عشق چون گل سوز دارید
شبی در عشق گل با روز آرید
دلی دارم، چه دل، هجران رسیده
بسر گشته برون از خون دیده
ز کیش خویشتن بیزار گشته
بجان قربان راه یار گشته
فراقش در میان خون نهاده
کناری خون ازو بیرون نهاده
بسی خوشتر بصد زاری بمردن
که وادی فراق تو سپردن
ز پا افتادم از درد جدایی
مرا گر دست میگیری کجایی
فراقت آتشی درجانم افگند
چنان کز جان بدون نتوانم افگند
بیاتادر درون میدارمت خوش
که تا بیرون نیارد بر من آتش
دلم گر بود سنگی گشت خسته
ز هجرت چون سفالی شد شکسته
ز سوز هجر حالی دارد اکنون
که دوزخ بر سفالی دارد اکنون
چو کوه از غم بریزد در فراقت
گلی را چون بود زین بیش طاقت
ز بس کز درد تو درخون بگردم
ز سر تا پای گویی عین دردم
اگر از درد من آگاهیی تو
همیشه مرگ من میخواهیی تو
چنین یک روز اگر در درد باشی
که من هستم، ننالی، مرد باشی
از آن میداریم در درد و در پیچ
که دردی نیست ازدرد منت هیچ
برویم بیتو چندان غم رسیدست
که آن غم قسم صد عالم رسیدست
بساغم کو نداند کوه برداشت
بشادی این دل بستوه برداشت
منم کاندوه بر من کوه گشته
دلم لشکر کش اندوه گشته
بسی غم دارم و یاری ندارم
دلم خون گشت و غمخواری ندارم
بسی درد است بر جان من از تو
که دردت باد درمان من از تو
ز بیرحمی تو تا چند آخر
بدین زاری مرا مپسند آخر
چو عقلم رفت و جان چون گشت و دل شد
چنین دیوانگی بر من سجل شد
خرد از دست عشقت رخت بر بست
نگیرد کس از این دیوانه بر دست
دلم از خویشتن بیخویشتن شد
همه کار دلم از دست من شد
دلی دارم ز عشقت از جنون پر
کنار از چشم و چشم از دل ز خون پر
هر آنکس را که با تو کار افتد
ازین دیوانگی بسیار افتد
کنون بگذشت کلّی کارم از دست
که بیرون شد دل و دلدارم از دست
دل سوداییم یکبارگی شد
خرد در کار دل نظّارگی شد
دلم در خانهٔ تن میناستد
ز من بگریخت با من میناستد
مراهم مزد و هم شکرانه بودی
اگر دل ساکن این خانه بودی
چو چشم مستم از طوفان آبی
ز مستی داد خانه در خرابی
چو یاری نیست با عشقت چه بازم
فرو ماندم ندانم تا چه سازم
چه گویم چه نویسم چون کنم من
که وصف این دل پرخون کنم من
چنان عشق تو زوری کرد بر من
که عالم چشم موری کرد بر من
اگر دل این چنین عاجز نبودی
مرا چندین بلا هرگز نبودی
وگر تن این چنین لاغر نگشتی
بیک ره دولت از من برنگشتی
چه خیزد از چنین دل جز ملامت
چه آید از چنین دل جز ندامت
دلم بگرفت ازین دل چون کشم بار
سرتن میندارم چون کنم کار
چو مردم بیتو من از من چه تقصیر
چو تو آگه نیی از من، چه تدبیر
نبودم بیتو یک دم بیغمی من
که صد غم میخورم در هر دمی من
همی هر غم که در کلّ جهان هست
مرا کم نیست زان و بیش ازان هست
جگر پر خون و دل پر سوز دارم
سیه شد روز روشن روزگارم
نبوییدم گلی بی رنج خاری
ننوشیدم شرابی بی خماری
ندیدم هرگز از شادی نشانی
بکام دل نیاسودم زمانی
بچشم خود جهان روشن ندیدم
وگر دیدی توبی من من ندیدم
ندانم بر چه طالع زادهام من
که در دام بلا افتادهام من
تو با حوران سیمین بر نشسته
من اندر خون و خاکستر نشسته
تو در شادی و من در غم، روانیست
اگر این خود رواست آخر وفانیست
نکردی هیچ عهد من وفا تو
چه خواهی گفت آخر با خدا تو
ترا خود بیوفا هرگز نگویم
که این از بخت بد آمد برویم
چه میخواهی ز دل کاین دل چنانست
که گر گویی چه نامی بیم جانست
مپرس از من که گر پرسی چنانم
که بوی خون زند از سوز جانم
مپرس از دل که حال دل چنان شد
که دریاهای خون از وی روان شد
منم در کلبهٔ احزان نشسته
غریب و بیکس و حیران نشسته
بیا و کلبهٔ احزان من بین
زمانی دیدهٔ گریان من بین
منم جان بر میان چون بیقراری
گرفته از همه عالم کناری
مگر زالی شدم گرچه جوانم
که با سیمرغ در یک آشیانم
گرفته عزلت از خلق زمانه
شده در باب تنهایی یگانه
دلم خون گشت از رسوایی خویش
بجان میآیم از تنهایی خویش
چو تو تنها نشاندی بر زمینم
ملامت از که میآید چنینم
دلا تا کی چنین در بند باشی
درین سرگشتگی تا چند باشی
بسر شو گر سر آن داری از تن
برای آخر اگر جان داری از تن
میان خون نشستی در درونم
کنارم موجزن کردی ز خونم
چرا از پیش من می برنخیزی
که خونم میخوری و میستیزی
مرا گویند آسان می نمیری
که در عشقش کم جان مینگیری
چو در یک روز صد ره کم نمیرم
چرا این جان پر غم کم نگیرم
نمیترسم ازان کم مرگ پیشست
که هر ناکامیم صد مرگ بیشست
مرا بیتو غم مرگی ندارد
که گل بی روی تو برگی ندارد
گل صد برگ بی برگست بیتو
که او را زندگی مرگست بیتو
کسی کز خویش برهاند تمامم
منش گر خواجهام، کمتر غلامم
اگر من آتشی از دل برارم
بیکدم پای کوه از گل برارم
وگر از پردهٔ دل برکشم آه
شبیخونی کنم بر پردهٔ ماه
وگر در ناله آیم ازدل تنگ
بزاری خون چکانم ازدل سنگ
وگر از نوحهٔ دل دم برارم
دمار از جملهٔ عالم برارم
وگر پر دود گردانم زمانه
ز آتش دود بینی جاودانه
رسد زین سوز تا هفتم طبق دود
فلک بر دوزخ اندازد طبق زود
ز چشم من بیک طوفان آبی
همه عالم فرو گیرد خرابی
توانم ریخت از مژگان چنان دُر
که گردد از زمین تا آسمان پُر
توانم سوخت عالم را چنان من
که دیگر کس نبینم در جهان من
ولی ترسم که یارم در میانه
بسوزد، گر بسوزانم زمانه
منم جانا دلی بر انتظارت
نهاده چشم از بهر نثارت
گل سرخ انتظار تو کشیده
بلای موت احمر در رسیده
چو چشم آمد سپید از انتظارم
سیه شد همچو چشمت روزگارم
ز بس کز انتظار رویت ای ماه
نهادم گوش بر در،چشم بر راه
هر آوازی که بود، از تو شنیدم
سراپای جهان، روی تودیدم
چو در جان خودت پیوسته بینم
چرا پس ز انتظار تو چنینم
همه روزم بغم در تا شب آید
چو شمعم خود بشب جان بر لب آید
همه شب سوخته تا روز گردد
چو روز آید شبم با روز گردد
از این سان منتظر بنشسته تا کی
بروز و شب دلی در بسته تا کی
بتو گر بود از این پیش انتظارم
کنون هست انتظار مرگ کارم
مرا گنجی روان از چشم ازانست
که در چشم من آن گنج روانست
ازان در خاک میگردم چنین خوار
که چشم من چو دریاییست خونبار
بدریا در تیمّم چون توان کرد
ولی هم کی وضو از خون توان کرد
ز عشقت چون دلم در سینه خون شد
چنان رفت او که از چشمم برون شد
ازان صد شاخ خون از سردرامد
که آن شاخ از زمین دل برامد
از آن پیوسته شد شاخم ز دیده
که پیوسته بود شاخ بریده
چو پیوسته مرا از دل براید
نیم نومید کاخر در براید
مرا گر دیر آید نوبهارم
بزیر شاخ کی دارد کنارم
همه خون دلم بالا گرفتست
کنار من ز دُر دریا گرفتست
بنظّاره بر من آی باری
که تا دریا ببینی از کناری
اگر خوابیم بود آن زود بگذشت
که خواب من چو خوابی بود بگذشت
دو چشم من چو دایم دُر فشانست
بخون درخفت، بیداریش از انست
کنون چشمم چو اختر هست بیدار
اگر باور نداری بنگر ای یار
چو چشم من ز خون در هم نیاید
ز بیخوابیم هرگز کم نیاید
ز بیخوابی نمیمیرم چه سازم
که داند قدر شبهای درازم
غم هجر از دل مهجور پرسند
درازی شب از رنجور پرسند
چو شمعم جملهٔ شب سوز در پیش
بسر باریم مرگ و روز در پیش
نگر تا چون درآید خواب بر من
ز چشم بسته چندین آب بر من
بوقت خواب هر شب بیتو اکنون
دلم در گردد آخر لیک در خون
چو از خون بستر من نرم گردد
دو چشمم زاتش دل گرم گردد
مرا بی شک چو باشد بستری نرم
دلم در گردد و چشمم شود گرم
بیا جانا که جانان منی تو
اگردل بردهیی جان منی تو
ز جان خویش دوری چون کنم من
ندارم دل صبوری چون کنم من
مرا در آتش سوزان صبوری
بسی خوشتر که یک دم از تو دوری
چه کارست این، که بستر آتشینست
زمانی بیتو بودن، کار اینست
نیم کافر نجویم از تو دوری
که کفرست از تو یک ساعت صبوری
چو عشقت در دلم خون درتگ آورد
از آن خون چشم من چندین رگ آورد
ز خون رگ گیرد و این خون ز رگ خاست
ز دل صبرم ز چشمم خون بتگ خاست
دلم چون آتش آمد دیده چون ابر
میان ابروآتش چون کنم صبر
عجب دارم من بی صبر مانده
تویی ماه و منم در ابر مانده
شگفت آید مرا این مشکل من
دل تو سنگ و آتش در دل من
الا ای دیده پرخون باش و پرنم
که خود خوردی و آوردی مراهم
بنادانی نظر بر مه فگندی
دلم چون سایهیی بر ره فگندی
کنون خواهی که وصل ماه یابی
تو موری سوی مه چون راه یابی
چو روی او بچشم تو درآمد
چو ببرید از تو خون از تو برآمد
چو خود کردی سرشک از چشم میبار
کنون آن خون دل را چشم میدار
چو خود کردی خطامیدانی ای چشم
مرا در خون چه میگردانی ای چشم
چنان دانی مرا در خون نهادن
که نتوانم قدم بیرون نهادن
مرا از خون دل بیخواب کردی
مرا صد گونه گل در آب کردی
تنم سستی و بیماری ز تو یافت
دلم چندین نگونساری ز تو یافت
تو کردی با دل من هرچه کردی
کنون خون ریز تا در خون بگردی
دلا تا کی کنی بر خشک شیناب
که سرگردان شدم از تو چو سیماب
چو رفتی از برم او را گزیدی
روان خون شد ز تو کز من بریدی
ترا گر آتش هرمز نبودی
مرا چندین بلا هرگز نبودی
بعشق او قدم برداشتی تو
چنین آسان رهی پنداشتی تو
برآوردی بهر دم دستخیزی
ز نامردی نشستی در گریزی
کنون چون زهر هجر او چشیدی
مخنّث وار دامن درکشیدی
کنون گر یک نفس در خورد اویی
بمردی صبر کن گر مرد اویی
گرت باید که یادآری در آغوش
قدحها زهرناکامی بکن نوش
نمیدانم که این دریای مضطر
بچه دل زهره خواهی برد تا سر
چو از چشمت میان خون دری تو
بسی دریای خون با سربری تو
شدم چون باد خاک حور زادی
که کس گردش نمیگردد چو بادی
مرا جانا بجان آمد دل از تو
ولیکن حل نشد یک مشکل از تو
سبک چون آسیا، گردان از انست
که هرچ او میکند بارش گرانست
بسی غصه بحلق من فرو شد
که تا کی کار من خواهد نکو شد
مرا جان سوزی و دل باز ندهی
وگر کشته شوم آواز ندهی
دلم را در میان خون نهادی
چو خون روی از برم بیرون نهادی
ز بس خون کز توام در دل بماندست
دو پایم تا بسر در گل بماندست
منم دور از تو در صد رنج و خواری
بمانده در غریبستان بزاری
نیایی در غریبستان زمانی
نپرسی از غریب خود نشانی
ازان چندین مرا در بند داری
که با من در وفا سوگند داری
مرا تا عشق تو در دل مقیمست
کنار من پر از دُرّ یتیمست
مرا چندین گهر میخیزد از تو
که چشمم بر زمین میریزد از تو
میان صد هزاران دردمندی
گرفت این کار من از من بلندی
بلندی یافت تا چشمم، برامد
از آن اندر بلندی با سرامد
ز خون بگرفت همچون دیدگانم
ز تو، هم پر دلم هم پهلوانم
ز وصلت در دلم بویی نهانست
که بیتو زندگی من ازانست
ز تو آن بو اگر با من نبودی
بجان تو که جان در تن نبودی
چوبی تو زندگانی دارم از تو
چرا خون جگر میبارم از تو
معاذاللّه نگویم از تو دلکش
ولی آبی زنم بی تو بر آتش
چنانم زارزومندی چنانم
که سر از پای و پای از سر ندانم
در افتاد از فراقت سوز در من
فرو شد زارزویت روز بر من
مرا چون دیدهٔ روشن تویی بس
ز عالم آرزوی من تویی بس
چو جان گر با منستی چشم روشن
جهان بر من نبودی چشم سوزن
ز خشم جان خود را خود بکینم
که تو در جانی و من جان نبینم
ز دل جستم نشانت هر زمان من
کنون ازدل همی جویم نشان من
کمر بر بسته میگردم چو موری
که تا پیش تو بازآیم بزوری
چو موری گر مرا روزی بدستی
طلب کردن ترا آسان ترستی
مرا پرده چو مور و گیر جانم
که تا من با تو پرم گر توانم
خطا گفتم بتو نتوان رسیدن
که موری با تو نتواند پریدن
مرا مویی بتو امید از آنست
که من با تو رسم آن در میانست
مرا بر آسمان عشق امید
نکو وجهیست روشن همچو خورشید
گر این یک ذره امیدم نماند
شبم خوش باد خورشیدم نماند
چه سازم دم ببندم از همه چیز
اگر صبح امیدم دم دهد نیز
ولیکن صبح جز صادق نباشد
دمم ندهد بدو لایق نباشد
همه امید روی تست کارم
بجز امید تو رویی ندارم
بدرد هجر درجاوید بودن
بسی آسان تر از نومید بودن
ندارم گر کنندم پاره پاره
من بیچاره جز امید چاره
اگر امید در جانم نبودی
بجان تو که ایمانم نبودی
بامیدم چنین من نیم زنده
که هرگز کس نماند از بیم زنده
دلاگر ذرهیی امید داری
کجا تو طاقت خورشید داری
بنومیدی فرو شو چند گویی
چه گم کردی و آخر چند جویی
تو هستی همچو موری لنگ در چاه
کجا یابی بطاوس فلک راه
زیارم مینبینم هیچ یاری
چو نیکو بنگرم در هیچ کاری
نبینی گرد او گر باد گردی
بسایی گر همه فولاد گردی
ترا با او نمیبینم روایی
روان کن اشک خونین از جدایی
چو تو محروم نیی با خویشتن ساز
چو تو مفلس شدی با خویشتن باز
دلم جانا ز نومیدی فرو مرد
جهانی غصه هر روزی فرو برد
چو وصلت نیست ممکن هیچکس را
بوصلت چون دهم دل یک نفس را
مرا شربت غم هجران تو بس
مفرح درد بی درمان تو بس
منم دل در وفایت چشم بر در
وفایت در دلم چون چشم بر سر
سرم گر چون قلم برّی ز تن تو
نیابی جز وفاداری ز من تو
چو آبی سرنهم در خنجر تو
بآتش گر شوم دور از بر تو
وگر در خونم آری همچو خنجر
ز خنجر سر برون آرم چو گوهر
از آن در خنجرت گردم نهان من
که بیتو با تو خواهم در میان من
اگر من در وفای تو بمیرم
کم عهد و وفای تو نگیرم
وفای تو چو جان خویش دارم
که من بر دل وفایت بیش دارم
که گر روزی بخاک من شتابی
بجز بوی وفا چیزی نیابی
وگر عمری برآید از هلاکم
همه بوی وفا آید زخاکم
دلم خون کردی و برجان سپردی
چه دعوی کرد دل با سر نبردی
برفتی و کمم انگاشتی تو
دل از دعوی من برداشتی تو
کنون از دعوی من باز نرهی
که تا روزی دل من باز ندهی
اگر صد سال از این دعوی برآید
مگر بر جان من دنیا سرآید
بدعوی کردنت میثاق دارم
هنوز از خون دل بر طاق دارم
چه گویم با تو چون می درنگیرد
فغان زین دل که دل میبرنگیرد
مرا گویند بدان بت نامهیی ساز
ز اشک خون برو هنگامهیی ساز
ز چندین نامهٔ من نامهیی نیست
که از اشکم برو هنگامهیی نیست
اگر بر خاک و گر بر جامه بودم
میان این چنین هنگامه بودم
چو با تو در نمیگیرد چه سازم
شوم بازلف و چشمت عشقبازم
الا ای زلف چون چوگان کجایی
شدم چون گوی سرگردان کجایی
بمن گر سر فرود آید چوچوگانت
کنم سر همچو گوی از بهر میدانت
گر از مشک سیه چوگان کنی تو
سرم چون گوی سرگردان کنی تو
تو مشکی و من آهو چشم ای دوست
نه هر دو بودهایم آخر ز یک پوست
نیی تو مشک، عنبر مینمایی
ولی در بحر چشمم مینیایی
اگر آیی بدین دریا زمانی
چو دریا از تو شور آرم جهانی
نیی عنبر،ولی زنجیر جانی
که از هر حلقهیی صد جان ستانی
تو زنجیری و من دیوانهٔ زار
مرا بی بند و بی زنجیر مگذار
نیی زنجیر شستی عنبرینی
که برجانم ز صد دردر کمینی
منم چون ماهی جان تشنه غرقاب
دران شستم فکن تا برهم از تاب
الا ای نرگس مخمور مانده
ز آب دیدهٔ من دور مانده
اگردر آب چشم من نشینی
ز آب چشم، چشم من نبینی
بیا تا زاب چشمم آب یابی
بشبنم لؤلؤیی خوشاب یابی
نیی نرگس که بادام تری تو
که جز از پرده بیرون ننگری تو
چو رخ در پرده از من درکشیدی
چرا پس پردهٔ من بر دریدی
نیی بادام جادوی بلایی
که وقت جادویی مردم نمایی
ترا من دیدهام در جادویی دست
تویی جادوی مردم دار پیوست
چو مردم داری ای جادوی مکّار
من آخر مردمم گوشی بمن دار
زهی رهزن که زیر طاق ابرو
تویی پیوسته تیرانداز جادو
چو تو در طاق داری جای آخر
چو من طاقم بر من آی آخر
الا ای خط که مه را دامنی تو
تویی آن خط که برخون منی تو
چو برخون منی چندی گریزی
بیا گر خون جانم می بریزی
مرا در خط نشان تا خود چه آید
خط اندازی مکن تا خود چه زاید
مرا درخط کشید ایام بی تو
کنون در خط شوم ناکام بی تو
نیی خط سبزهٔ بی آب مانده
من از سودای تو بیخواب مانده
بآب چشم من یک روز بشتاب
که بس نیکو نماید سبزه در آب
شدم خاکی اگر تو سبزه داری
چرا از خاک سر می بر نیاری
برآی از خاک تا از خون برآیم
ولکین بی تو هرگز چون برآیم
نیی سبزه که تو طوطی مثالی
بسر سبزی گشاده پرّ و بالی
چو هستی طوطی دلجوی آخر
بیا و یک سخن بر گوی آخر
الا ای پستهٔ خونخواره آخر
دلم کردی چو پسته پاره آخر
اگرچه تنگ توپر شکّر آید
ولی گر شور باشی خوشتر آید
بیا ای پسته پیش من زمانی
که تا شور آورم پیشت جهانی
نیی پسته ولی هستی شکر تو
چرا زین تنگدل کردی گذر تو
الا ای شکر افتاده در تنگ
جگر خوردی مرازانی جگررنگ
تو شکّر من نی خشکم نظر کن
بیا و دست با من در کمر کن
گر این نی را ببینی زیر خون تو
ازاین نی چون شکر جوشی فزون تو
بشیرینی ز شمع خود بریدی
وزان برّیدگی خونم چکیدی
نیی تو انگبین، لعل مذابی
که در یک حال هم آتش هم آبی
کسی کو آب و آتش با هم آمیخت
چراپس با من مسکین کم آمیخت
بیا گر تنگ میجویی دلی هست
دگر با من بگو گر مشکلی هست
چو میدانی کزین دل تنگ داری
چرا پس از دل من ننگ داری
نیی تنگ شکر آب حیاتی
ز خطّ سبز سرسبز نباتی
مرا هر ساعتی صد مرگ، هجران
درآب زندگانی کرده پنهان
اگر یک قطره آب زندگانی
بحلق جان این بیدل چکانی
مرا جانی که آن جان نیست مزدم
وگرنه دور از روی تو مردم
دلم پر آتش و چشمم پر آبست
اگر با من درآمیزی صوابست
الا ای لؤلؤ پیوسته در درج
بشکل سی ستاره در یکی برج
تو مروارید و مرجان سپیدی
ز تو چشمم سپید از ناامیدی
چو مرجانی تو از دریا برایی
چه گر از راه چشم ما برایی
چو دیدار ترا در چشم آرم
چو مردم آشنا در چشم دارم
نیی مرجان که هستی تو ستاره
بتو دریا توان کردن گذاره
چو در دریا ستاره مینبینم
درین دریای چنین گمراه ازینم
ستاره نیستی درّ یتیمی
خوشاب و مستوی و مستقیمی
کیم من در غریبستان اسیری
چو تو درّ یتیم و بی نظیری
بیا تا هر دو با هم راز گوییم
غم دیرینهٔ خود باز گوییم
الا ای گوی سیمین مدوّر
ز چوگان خطت گشته معنبر
چو بر ماهی تو در تو چاه چونست
عجب تر آنکه چاهی سرنگونست
چو تو همچون منی در سرنگونی
منم در چاه، تو بر ماه چونی
اگرچون گوی آری سوی من رای
چو چوگانت دهم صد بوسه بر پای
چو گویی تو که من بیتو بزاری
بماندم در خم چوگان خواری
تو هستی گوی میدان نکویی
جهان پر گفت و گوی تست گویی
نیی تو گوی، هستی سیب سیمین
ندیدم چون تو الحق سیب شیرین
اگر نه تن نه دل نه زور دارم
بسی زان سیب شیرین شور دارم
ترا بر سیب سیمینست خالی
مرا از خال تو شوریده حالی
مگر آمد بدان سیب تو آسیب
برون افتاد ناگه دانه سیب
سلام من بدان ماه دلارای
که بر من شد چنین مهتاب پیمای
سلام من بر آن زلف مشوّش
که دارد پای همچون گل در آتش
سلام من بدان جزع جگرسوز
که دارد در کمان تیر جگر دوز
سلام من بران یاقوت خندان
که اوست الحق حریفی آب دندان
سلم من بدان یک پستهٔ تنگ
که خط بر لعل دارد فستقی رنگ
سلام من بدان سی درّ خوشاب
که گه گه پسته میریزد بعنّاب
سلام من بدان سیب دل افروز
کزورخ چون تهی دارم درین سوز
سلام من بدان خطّ گهرپوش
که از جانش توان شد حلقه در گوش
سلام من بران خورشید شاهی
که بر ماه افگند زلف سیاهی
سلام من بدان کس تا قیامت
کزو هرگز ندیدستم سلامت
ازان دردی که پرخون کرد جانم
یکی از صد نیاید بر زبانم
بهر دردی که از تو یادم آید
چو چنگ از هر رگی فریادم آید
چو بی رویت قلم برداشتم من
همه نامه بخون بنگاشتم من
اگر تو نامه خون آلود بینی
یقین دانم کز آتش دود بینی
هر آن خونی که چشم از پرده راند
ز آه سرد من افسرده ماند
بس از تفت دلم بگداختی باز
قلم کار نبشتن ساختی باز
چگویم بیش ازین ای همدم من
که نتوان گفت در نامه غم من
چه گر چندانکه پیوندم بهم در
همی دور از تو ماندم من بغم در
بجای هر غمم صد شادیت باد
ز اندوه جهان آزادیت باد
برین مسکین خدایت مهربان کن
برای حق تو این آمین ز جان کن
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: شعر، بیانگر عشق و درد جدایی است. شاعر از چشمان پرآب و دل خونین خود میگوید و از وضعیت دلسپردگیاش به محبوبش. او تا حدی غم و اندوه جدایی را توصیف میکند که شبیه به مرگ است و هر لحظه از انتظار دیدار معشوقش در عذاب به سر میبرد. در عین حال، عشق را بهعنوان شمعی که میسوزد و جانش را به آتش میفکند، به تصویر میکشد. شاعر به حسرت و ناباوری از بیوفایی محبوب اشاره کرده و از انتظاری بیحاصل و دردناک مستأصل شده است. او در انتها به امید دیدار و بازگشت معشوقش دامن میزند و دعا میکند که خداوند به او رحم کند و این عشق و درد را تسکین بخشد.
هوش مصنوعی: ای انسان خوشپوش، تو همچون گلی زیبا خواهی بود که پیامآور عشق و زیبایی است.
هوش مصنوعی: تو در سخن گفتن زیبا و دلنشینی، معنی را به خوبی بیان کن و در میدان زندگی، به وضوح از آن سخن بگو.
هوش مصنوعی: تو زبانی باارزش و گرانبها داری، میتوانی در هر لحظه زیباییها را با کلماتت به تصویر بکشی و همچون گلی خوشبو، شیرینی و لطافت را به مخاطبت منتقل کنی.
هوش مصنوعی: هر چه میدانی بگو و سعی کن که از هر کلامی، جواهری استخراج کنی.
هوش مصنوعی: این بیت به این معنی است که هر نامهای که نوشته میشود، باید با نام پادشاه آغاز شود، چرا که بدون نام او هیچگونه ارزش یا اعتباری ندارد. پس نام او به عنوان منبع قدرت و اقتدار در هر نوشتهای ضروری است.
هوش مصنوعی: به خاطر نام او، دلها پر از شیرینی و شادی میشود و هر بار از او یاد میشود، سخنان گرانبهایی به میان میآید.
هوش مصنوعی: از عشق او، آتش را در دنیا منتشر کن و راهی برای خیال سفر کن.
هوش مصنوعی: در دنیای عشق، هیچ نشانهای از قدرت و رهبری وجود ندارد و تنها چیزی که در آن جا هست، قلبی شکسته و خون دل است.
هوش مصنوعی: شخصی بود که به عشق افتاده بود و از سر تا پا در گرفتاری و درد غرق شده بود، مانند گلی که در خون غوطهور است. شروع کار خود را با غم و اندوه آغاز کرده بود.
هوش مصنوعی: اگر در عشق مانند گل احساس سوختن و شور و شوق دارید، در آن صورت میتوانید عشق را با زیبایی و شکوهی که گل دارد، به روز برسانید.
هوش مصنوعی: من دلی دارم، چه دلی! دوران جدایی به پایان رسیده و اشکهایم، که به خاطر فراق ریخته شده، دیگر بیرون نیامدهاند.
هوش مصنوعی: از مذهب و آئین خود دست کشیدهام و جانم را بر سر عشق و دوستی گذاشتهام.
هوش مصنوعی: دوری او چنان سخت است که دل را به شدت میآزارد و به مانند خونریزی، درد و رنج را به جان میآورد.
هوش مصنوعی: مردن با صدای بلند و غمگین، به مراتب بهتر از این است که در دشت دوری از تو باقی بمانم.
هوش مصنوعی: از شدت درد جدایی به زانو افتادهام، اگر دستم را بگیری، کجایی؟
هوش مصنوعی: دوریت مانند آتشی در وجودم شعلهور شده که حتی از جانم هم نمیتوانم دور شوم.
هوش مصنوعی: در درون خودت، من را حفظ کن به گونهای که آتش عشق به بیرون نریزد و مرا بسوزاند.
هوش مصنوعی: دل من چنان سخت و سنگین شده که از دوری و هجرت خسته شده است، مانند سفالی که شکسته و خرد شده است.
هوش مصنوعی: اکنون از شدت دلتنگی به حالتی رسیدهام که احساس میکنم آتش عشق جدایی درونم شعلهور است، همچنان که آتش در سرامیک سوختهای جا دارد.
هوش مصنوعی: اگر غم به اندازهای سنگین شود مانند کوه، که در فراق تو اشکی ریخته شود، دیگر چه طاقت و توان بیشتری میتواند باقی بماند؟
هوش مصنوعی: از شدت دردی که به خاطر تو در وجودم احساس میکنم، گویی تمام وجودم آغشته به آن درد است.
هوش مصنوعی: اگر از رنج من باخبری، همیشه در پی این هستی که مرا به پایان برسانی.
هوش مصنوعی: اگر روزی دردی را تجربه کنی که من اکنون آن را تحمل میکنم، نکید و اعتراض نکن، باید شجاع باشی و آن را به دوش بگذاری.
هوش مصنوعی: ما در پیچ و خم مشکلات، خود را از دردی که وجود ندارد، راحت میداریم، زیرا دردی از این درد که با انتظار و غم همراه باشد، نیست.
هوش مصنوعی: برویم که غم و اندوهی به من رسیده که به اندازهی صد دنیا سنگین است.
هوش مصنوعی: دل من از شدت اندوه به شدت دچار ناراحتی است، در حالی که Kooh (کوه) از شادی و نشانههای خوشحالی تحمل نکرده و او را به اوج میبرد.
هوش مصنوعی: من دلی پر از اندوه دارم که مانند کوهی سنگین شده است و این اندوه به حدی زیاد است که گویی لشکری از غم بر دل من حمله کردهاند.
هوش مصنوعی: من غمهای زیادی دارم و هیچ کسی را در کنار خود نمیبینم. دلم پر از درد است و هیچکس نیست که به من کمک کند.
هوش مصنوعی: درد بسیاری از تو بر جانم مینشیند، اما امید و درمان من هم از توست.
هوش مصنوعی: تا کی باید به خاطر بیرحمی تو اینگونه رنج بکشم؟ امیدوارم که دیگر این وضعیت را نپسندی.
هوش مصنوعی: وقتی عقل من از دست رفت و جانم دچار تغییر شد، دل من به حالتی دیوانگی درآمد و این وضعیت برای من ثابت و مشخص شد.
هوش مصنوعی: عقل و فهمم به خاطر عشق تو از من رفت و هیچکس نمیتواند به دیوانگی من پی ببرد.
هوش مصنوعی: دلمن به حالتی افتاده که دیگر نمیتوانم خودم را کنترل کنم و همه چیز از دستم خارج شده است.
هوش مصنوعی: دل من از عشق تو دیوانه و پر از احساس است، چشمانم از اشک و درد و دل من پر از غم و خون است.
هوش مصنوعی: هر کسی که با تو ارتباط برقرار کند، دچار این دیوانگی خواهد شد.
هوش مصنوعی: حالا همه چیز از کنترل من خارج شده و دیگر نه دلم پیش اوست و نه او در دسترس من است.
هوش مصنوعی: دل من به طرز ناگهانی مملو از عشق و شور شده است و عقل در مقابل عشق و دلباختگی من، تنها به نظارهگری نشسته است.
هوش مصنوعی: دل من در درون بدنم در حال زندگی است، اما از من دور شده و به تنهایی به سر میبرد.
هوش مصنوعی: اگر دل تو آرام و ساکن این خانه بودی، هم برای من پاداشی بود و هم شکرگزاری.
هوش مصنوعی: چشمان مست من از شدت شوق و هیجان، مانند طوفانی از آب، باعث ویرانی خانهام شدند.
هوش مصنوعی: وقتی که هیچ یاری وجود ندارد، در عشق تو چگونه میتوانم بمانم؟ نمیدانم چه باید بکنم.
هوش مصنوعی: نمیدانم چه بگویم یا چه بنویسم، چگونه باید کاری کنم که احساسات پر درد و رنج این دل را توصیف کنم.
هوش مصنوعی: عشق تو چنان قدرتی بر من دارد که تمامی جهان را در برابر چشمان من کوچک و بیارزش کرده است.
هوش مصنوعی: اگر دل تو اینقدر ضعیف و ناتوان نبود، هرگز اینهمه مشکل و رنج به من نمیرسید.
هوش مصنوعی: اگر بدنت اینقدر لاغر نمیشد، هرگز از من به سوی ثروت و قدرت نمیرفتی.
هوش مصنوعی: از دل این گونه فقط سرزنش و پشیمانی برمیخیزد.
هوش مصنوعی: دل من از غم تو سنگین شده است و نمیدانم چطور باید با این حالت کنار بیایم. وقتی بار این احساسات را بر دوش میکشم، دیگر نمیتوانم تحمل کنم.
هوش مصنوعی: هرگاه که مردم از من آگاه نباشند، من چه تقصیری دارم؟ اگر تو از حال من خبر نداری، چه راهی برای بهبود وضعیت وجود دارد؟
هوش مصنوعی: من هرگز در شرایطی نبودم که بدون غم باشم، زیرا در هر لحظه با صد غم دست و پنجه نرم میکنم.
هوش مصنوعی: هر غمی که در کل جهان وجود دارد، برای من کم نیست و حتی بیشتر از آن نیز احساس میشود.
هوش مصنوعی: من دردل و جان خود غم و رنج زیادی دارم و روزهای زندگیام به تاریکی و ناامیدی گذرانده شده است.
هوش مصنوعی: من هیچ گلی را بدون درد و زحمت ندیدم و هیچ شرابی را بدون حالت مستی نچشیدم.
هوش مصنوعی: هرگز نشانی از شادی ندیدم و دل من هرگز از غم آرامش نیافت.
هوش مصنوعی: من با چشمان خود نتوانستم دنیای روشنی را ببینم؛ اگر تو دیدهای، من که چیزی ندیدم.
هوش مصنوعی: نمیدانم به چه سرنوشتی به دنیا آمدهام که در دام مشکلات و سختیها گرفتار شدهام.
هوش مصنوعی: تو در حال لذتبری و در کنار زیباییها نشستهای، اما من در میان درد و رنج و مشکلات زندگی غرق شدهام.
هوش مصنوعی: تو در حال خوشی و من در حال اندوه هستم، اگر این وضعیت طبیعی است، اما در نهایت همه چیز زودگذر و فانی است.
هوش مصنوعی: تو هیچیک از وعدههای من را رعایت نکردی، حالا چه چیزی درباره خدا میخواهی بگویی؟
هوش مصنوعی: هرگز نمیگویم که تو بیوفا هستی، زیرا این بخت بد ما بود که چنین پیش آمد.
هوش مصنوعی: دل من حالت خاصی دارد و اگر از آن بخواهی چیزی بگویی، جان من در خطر خواهد افتاد.
هوش مصنوعی: از من نپرس که اگر بپرسی، حالتی خواهم داشت که به خاطر درد جانم، بویی مانند خون خواهد داشت.
هوش مصنوعی: از دل نپرس که حالش چطور است، چون آن چنان دردی را تجربه کرده که دریای خون از آن جاری شده است.
هوش مصنوعی: من در کلبهای که پر از اندوه است، به تنهایی و حیرانی نشستهام و احساس غربت میکنم.
هوش مصنوعی: بیا و نگاهی به کلبهٔ اندوه من بنداز، زمانی که چشمانم پر از اشک هستند.
هوش مصنوعی: من مانند روحی هستم که در وسط عالم بیقراری، از همه چیز و همهکس فاصله گرفتهام.
هوش مصنوعی: به رغم اینکه جوان هستم، احساس میکنم که به مانند یک زال (پدر سیمرغ) شدهام، زیرا در یک مکان با سیمرغ زندگی میکنم.
هوش مصنوعی: از مردم دنیا کناره گرفته و در مورد تنهایی، بینظیر شده است.
هوش مصنوعی: دلم از شرم و رسوایی خودم پر خون شده و بابت تنهاییام به شدت دچار ناراحتی و رنج هستم.
هوش مصنوعی: وقتی که تو مرا به تنهایی روی زمین نشاندی، باید از کی به خاطر این وضعیت سرزنش شوم؟
هوش مصنوعی: ای دل، تا کی باید در این مشکلات و سردرگمیها بمانی؟ تا چه زمانی باید این حالت را تحمل کنی؟
هوش مصنوعی: اگر میخواهی به مقام عالی دست یابی، باید از خودت گذشت کن. زیرا اگر زندگی میخواهی، باید از قید و بندهای دنیایی دور شوی.
هوش مصنوعی: در دل من نشستهای و باعث شدهای که احساسات و دردهایم به شدت در درونم جاری شوند.
هوش مصنوعی: چرا بدون اینکه از کنار من بروی، از من بهرهبرداری میکنی و به من آسیب میزنی؟
هوش مصنوعی: میگویند که تو به سادگی از دنیا نمیروی، زیرا در عشق او کمجان و بیحالت شدهای.
هوش مصنوعی: اگر در یک روز صد بار به مرگ نزدیک شوم، چرا نباید به این زندگی پر از درد و ناراحتی امیدوار باشم؟
هوش مصنوعی: من از مرگی که در آینده ممکن است برایم پیش بیاید نگران نیستم، زیرا هر بار که در زندگی ناکام میشوم، برایم احساسی مشابه مرگ رخ میدهد و این ناکامیها بیشتر از خود مرگ رنجآورند.
هوش مصنوعی: نگران مرگ من نباش، چون وجود تو همچون گلی است که بدون برگ، هیچ ارزشی ندارد.
هوش مصنوعی: گل صد برگ، در واقع زیبایی و شکوهی است که بدون برگ، نمایانگر زندگی و عشق است. اما این زیبایی به نوعی با مفهوم مرگ و عدم وجود ارتباط دارد. بنابراین ظاهراً زندگی او به زوال و نابودی نزدیک است.
هوش مصنوعی: کسی که بتواند مرا از خودم رها کند، همه چیز من است. حتی اگر آقایی باشد، من کمتر از یک غلام او خواهم بود.
هوش مصنوعی: اگر من از عمق وجودم شور و هیجان را به نمایش بگذارم، میتوانم از پایه کوه احساسات و لطافتها را بیرون بیاورم.
هوش مصنوعی: اگر از دلم چیزی را آشکار کنم، به مانند یک حمله شبانه به زیبایی ماه حمله میکنم.
هوش مصنوعی: اگر از دل تنگم ناله کنم، با تمام وجود اشک و خون میریزم.
هوش مصنوعی: اگر از غم دل بگویم، میتوانم دنیا را به هم بریزم.
هوش مصنوعی: اگر من دودی بر افرازم، زمانه از آتش دیدهام و این دود ابدی خواهد بود.
هوش مصنوعی: از این سوز و حرارت، تا آسمانها میرسد و دود آن به جهنم میریزد و آتش را به شدت میافروزد.
هوش مصنوعی: از چشمان من طوفانی به پا میشود که میتواند همهچیز را در جهان ویران کند.
هوش مصنوعی: میتوانم اشکهایی بریزم از چشمانم که مانند مرواریدهایی باشد و به قدری ارزشمند باشد که همه زمین و آسمان را پر کند.
هوش مصنوعی: من میتوانم به قدری قوی و تاثیرگذار باشم که هیچ کس دیگری را در این عالم نبینم و همه چیز را تحت تسلط خود درآورم.
هوش مصنوعی: من نگرانم که محبوبم در این میان آسیب ببیند، اگر من زمانه را به آتش بکشم.
هوش مصنوعی: من، ای محبوب، دلم را برای انتظار تو گذاشتهام و چشمانم را به خاطر تو باز نگه داشتهام.
هوش مصنوعی: گل سرخی که به انتظار تو درویش شده، به بلای مرگ سرخ (مربوط به عشق یا حوادث ناخوشایند) دچار گشته است.
هوش مصنوعی: چشمم از انتظار به سفیدی رسید، اما در این میان، وضعیت زندگیام به تاریکی و سیاهی گرایید، درست مثل چشمان تو.
هوش مصنوعی: از شدت شوق و انتظار دیدن تو، ای ماه، گوشم به در است و چشمانم به راه.
هوش مصنوعی: هر صدایی که شنیدم، از تو ناشی میشود و در همه جا، زیبایی تو را دیدم.
هوش مصنوعی: وقتی در دل خودت همیشه تو را حس میکنم، پس چرا از انتظار تو اینگونه نگران و دلشکستهام؟
هوش مصنوعی: تمام روز را در غم و اندوه سپری میکنم تا شب فرارسد، مانند شمعی که در حال سوختن است و نزدیک به خاموشی است، جانم در شب به لبهایم میآید.
هوش مصنوعی: هر شب را به شوق روز روشن میگذرانم و وقتی روز میرسد، شب من هم با آن تغییر میکند.
هوش مصنوعی: منتظر نشستهایم، اما نمیدانیم تا کی باید در روز و شب با دلی پر از ناامیدی انتظار بکشیم.
هوش مصنوعی: اگر قبلاً امیدی به تو داشتم، حالا تنها منتظر مرگ هستم.
هوش مصنوعی: چشمان من به خاطر دیدن چیزی بسیار ارزشمند، به گونهای گنجینهای روان و گرانبهاست.
هوش مصنوعی: من به خاطر عشق و دلبستگیام به آن شخص، در حالت ذلت و خوارگی زندگی میکنم؛ چرا که چشمانم پر از اشک و غم است، مثل دریایی که خون جاری شده داشته باشد.
هوش مصنوعی: اگر کسی برای وضو گرفتن به دریا نزدیک باشد، میتواند با آب آن وضو بگیرد، اما آیا کسی میتواند از خون خود وضو بگیرد؟
هوش مصنوعی: از عشق تو، دلم در سینهام به درد آمده و خونین شده است. اما او به قدری دور شد که دیگر از چشم من ناپدید شد.
هوش مصنوعی: از آن صد شاخ که به خون آغشته شده، از سر درخت بیرون آمده، و این شاخها از دل زمین جوانه زدهاند.
هوش مصنوعی: به دلیل اینکه همواره در حال تماشای ظواهر و زیباییها هستم، احساس میکنم که به راحتی از حقیقت و اصل خود فاصله گرفتهام.
هوش مصنوعی: هرگاه از دل من احساس امید و محبت میجوشد، هر چند که ناامیدی هم در دل دارم، اما با این حال انتظار دارم که در نهایت به آنچه میخواهم برسم.
هوش مصنوعی: اگر بهار دیر بیاید، زیر سایه کدام درخت میتوانم راحت استراحت کنم؟
هوش مصنوعی: همه درد و غم در دل من شعلهور شده است، زیرا کنار من از عمق دریا گرفته شده است.
هوش مصنوعی: بیا به من بنگر، شاید با نگاه کردن به من، دریا را از کناری ببینی.
هوش مصنوعی: اگر در خواب باشیم، این حالت زود گذر است، چون خواب من به مانند خواب دیگری است که به سرعت میگذرد.
هوش مصنوعی: دو چشم من همچنان گواهی دارند که درخشش و زیباییشان مانند مروارید است، اما در عین حال، خوابیدهاند و بیداری واقعی آنها به این وضعیت بستگی دارد.
هوش مصنوعی: اکنون چشمانم مانند ستارهای بیدار است. اگر به این موضوع ایمان نداری، تو ای دوست، نگاه کن.
هوش مصنوعی: زمانی که چشمانم از خواب نبودن پر از اشک میشود، هرگز از بیخوابیام کاسته نمیشود.
هوش مصنوعی: از بیخوابی نمیمیرم، اما چه کاری میتوانم بکنم که کسی ارزش شبهای طولانیام را بداند؟
هوش مصنوعی: از دل کسی که به دوری محبوبش غمگین است، دربارهٔ درد دلش سؤال میکنند و از کسی که در زحمت و رنج به سر میبرد، دربارهٔ طولانی بودن شب میپرسند.
هوش مصنوعی: من مانند شمعی هستم که در شب میسوزد و با وجود این، به جای ترس از مرگ، به روز روشن فکر میکنم.
هوش مصنوعی: نگران باش که وقتی خواب بر من حمله کند، چشمانم بسته است و دلی از آبهای زیادی پر شده است.
هوش مصنوعی: هر شب وقتی که به خواب میروم، خیال تو در دلم میچرخد، اما در واقع من در غم و اندوه فرو رفتهام.
هوش مصنوعی: هنگامی که اشکهای من از درد و رنج جاری شود، دل من به آرامش و گرما دست خواهد یافت.
هوش مصنوعی: وقتی که برای استراحت مکانی نرم و راحت داشته باشم، قلبم آرام خواهد شد و چشمانم به خواب خواهد رفت.
هوش مصنوعی: بیایید عزیزم، زیرا تو محبوب من هستی. اگر قلبم را ربودهای، پس تو جان من هم هستی.
هوش مصنوعی: چگونه میتوانم از جان خود فاصله بگیرم، وقتی که دل صبر و تحمل ندارد؟
هوش مصنوعی: برای من تحمل سوزان آتش بسیار شیرینتر است تا اینکه فقط یک لحظه از تو دور باشم.
هوش مصنوعی: این چه کاری است که در آن، زندگی بر لبه آتش میگذرد؟ برای بودن، باید با این شرایط کنار بیاییم.
هوش مصنوعی: من اگر یک لحظه از تو دور شوم، حتی نیمه کافر هم هستم، چون طاقت دوری تو را ندارم.
هوش مصنوعی: وقتی عشق تو در دلم شعلهور شد، اشکهای من به اندازهای زیاد شد که رگهای چشمم را پر کرد.
هوش مصنوعی: خون از رگها خارج میشود و این خون از رگها به وجود آمده است. از دل پر صبر من، اشکهایی به وجود آمده که از چشمانم سرازیر میشود.
هوش مصنوعی: دل من به شدت مشتاق و آتشین شده، مانند ابری که در آسمان میبارد، چشم من هم پر از اشک است. حالا چطور میتوانم این درد و آتش درون را تحمل کنم؟
هوش مصنوعی: من عجیب در انتظارم که تو همچون ماهی بدرخشی و من در ابرها پنهان ماندهام.
هوش مصنوعی: این موضوع برایم عجیب است که دل تو سرد و بیاحساس است، در حالی که درون من آتش و اشتیاق وجود دارد.
هوش مصنوعی: ای دیدهی پر از اشک، فریاد بزن و بگریه که خودت به من آسیب زدی و من را به این حال رساندی.
هوش مصنوعی: به خاطر اینکه به زیباییهای چهرهات نگاه میکنم، دل من مانند سایهای در کنار تو قرار گرفته است.
هوش مصنوعی: اگر میخواهی به وصال محبوبی که چون ماه میدرخشد برسی، باید مانند موری باشی که به سمت ماه حرکت میکند و راهش را پیدا میکند.
هوش مصنوعی: وقتی چهرهاش را به چشمت مینگریستی، مانند این بود که خون از وجودت بیرون میریزد و تو را رنج میدهد.
هوش مصنوعی: وقتی خودت با اشک از چشمانت ریختهای، حالا آن درد دل را در چشمانت نگهدار.
هوش مصنوعی: چشم من، تو خود میدانی که چه خطاهایی انجام دادهای. چرا من را در این حالتی که در خون غوطهورم رها میکنی؟
هوش مصنوعی: من به قدری تحت تاثیر و غم هستم که نمیتوانم از جایی حرکت کنم یا خارج شوم.
هوش مصنوعی: من را به خاطر درد درونم بیخواب کردی و حالا به گونههای مختلفی چون گل در آب، احساساتی در دل من به وجود آوردهای.
هوش مصنوعی: بدن من از تو ضعیف و بیمار شده و دل من از غم و افسردگی ناشی از تو پر شده است.
هوش مصنوعی: تو با دل من هر چه خواستی کردی، حالا هم به من آسیب بزن و بگذار در خون بمانم.
هوش مصنوعی: ای دل، تا کی میخواهی بر دلتنگی و اندوه بمانی؟ من از تو مانند جیوه سرگردان و بیقرار شدهام.
هوش مصنوعی: وقتی که از کنارم رفتی و او را انتخاب کردی، روح من از غم و اندوه به خاطر جداییت از من، به شدت زخمی و خونین شد.
هوش مصنوعی: اگر تو آتش هرمز را نداشتی، هرگز این همه سختی و بلا بر من نازل نمیشد.
هوش مصنوعی: برای عشق او قدم برداشتی، اما به نظر میرسد که بسیار آسان و بیدردسر راه را در نظر گرفتهای.
هوش مصنوعی: تو با هر بار خود را از مسئولیتها و مشکلات دور میکنی، و به خاطر بیمسئولیتیات، به زودی دچار عواقب سنگینی خواهی شد.
هوش مصنوعی: اکنون که تلخی جدایی او را چشیدهای، مانند کسی که دچار ضعف است، دامن خود را از او دور کردهای.
هوش مصنوعی: اگر تا به حال یک نفس هم در وجود او است، صبر کن، اگر واقعاً مردی و به استقامت و صبر معروف هستی، باید طاقت داشته باشی.
هوش مصنوعی: اگر میخواهی به یادآوریهای تلخ و تلخکامیت بپردازی، در آغوش جام و نوشیدنیها غرق شو.
هوش مصنوعی: نمیدانم آیا میتوانی این دل مضطرب را که همچون دریا است، به ساحل آرامش برسانی یا نه.
هوش مصنوعی: وقتی که از چشمانت اشک بریزد، انگار دریایی از خون به خاطر سر بریدهات به وجود آمده است.
هوش مصنوعی: من مانند بادی شدم که در دشت حور زادگانی میوزد، و هیچکس را به گردشی نمیآورد، چون باد.
هوش مصنوعی: عزیزم، دل من از عشق تو پر شده، اما هنوز یک مشکل از تو حل نشده است.
هوش مصنوعی: سبک مانند آسیایی هست که به دور میچرخد، چون هر چیزی که انجام میدهد، سنگینیاش زیاد است.
هوش مصنوعی: بسیاری از غصهها به دل من راه یافته است و نمیدانم تا چه زمانی مشکلام حل خواهد شد.
هوش مصنوعی: تو عشق و درد منی، اما در دل به من جایی نمیدهی، حتی اگر جانم را بگیری، صدایم را نمیشنوی.
هوش مصنوعی: تو دل مرا در درد و رنج قرار دادی، مانند خونی که از بدنم خارج شده و نشان میدهد که چه دردی را تجربه میکنم.
هوش مصنوعی: به خاطر حسی عمیق و احساسی که از عشق به تو دارم، دیگر نتوانستم حرکت کنم و پایم در گل مانده است.
هوش مصنوعی: من دور از تو در رنج و سختی به سر میبرم و در این دیار غریب و بیکسی ماندهام.
هوش مصنوعی: اگر در سرزمین غربت هستی و غریبهای، هرگز از دیگران نشانی از غریب خود نپرس.
هوش مصنوعی: چرا مرا درCapture خود به بند کشیدهای در حالی که به من اعلام وفاداری کردهای؟
هوش مصنوعی: تا زمانی که عشق تو در قلب من وجود دارد، کنار من مانند یک اقیانوس پر از دریای گرانبها و یتیم است.
هوش مصنوعی: از تو زیباییهای بسیاری در وجودم میجوشد که چشمانم به خاطرشان به زمین مینگرند.
هوش مصنوعی: میان انبوهی از کسانی که در درد و رنج هستند، کار من باعث شد که من از خودم فاصله بگیرم و به نوعی از خودم بالاتر بروم.
هوش مصنوعی: تا جایی که چشمم میتواند ببیند، چیزی دیدهام که از آن بالاترین مقامها و برجستگیها نیز به نظر میرسد.
هوش مصنوعی: چشمهایم از اشک پر شده و قلبم هم از عشق تو پر است؛ من در عین حال، دلشکستهام و قوی و با اراده پیش میروم.
هوش مصنوعی: در دلم حسی پنهان وجود دارد که زندگیام به خاطر آن است.
هوش مصنوعی: اگر تو در کنارم نبودیم، آن عطر و بویی که داری، برای من بیمعنی میشد و جان من هم که در بدنم نمیماند.
هوش مصنوعی: در زندگیام چوبی دارم که از تو به دست آوردهام، پس چرا باید به خاطر تو چنان ناراحت و آشفته باشم؟
هوش مصنوعی: نمیخواهم بگویم که تو دلنشینی، اما بیتو بر زبانههای آتش آب میزنم.
هوش مصنوعی: حالتی دارم که از شدت شوق و غم، نمیدانم کجایم و به کجا تعلق دارم؛ انگار هیچ تفکیکی بین بالا و پایین وجود ندارد.
هوش مصنوعی: از شدت دوری تو، آتش درد در جانم فرود آمد و زاری و گریهام روز و شب ادامه دارد.
هوش مصنوعی: تو برای من همچون نوری روشنیبخش هستی و آرزوهایم تماماً به تو وابستهاند.
هوش مصنوعی: اگر تو در کنار من باشی، زندگی برایم روشن و زیباست، اما اگر نباشی، مثل این است که تنها نقطهای بیاهمیت در دنیا وجود دارم.
هوش مصنوعی: از شدت خشم خود را نابود میکنم، زیرا تو زندهای و من دیگر زندگی نمیبینم.
هوش مصنوعی: من همیشه در جستجوی تو بودم و اکنون از دل خود به دنبال نشانی از خودم هستم.
هوش مصنوعی: من با تمام توان و ارادهام تلاش میکنم و مثل موری که برای رسیدن به هدفش تلاش میکند، به سوی تو برمیگردم.
هوش مصنوعی: اگر مثل موری به دنبال روزی باشی، پیدا کردنش برای من راحتتر خواهد بود.
هوش مصنوعی: من همچون موری هستم که پردهای دارم، پس جانم را بگیر و مرا در آغوش خود بگیر، زیرا اگر بتوانم، با تو پرواز میکنم.
هوش مصنوعی: من از روی اشتباه به تو گفتم که نمیتوان به تو رسید، چرا که پشهای نمیتواند با تو پرواز کند.
هوش مصنوعی: از تو انتظاری دارم که به خاطر رابطهام با تو، امیدوار باشم به راهی که باید در پیش بگیرم.
هوش مصنوعی: برای من در آسمان عشق، امیدی روشن و نیکو وجود دارد که همچون خورشید می shines.
هوش مصنوعی: اگر حتی یک ذره امید هم برایم نماند، خوشا به حال شبم که خورشیدم دیگر نخواهد بود.
هوش مصنوعی: اگر بخواهم به سکوت بگذرانم و از همه چیز دوری کنم، چه فایدهای دارد وقتی که امیدم صبحی جدید را به من هدیه میدهد؟
هوش مصنوعی: اما صبح تنها زمانی راست و حقیقت را به ما نشان میدهد که دارای شایستگی باشد.
هوش مصنوعی: من تمام امیدم به توست و جز امید تو، به هیچ چیز دیگری دلخوش نیستم.
هوش مصنوعی: درد دوری از محبوب همیشه و به طور مداوم بودن، خیلی آسانتر است از اینکه انسان به خاطر دوری، ناامید شود.
هوش مصنوعی: من اگرچه دچار مشکلات زیاد و دردسرها هستم، اما جز امید به آینده و پیدا کردن راهحل دیگری ندارم.
هوش مصنوعی: اگر امیدی در وجودم نبود، به جان تو که باورم هم به تو نبود.
هوش مصنوعی: امید دارم به گونهای که نیمهزندهام و هیچکس به خاطر ترس زندگی نمیکند.
هوش مصنوعی: اگر امیدی به موفقیت و پیشرفت داری، پس چگونه میتوانی انتظار تحمل دشواریها و چالشهای بزرگ را داشته باشی؟
هوش مصنوعی: اگر ناامید شدهای، چرا مدام در مورد آنچه از دست دادهای صحبت میکنی؟ به جای آن، به آنچه هنوز در جستجویش هستی فکر کن.
هوش مصنوعی: تو مانند موری هستی که در چاه افتاده، چطور میتوانی پرندهای زیبا و با پرهای رنگارنگ را بیابی؟
هوش مصنوعی: وقتی به اطرافم نگاه میکنم، هیچ دوستی را نمیبینم که مثل تو خوب و نیکو باشد. اگر در هر کاری تماشا کنم، تو بهترین هستی.
هوش مصنوعی: اگر دور او بچرخی، مانند باد، خود را به چرخش در میآوری و حتی اگر مثل فولاد هم استوار شوی، باز هم نمیتوانی او را ببینی.
هوش مصنوعی: من تو را در کنار او نمیبینم، دل را آرام کن و اشکهای خونین جدایی را بریز.
هوش مصنوعی: وقتی که تو از چیزی محروم نیستی، باید با خودت کنار بیایی و از آن استفاده کنی. و اگر از چیزی بیبهره هستی، باید دوباره به خودت نگاهی بیندازی و درک کنی که اوضاع چگونه است.
هوش مصنوعی: دل من، ای محبوب، از بس که ناامید شدهام، ناتوان و بیزندهگی شده است و غمهای روزانه به شدت مرا تحت فشار قرار داده است.
هوش مصنوعی: وقتی امکان وصال وجود ندارد، چگونه میتوانم یک لحظه دل را به کسی بسپارم؟
هوش مصنوعی: عشق و دوری تو برای من مانند شربتی است که غم را از یادم میبرد، و درد ناشی از فراق تو نیز برایم قابل تحمل شده است.
هوش مصنوعی: من عاشق تو هستم و به وفایت دل بستهام. همواره به در انتظار تو هستم. در دلم مانند چشمی که به سر خود مینگرد، به تو میاندیشم.
هوش مصنوعی: اگر سرم مانند قلم باشد، از وجود تو چیزی جز وفاداری از من نخواهی یافت.
هوش مصنوعی: اگر از تو دور شوم و هیچ نشانی از عشق تو نداشته باشم، حتی اگر در آتش بسوزم، میخواهم به یاد تو چنان باشم که گویی آبی به تیغ تو میریزم.
هوش مصنوعی: اگر در خونم مثل خنجر فرو بریزی، من هم مانند جواهر از دل درد و رنج بیرون میآیم.
هوش مصنوعی: من در پنهانی به تو نزدیک میشوم و میخواهم در کنار تو باشم.
هوش مصنوعی: اگر من به خاطر وفاداریات بمیرم، نمیتوانم به عهد و وفای تو کم بگذارم.
هوش مصنوعی: من جان خود را به وفای تو میسپارم، زیرا که در دل من نسبت به وفای تو بسیار ارزشمند است.
هوش مصنوعی: اگر روزی به سراغ من بیایی و مرا در خاک بیابی، تنها بوی وفا از من باقی خواهد ماند و چیز دیگری نمییابی.
هوش مصنوعی: اگر عمری از مرگ من بگذرد، همه عطر وفا از خاک من به مشام خواهد رسید.
هوش مصنوعی: دل من را به شدت غمگین کردی و زندگیام را به خطر انداختی، اما چرا دل به تو شکایت میکند در حالی که تو با سر و جان خود نمیجنگی؟
هوش مصنوعی: تو رفتی و گمان کردی که من دیگر به دل خود، عشقم را فراموش کردهام.
هوش مصنوعی: حال که از دعوای من دست برنمیداری، دل من نیز تا زمانی که تو نخواهی، باز نخواهد شد.
هوش مصنوعی: اگر حتی صد سال از این ادعا بگذرد، باز هم نمیتواند بر جان من دنیا تاثیر بگذارد.
هوش مصنوعی: من هنوز با وجود ادعایت برای تو پیمانی دارم، و از دل پر درد خود بر این عهد استوارم.
هوش مصنوعی: چه بگویم با تو وقتی که این دل پر از درد و فریاد است و توانایی جدایی از تو را ندارد؟
هوش مصنوعی: مرا میگویند که برای آن معشوق زیبا، شعری بساز که از درد و اشک من نشأت گرفته و حالتی پر از شور و هیجان را ایجاد کند.
هوش مصنوعی: از میان تمام نامههایی که من نوشتهام، هیچ کدام به اندازهٔ اشکهایم شور و هیجانی ندارند.
هوش مصنوعی: اگر بر روی زمین بودم یا بر روی لباس، در این شرایط پرهیاهو و شلوغی قرار داشتم.
هوش مصنوعی: اگر با تو ارتباط برقرار نکنم، چه کاری از دستم برمیآید؟ فقط میتوانم به زیباییهای چشمت فکر کنم و به عشق ورزیام ادامه دهم.
هوش مصنوعی: ای زلف زیبای تو که مثل چوگان به نظر میرسد، من چون گویای سرگردان و بیهدف، در جستجوی تو هستم.
هوش مصنوعی: اگر تو سر خود را پایین بیاوری، من هم میگذارم که سر تو را مانند گوی برای میدان تو درست کنم.
هوش مصنوعی: اگر تو با مشک سیاه بر سرم بزنی، من مانند گوی سرگردان میشوم.
هوش مصنوعی: تو رنگی و سیاه هستی، و من همچون آهو چشم و زیبا. دوست عزیز، ما هر دو از یک ذات و ماهیت هستیم، حتی اگر ظاهرمان متفاوت به نظر برسد.
هوش مصنوعی: تو مانند مشک و عنبر خوشبو هستی، اما در عمق چشمانم همچون مینا، درخشندگی و زیبایی خاصی داری.
هوش مصنوعی: اگر تو روزی به این دریا بیایی، آن زمان از شدت شور و شوق من، مثل خود دریا پر از طغیانی خواهم شد.
هوش مصنوعی: تو مانند عنبری هستی، اما زنجیری که به جان دیگری وصل است، از هر حلقهاش میتواند صد زندگی را بستاند.
هوش مصنوعی: تو به زنجیر و محدودیت دچار هستی و من دیوانه و دردمند هستم؛ مرا در این وضعیت بدون بند و زنجیر رها نکن.
هوش مصنوعی: من زنجیرهایی ندارم که بوی خوش عطر را به همراه بیاورد، اما این زنجیرها بر جانم سنگینی میکنند و از صد درد پنهان، به تنگ آمدهام.
هوش مصنوعی: من مانند ماهی هستم که جانم تشنه است و در عمق دریا غرق شدهام. بگذار تا از فشار و تنگی رهایی یابم و برآیم.
هوش مصنوعی: ای نرگس زیبا، تو از اشکهایم دور ماندهای و همچنان مست و گیج هستی.
هوش مصنوعی: اگر در آب اشک من قرار بگیری، دیگر نمیتوانی به چشمان من نگاه کنی.
هوش مصنوعی: بیا تا با هم به چشمانم نگاهی بیندازیم و از زیبایی لؤلؤیی که در عمق آنها نهفته است، لذت ببریم.
هوش مصنوعی: تو مانند نرگس نیستی، که درخت بادام تو را ببیند. تو فقط هنگامی که از پرده بیرون بیایی، قابل دیدنی.
هوش مصنوعی: چرا وقتی چهرهات را از من پنهان کردی، پردهام را در هم شکستی و نمایش گذاشتی؟
هوش مصنوعی: تو همچون بادام جادویی هستی که هنگام جادو کردن، میتوانی مردم را تحت تأثیر قرار دهی.
هوش مصنوعی: من تو را در جادوی دستانت دیدهام، تو جادوی مردم را به هم پیوند میزنی.
هوش مصنوعی: ای جادوگر مکار، چون انسان هستی، لطفاً به من که هم انسانم، اجازه بده تا صدایم را بشنوی و به حرفهایم توجه کنی.
هوش مصنوعی: ای کاش آن کسی که در زیر قوسی مانند ابروی تو قرار دارد، همواره تیرانداز ماهری باشد که با جادو تیرش را به هدف میزند.
هوش مصنوعی: وقتی تو در مکانی آرام و به دور از دغدغهها قرار داری، من هم که در وضعیت مشابهی هستم، از تو میخواهم که به من ملحق شوی و در کنارم باشی.
هوش مصنوعی: ای خط، تو مانند دامن ماه هستی و همان خطی هستی که بر خون من نوشته شدهای.
هوش مصنوعی: اگر مدتی بر زخم من پای بگذاری، بیا؛ زیرا اگر میخواهی جانم را بگیری، باید خون من را بریزی.
هوش مصنوعی: من را در کلام و نشانهات راهنما باش، تا ببینم چه بر من میگذرد. خطاندازی نکن، بگذار خودم به حقیقت پی بگیرم.
هوش مصنوعی: زندگیام را به خاطر نبودنت در مسیر خطا و ناکامی میبیینم، گویی روزها به من میگویند که بدون تو، هیچ دستاوردی نخواهم داشت.
هوش مصنوعی: من مانند خط سبز علفی هستم که در بیآبی خشک شده، و از عشق تو به شدت بیخواب و آرامشناپذیر شدهام.
هوش مصنوعی: با اشک چشمانم زود بیا که این باعث میشود سبزه در آب زیبایی خاصی پیدا کند.
هوش مصنوعی: اگر تو درختی با سبزههای زیبا هستی، چرا از خاکی که من از آن آمدهام، استفاده نمیکنی و نمیرویی؟
هوش مصنوعی: از خاک برخیز تا من نیز از خون برآیم، اما بدون تو هرگز نمیتوانم برخیزم.
هوش مصنوعی: تو سبزهای نیستی که مانند طوطی معروف، پر و بالی باز کرده باشی و در معرض نمایش قرار گرفته باشی.
هوش مصنوعی: وقتی که زندگی شیرین و دلپذیر است، بیایید و یک کلام خوب بگویید.
هوش مصنوعی: ای پسته خونخوار، آخر چرا دلم را مانند پستهای شکسته کردی؟
هوش مصنوعی: هر چند که ظرف پر از شکر زیبا و جذاب به نظر میرسد، اما اگر شور و طعم خاصی داشته باشی، لذتبخشتر و خوشایندتر خواهی بود.
هوش مصنوعی: بیا ای پسته، وقتی که من بتوانم شور و حالی به دنیا بیاورم، نزد من بیا.
هوش مصنوعی: تو همچون پستهای هستی که درونش شکر موجود است، پس چرا دل تنگ و غمگین شدی و از این حال گذر کردی؟
هوش مصنوعی: ای شکر که در عمق قلبم جا گرفتهای، تو با تلخی و شیرینیات مرا تحت تأثیر قرار دادهای.
هوش مصنوعی: تو مثل شکر هستی، من مثل نی خشک هستم. بیا و دستانت را دور کمرم بپیچ.
هوش مصنوعی: اگر این نی را ببینی، در زیر خون تو، متوجه میشوی که این نی مانند شکر، سرشار از جوشش و طراوت است.
هوش مصنوعی: شما با قطع رابطهتان مثل شمعی که سوخته است، من را به درد آوردید و از آن وضعیت، درد و رنجی برای من ایجاد کردید.
هوش مصنوعی: تو همچون عسل و لعل ذوب شدهای که در یک زمان هم آتشین است و هم سرد.
هوش مصنوعی: کسی که توانسته آب و آتش را با هم ترکیب کند، چرا باید با من بیچاره ارتباطی نداشته باشد؟
هوش مصنوعی: بیا اگر به دنبال آرامش هستی، دلی وجود دارد که میتواند با تو باشد. اگر مشکلی داری، با من در میان بگذار.
هوش مصنوعی: وقتی میدانی که من از دل تنگی رنج میبرم، چرا با دل من بیاعتنایی میکنی؟
هوش مصنوعی: تو همچون نی، تنگ و باریک هستی و آب حیاتت از خط سبز گیاهان میجوشد.
هوش مصنوعی: در هر لحظه از زندگیام، حس جدایی و دوری از محبوب آنقدر شدید است که گویی صد بار میمیرم.
هوش مصنوعی: اگر یک قطره آب از زندگی به درون جان این آدم غمگین بریزی،
هوش مصنوعی: من جانی دارم که آن جان واقعی نیست، و اگر تو را نبینم و دور از چهرهات باشم، مانند مردهای هستم.
هوش مصنوعی: دل من پر از احساسات شدید و آتشین است و چشمانم پر از اشک. اگر با من در این حال همراهی کنی، کار درستی خواهد بود.
هوش مصنوعی: ای مروارید گرامی که همیشه در درخشش هستی، مانند شش ستاره در یک برج زیبا.
هوش مصنوعی: تو مانند مروارید و مرجان هستی و سپیدی تو باعث میشود که چشمم از ناامیدی پر شود.
هوش مصنوعی: اگر تو مانند مرجان هستی که از دریا بیرون آمدهای، چه اهمیت دارد اگر با چشمان ما بیایی؟
هوش مصنوعی: وقتی تو را میبینم، مانند فردی آشنا در چشمانم جلوهگر میشوی.
هوش مصنوعی: تو همچون مرجانی نیستی که در دل دریا زندگی کنی، بلکه تو همان ستارهای هستی که میتواند در آسمان بدرخشد و دنیا را روشن کند.
هوش مصنوعی: وقتی که در دریا ستاره را میبینم، به یاد میآورم که در این دریای گمراهی، چه حالتی دارم.
هوش مصنوعی: تو مانند ستارهای نیستی، بلکه مانند مروارید یتیمی هستی که در زیبایی و درخشش، بینظیر و بیدغدغهای.
هوش مصنوعی: من در این دیار غریب و بیکسانی همچون تو، که بینظیر و گرانبهاتر از یک گوهر یتیم هستی، به اسیری افتادهام.
هوش مصنوعی: بیا تا با هم به صحبت بنشینیم و از دردها و غمهایی که مدتهاست در دل داریم، بگوییم.
هوش مصنوعی: ای گردونهی نقرهای، که در بازی چوگان خط تو به معنای خاصی درآمده است.
هوش مصنوعی: وقتی که درون چاه ماهی وجود دارد، عجب این است که چاه به پایین فرو رفته است.
هوش مصنوعی: تو همچون من در حال افول و انحطاطی، من در چاه افتادهام و تو در اوج آسمان هستی.
هوش مصنوعی: اگر تو مانند یک توپ به من نزدیک شوی، من صد بوسه بر پای تو نثار میکنم.
هوش مصنوعی: وقتی میگویی که من را به حال خود رها کردی، در واقع در وضعیت سختی از بیخود بودن و ذلت گرفتار شدم.
هوش مصنوعی: تو به عنوان مرکز خوبیهای جهان هستی، تمام گفتوگوها و مباحث بر سر تو دور میزند.
هوش مصنوعی: تو همچون نی هستی که مینوازد، و مانند سیب نقرهای زیبا، هیچگاه سیب شیرین و خوشمزهای مثل تو را ندیدهام.
هوش مصنوعی: اگر نه جسم دارم و نه احساسی و نه قدرتی، همچنان شیرینی آن سیب را به خاطر دارم که تلخیاش در یادم باقی مانده است.
هوش مصنوعی: تو به زیبایی و خوش صورتی مشهوری، اما من از دلتنگی و بیخودی نسبت به تو رنج میبرم.
هوش مصنوعی: بدانید که اگر آسیبی به سیب شما برسد، ناگهان دانه آن نیز خارج میشود.
هوش مصنوعی: سلام به آن ماه زیبایی که به خاطر او اینگونه در دل من جا گرفته است.
هوش مصنوعی: سلام من به آن زلف آشفتهای که همچون گلی در آتش قرار دارد.
هوش مصنوعی: سلام من به کسی که درد و رنج عمیقی در دل دارد، مثل تیری که به جگر میزند، و این آتش درون او را بیشتر میسوزاند.
هوش مصنوعی: سلام من به آن یاقوت درخشانی که واقعاً رقیب زیبایی و جذابیت است.
هوش مصنوعی: من به خاطر تو، مانند یک دانهٔ پستهٔ کوچک که رنگش شبیه لعل است و خطی روی آن وجود دارد، در بستهای از احساسات تنگ و محدود زندگی میکنم.
هوش مصنوعی: سلام من به آن خانم خوشسیرت که گاهی به یاد من درختان پسته میوه میدهند.
هوش مصنوعی: سلام من به آن سیب زیبایی که نورش در دل من روشن است، اما اکنون در این شعله سوزان، چیزی ندارم.
هوش مصنوعی: سلام من به آن کسی است که با زیبایی و جواهرات خود دلها را شگفتزده میکند و از عشق او، دل به آراستگی و زیبایی میدهد.
هوش مصنوعی: سلام من به آن خورشید بزرگ که تار مویی سیاهش را بر روی ماه انداخت.
هوش مصنوعی: سلامم را به آن شخص برسان، تا ابد که هیچگاه او را ندیدهام.
هوش مصنوعی: این درد و رنجی که بر جانم فشار میآورد، به حدی عمیق و شدید است که هیچکدام از آنچه به زبان میآورم، نمیتواند آن را توصیف کند.
هوش مصنوعی: هر زمانی که یاد تو به سراغم میآید، مانند چنگی که از هر رشتهاش نالهای برمیخیزد، من هم فریاد میزنم از درد.
هوش مصنوعی: به محض اینکه قلم را به دست گرفتم و شروع به نوشتن کردم، تنها یاد تو را در ذهنم داشتم و تمامی کلماتی که نوشتم به تو تعلق داشت.
هوش مصنوعی: اگر نامهای که میخوانی را به خون آغشته ببینی، به خوبی میدانم که از شعله آتش زود در حال به سیاه شدن هستی.
هوش مصنوعی: هر قطره خونی که به خاطر غم و اندوه من از چشمانم ریخته شد، همچنان در دل من باقی مانده و ناراحت است.
هوش مصنوعی: بعد از اینکه دلم به شدت آزرده و نگران شد، دوباره با قدرت و خلاقیت توانستی دست به نوشتن بزنید.
هوش مصنوعی: بیشتر از این نمیتوانم بگویم ای یار من که نمیتوان غم خود را در نامه بیان کرد.
هوش مصنوعی: هرچند که ارتباطم با تو محکم و عمیق است، اما من در دوری از تو همچنان در غم و اندوه میمانم.
هوش مصنوعی: به جای هر غمی که دارم، برای تو هزاران شادی آرزو میکنم و امیدوارم از درد و رنجهای این دنیا آزاد باشی.
هوش مصنوعی: ای پروردگار مهربان، به این بندهی ناتوان خود رحم کن و به خاطر تو، از دل دعا و خواستهام را بهجا آور.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.