گنجور

 
عطار

چو بگذشتند ازان دریای خونخوار

یکی کوه بلند آمد پدیدار

یکی حصن رخامین بر سر کوه

درختان گشته گرد حصن انبوه

بران حصن قوی بر رفت خسرو

جوانمردانش در پی گشته پس رو

بپیش آن صفّهیی میدید از دور

که چون شمعی فروزان بود از نور

بساط صفّه دوخ و بوریا بود

دران محرابگه پیری دو تا بود

چو مرغی برسر کوهی نشسته

ز هر شادی و اندوهی برسته

بپیش کردگار استاده بر پای

نهاده دست بر هم چشم بر جای

بخفته گربهیی بر جام. پیر

ز سر تا پای او مانندهٔ شیر

چو کس همدم نبودش زادمیزاد

بر خود گربهیی را همدمی داد

اگر هستی تو شیر پردهٔ راز

ببُر از آدمی با گربهیی ساز

که از مردم اگرچه خویش باشد

وفای گربه و سگ بیش باشد

توّقف کرد شه تا پیر دمساز

بپرداخت و سلامش کرد آغاز

زبان بگشاد پیر کار دیده

بدو گفت ای بسی تیمار دیده

برو بنشین چه میگردی جهانی

که جمعیت بسی گردد زمانی

چوهمدم نیست تو همدم نیابی

که چون محرم نیی محرم نیابی

بتنهایی بسر بر روزگاری

که تنهایی ترا بهتر ز یاری

بسی من گرد عالم بر دویدم

بجستم عاقبت همدم ندیدم

ز نااهلان فرو خوردم همه عمر

ز حق اهلی طلب کردم همه عمر

اگرچه در جهان دیدم بسی را

ندیدم هیچ اهلیت کسی را

چرا در حلقهٔ مردم نشینم

که جز در دیده، مردم مینبینم

اگرچه یک جوم بیرون شوی نیست

همه آفاق در چشمم جوی نیست

مگر دیوار من کوتاه تر بود

که در ملکم نه دیوار ونه در بود

کنون عمریست تادر گوشه تنها

بدل با خویش میگویم سخنها

چه گویم، با که گویم، چند گویم

چو چیزی گم نکردم، چند جویم

درین زندان کافر کیش غدار

ز حیرت کافری میآردم بار

نمیدانم کیم یا از کجایم

چه میسازم، ز جان و ز تن جدایم

درین گرداب اگر افتی دمی تو

ز من سرگشته تر گردی همی تو

چوخسرو پیر را میدید هشیار

ز هر نوعی سؤالش کرد بسیار

ولیک آن پیر را در هیچ بابی

نشد پوشیده بر خاطر، جوابی

به خسرو گفت کم دیدم جوانی

ز تو شیرین زبان تر در جهانی

نه دردانش ترا ماننده دیدم

نه مثلت درجهان داننده دیدم

بحمداللّه نمردم ناگهان من

بدیدم زندهیی را در جهان من