گنجور

 
عطار

الا ای پیک راه بی نهایت

سلوکت را نه حدّست و نه غایت

چو راه بی نهایت پیش داری

چرا دل بر مقام خویش داری

قدم در راه نه اِستادگی چیست

سفر در پیش گیر افتادگی چیست

برو چندانکه چون محبوب گردی

روش ساقط شود مجذوب گردی

روش هرگه که برخیزد ز پیشت

نماند آگهی مویی ز خویشت

تو باشی جمله از خویشتن خبر نه

خبر جمله ترا باشد دگر نه

بیا برساز از سر، کار دیگر

بهانه کن فسانه، بار دیگر

ز پیر پر سخن پاسخ چنین بود

که ماهی شاه با گل همنشین بود

چو در ترمذ به ماهی جایگه ساخت

پس از ماهی از آنجا کار ره ساخت

ز ترمد خیمه و بنگاه برداشت

سپه را برنشاند و راه بگذاشت

گل تر بر کُمیْتی شد سواره

نثارش کرد خورشید از ستاره

زهی چابک سواری کان صنم بود

که از چستی در آن لشکر علم بود

گلست و نیکویی بر حور رانده

وزان بت چشم بد از دور مانده

چنان شیرین سواری بود آن ماه

که از شورش غلط کرد آسمان راه

فغان برداشت شه کز جان چه خواهی

عنان را باز کش میدان چه خواهی

چو تو زینسان قبا چالاک بندی

دل ما بوک بر فتراک بندی

اگر بس خوش نیاید اسپ خویشت

جنیبت کش شود خورشید پیشت

چو خسرو با سمنبر شد روانه

برآمد گرد از روی زمانه

میان گرد راه آن هر دو دلخواه

قران کردند چون خورشید با ماه

به آخر چون به روم آمد شه روم

فغان برخاست از لشکرگه روم

برون شد شاه با لشکر تمامی

به استقبال فرزند گرامی

همه صحرا و دشت و کوه کشور

به جوش آمد چو دریایی ز لشکر

ز آیین بستن آن کشور چنان بود

که همچون هشت خلد جاودان بود

بهشتی بود هر بازار و هر کوی

که جوی شیر و می میرفت هر سوی

جهانی را بهشتی حور زاده

بهشتی را جهانی نور داده

چه شهری چون بهشت ماهرویان

نشسته مو به مو زنجیر مویان

بآه خر چون به سر شد بزم کشور

درآمد وقت آن خورشید لشکر

گل از شه خواست حسنا را هم آنگاه

به پیش شاه آوردندش از چاه

تنی داشت از ضعیفی همچو نالی

ز زردی و نزاری چون خلالی

جهان از روی او زردی گرفته

فلک از آه او سردی گرفته

چو گل را دید هوش از وی جدا شد

ز خجلت بود اگر گویی چرا شد

دلش از شرم گل آتشفشان گشت

شد آبی و عرق از وی روان گشت

به زاری پیش آن سیمین‌بر افتاد

چنان کز گرمیش آتش درافتاد

به گل گفت ای بتر از من ندیده

به بد کرداریم یک تن ندیده

ببه د کرداری من گرچه کس نیست

مرا جز تو کسی فریادرس نیست

به نادانی اگر بد کرده‌ام من

تو میدانی که با خود کرده‌ام من

مگردان نا امید این ناسزا را

خداوندی کن از بهر خدا را

مکش زیر عقابین عقابم

که من خود تا تو رفتی در عذابم

به شکر آنکه شه را باز دیدی

جمال او به فرّ و ناز دیدی

بدان شکرانه این سگ را رها کن

مرا کم گیر و در کار خدا کن

چو گل دید آنچنان زار و تباهش

شفاعت کرد القصّه ز شاهش

ازآن پس خسرو از بهر دل افروز

عطا بخشید حسنا را به فیروز

به گلرخ گفت حُسنا بود مکّار

همان فیروز آمد زشت کردار

نکوتر آنکه ایشان هر دو با هم

به هم سازند در شادی و در غم

که باد از هر دو تن خالی زمانه

بگو تا چوب به یا تازیانه

جهان افروز را آنگه به در خواند

به فرخ زاد داد و خطبه برخواند

به سپاهان فرستاد آن دو تن را

بدیشان داد ملک و انجمن را

پس آنگه عقد گل در پیش آورد

دمی آخر دلی با خویش آورد

چنان عقدی ببست آن سیم‌بر را

که یکسان کرد خاک راه و زر را

بدانسان ساخت عقدی کز نکویی

همه قصرش بهشتی بود گویی

چه میگویم بهشت ار نقد بودی

شکر چین ره آن عقد بودی

چو با سر شد شکر ریز گل آخر

به پایان رفت آویز گل آخر

عروسی گلِ تر راست کردند

بهشتی حور را درخواست کردند

چو گلرخ از در ایوان درآمد

جهان را ز آرزویش جان برآمد

بیاوردند زرّین تختی آنگاه

که تا بر تخت زرّین رفت آن ماه

مرصّع بر سرش تاجی ز یاقوت

هزاران دل از آن یکدانه فرتوت

چو خورشید خیالی سبز بر سر

نه چون حوری حریری سبز در بر

نه چون ماهی که از ایوان درآید

نه چون سروی که از بستان برآید

هوا گشته بر آن دلبر گهربار

زمین از بس گهر گشته گهردار

ز زیبایی که بود آن سرو دلبر

نه مشّاطه به کار آمد نه زیور

نکویی داشت و شیرینی در آن سور

نبد جز چشم بد چیزی ازو دور

به الحان مطربان بلبل آهنگ

همه در وصف گل گفتند در چنگ

ز حال گل دو بیتی زار گفتند

به رمز از عشق او اسرار گفتند

به آخر چون درآمد خسرو از در

گرفتند آنچه میگفتند از سر

نثار خسروی آهنگ کردند

به گوهر راه خسرو تنگ کردند

نه چندان بود از گرهر نثارش

که بتوان کرد تا سالی شمارش

چو ره برداشت شاه سرو قامت

ازو برخواست از هر دل قیامت

چو خسرو زاده شد نزدیک آن حور

فلک را آب در چشم آمد از دور

چو زد لب بر لب آن لعل خندان

فلک خایید لبها را به دندان

چو شکّر خورد و تنگش در بر آورد

فلک دست از تحیّر بر سر آورد

خروش مطربان بر ماه میشد

ز راه چنگ دل از راه میشد

بخار عود زحمت دور میکرد

ز خوشی مغز را مخمور میکرد

نفیر ارغنون در گوش میرفت

خرد یکبارگی از هوش میرفت

صلای ساقیان آواز میداد

دل مستان جوابش باز میداد

فروغ شمع چندان دور میشد

که فرسنگی زهر سو نور میشد

زهی شادی که آن شب داشت خسرو

چه غم باشد کسی را ماه پس رو

زهی لذّت که آن شب بود گل را

که آب آن خوشی میبرد پل را

به آخر چون ز شب یک نیمه بگذشت

مه روشن ز اوج خیمه بگذشت

سرای خلوت خسرو چنان بود

که گفتی جنّت الفردوس آن بود

نشسته همچو خورشیدی گلِ تر

دو زلفش تازه‌تر از سنبلِ تر

چو خسرو دید گل را همچو ماهی

نشسته خالی و خوش جایگاهی

نشست اندر بر او چست خسرو

که از وی کام دل میجست خسرو

شهنشاه و شراب و شمع و شب بود

گل شاهد شکر نی، شهد لب بود

فروغ رویشان با هم چنان بود

که دو خورشید را دیدی قران بود

نه چون گل دید کس در آسمان ماه

نه بر دیدار خسرو بر زمین شاه

در عشرت زمانی باز کردند

گهی بازی و گاهی ناز کردند

زمانی با کنار و بوس بودند

زمانی راز گفتند و شنودند

چو افزون گشت مهر و صبر شد کم

شدند اندر شبستان هر دو با هم

شهنشه کرد کاری دیگر آغاز

گلش تمکین نمی‌کرد از سر ناز

چو کوشش کرد بسیاری سرانجام

برآمد شاه خسرو را ز گل کام

چو خسرو کرد در انگشت خاتم

چو ملک وصلش از گل شد مسلّم

بسا مهرا که بر مهرش بیفزود

که مهر او به مُهر ایزدی بود

پس از چندان پریشانی و محنت

کشیدن رنج ناکامی و غربت

ز زاد و بوم و خان و مان فتادن

ز دست این به دست آن فتادن

هران گل کان بماند ناشکفته

به غنچه در ز ناجنسان نهفته

نگشته برگ او از خار خسته

برو هر چند باد سخت جسته

چنان گل، خسرو او را درخور آید

به دست هر فرومایه نشاید

درو دل بسته بد، جان هم فرو بست

بسی او نیز با او مهر پیوست

بر آنسان یک مهی شادی نمودند

زمانی بی می و رامش نبودند

به ظاهر گرچه گل شادی نمودی

به باطن از غمی خالی نبودی

به گل یک روز خسرو گفت شادان

که اندوه از دل خود دور گردان

نشاید کرد از غم بعد ازین یاد

همی باید بدین پیوسته دلشاد

چنین گفتند پیران خردمند

که آموزند ازیشان دانش و پند

که گر داری امید بختیاری

همی خواهی ز دولت پایداری

به وقت شادمانی شاد میباش

ز اندوه و ز غم آزاد میباش

بدو گل گفت کای شاه جهاندار

بود اکنون ز ما شادی سزاوار

ولیکن هست بیماریم بر دل

که یک لحظه دلم زان نیست غافل

درین جمله بلا و محنت و غم

نشد یک لحظه آن بار از دلم کم

مرا اندیشهٔ خویشان خویشست

دلم ز اندوهشان پیوسته ریشست

نمیدانم که تا حال پدر چیست

دگر حال برادر، یا خبر چیست

دگر باره به ملک خود رسیدند

به آخر روی ناکامی ندیدند

اگر برخاستی این بارم از دل

نبودی بعد ازین تیمارم از دل

ز شادی بستدی انصاف جانم

غمی دیگر نبودی بعد از آنم

به گل شه گفت آسانست این کار

به زودی از دلت بردارم این بار

هم اندر روز آهنگ سفر کرد

یکایک لشکر خود را خبر کرد

به عزم راه بیرون شد شه روم

بلرزید از سپاه او همه بوم

جهان آراسته شد چون سپاهش

فلک شد ناپدید از گرد راهش

عماری گل اندر قلب لشکر

درفشان همچو خورشید از دو پیکر

به گل گفتا شه، اینجا باش دلشاد

که ما خواهیم رفتن شاد چون باد

چو یک منزل بشد هم بر سر راه

وداعش کرد و شد با روم آنگاه

شهنشه زود میراند آن سپه را

تو گفتی مینوردیدند ره را

همی کرد آن مسافت قطع چون باد

به کوه و دشت، چه ویران چه آباد

پس از یک مه به خوزستان رسیدند

ز کشور یک ده آبادان ندیدند

همه کشور تهی از مرد و زن بود

که هر هفته ز دشمن تاختن بود

شه خوزی ز غصّه جان بداده

شهنشاهی به بهرام اوفتاده

که بد او سرفراز اهل کشور

ولیعهد پدر گل را برادر

ز دشمن بود نیز او هم گریزان

حصاری در دزی مانند زندان

چو خسرو دید خوزستان بدان حال

سراسر گشته کشور جمله پامال

شکر گشته شرنگ و گل شده خار

نه در ده خلق و نه در دار دیّار

ز بوم و مرز و باغ او اثر نه

وزان یاران دیرینه خبر نه

بسی بگریست و کرد از حالها یاد

پس آنگه کس به سوی دز فرستاد

چو از دریا بیامد شاه بهرام

بدید او را و کردش غرق انعام

به لطفش از پدر چون تعزیت داد

به رستن زان بلاها تهنیت داد

چو او شد واقف اسرار یکسر

فرستاد از همه اطراف لشکر

که تا بردند بر خصمان شبیخون

بنشنیدند ازیشان پند و افسون

به کم سعیی و اندک روزگاری

برآوردند از دشمن دماری

مسلّم گشت خوزستان دگر بار

کسی دیگر ندید از خصم آزار

هر آنکس را که دولت یار باشد

کجا کاری بدو دشوار باشد

وزان پس کرد رای بازگشتن

که الحق بود جای بازگشتن

به سالاری مفوّض شد ولایت

که واقف بود در کار ولایت

جهان معمور شد بر دست او زود

که بهتر بود از آن کو پیشتر بود

به روم آرد خود و بهرام با هم

که تا باشند روزی چند خرّم

بپیش لشکر اندر بود بهرام

به دنبالش بد آن شاه نکو نام

به استقبالش آمد شاه قیصر

زمین بوسید بهرام دلاور

گل آمد در لباس سوکواری

چو خورشیدی نشسته در عماری

چو دید از پیشتر روی برادر

تو گفتی ریختش آتش به سر بر

بسی کردند آنجا هر دو زاری

ز مرگ شاه خوزستان به خواری

شه قیصر مر ایشان هر دو بنواخت

ز گل آن جامهٔ سوکی بینداخت

که خسرو در برش گر بیند این رنگ

شود ناچار اندر حال دلتنگ

پس آنگه رفت گل با جامهٔ نو

خوش و خندان بهپیش شاه خسرو

گرفتش در کنار و خوش بخندید

ز سر تا پای او یکسر ببوسید

بپیش قیصر آمد خسرو از راه

زمین بوسید و او پرسیدش از راه

سراسر روم را بستند آذین

تو گفتی روم شد هنگامهٔ چین

ز روم و تا به غایب بودن شاه

نبد بسیار، بودی قرب شش ماه

به قول خسرو آنگه شاه قیصر

به بهرام دلاور داد دختر

یکی دختر که با گل بود همزاد

به رخ چون ماه و قد چون سرو آزاد

به مادر نیز با خسرو برابر

به فرهنگ و خرد همچون برادر

به غایت شادمان شد شاه بهرام

که او را در همه عالم بد آن کام

شه روم و گل و خسرو در آن حال

فرستادند نزدیکش بسی مال

بپاشیدند بس بی حدّ و بی مر

به وقت عقدشان از درّ و گوهر

چو قیصر کرد کار او همه راست

یکی قصر از برای او بیاراست

نه چندان کرد دلداری داماد

که در صد سال شرح آن توان داد

پس از سالی به روز نیکخواهی

فرستادش به خوزستان به شاهی

به وقت آنکه میشد شاه قیصر

ز روی مهر پیش هر دو دختر

قراری داد با بهرام خسرو

که با ملک کهن چون شد شه نو

میان روم و خوزستان بپیوست

چنین دو کشور اندر یکدگر بست

همان به کاین دو خواهر بادو داماد

همه با یکدگر باشند دلشاد

بود دو مهر و مه را این دو کشور

یکی چون دختر و دیگر برادر

همی باشند در هر ملک سالی

به هر سالی شودشان تازه حالی

به قول او ببستند این چنین عهد

نگردیدند تا آخر ازین عهد

ز روم آنگه یکی لشکر به در شد

که تا بهرام با ملک پدر شد

بشد وز روم خورشیدی به در برد

به تحفه سوی خوزستان شکر برد

چو گل را گشت این اندیشه زایل

نماندش هیچ از آن اندیشه بر دل

به خسرو گفت ازین پس شاد باشیم

ز هر تیمار و غم آزاد باشیم

نشستند و برآسودند از غم

همی بودند با هم شاد و خرّم

چنین بود آنکه بودش کار انشاء

به وقت آنکه کرد این قصه املاء

که شاه از شهر گل چون باز گردید

نهال تازه گل را بارور دید

چو از روز عروسی رفت نه ماه

درخت گل بری آورد ناگاه

بزاد آن ماه دو هفته مهی نو

به دیدار و به صورت همچو خسرو

شهنشه کرد نام او جهانگیر

که باشد در رکاب او جهانگیر

ز بهرش دایه‌ای بگزید لایق

که باشد شیر او با او موافق

پسر را باز جشن نو بیاراست

که از گفتار ناید شرح آن راست

چهل روز از می و بخشش نیاسود

همه کشور سراسر خرّمی بود

وزان پس چون دو ساله شد جهانگیر

بگفت او تا ندادندش دگر شیر

بدانسان گل همی پرورد او را

که برگ گل نمی‌آزرد او را

به پنجم سال بنشاندش به کّتاب

که تا آموخت از هر گونه آداب

چو شد ده ساله تیراندازی آموخت

سپرداری و نیزه بازی آموخت

رسوم مهتری و گوی و چوگان

هم از شطرنج و نرد و شعر و الحان

همی آموخت تا چون گشت برنا

به عالم در نبودش هیچ همتا

شد آن شهزاده شاهی را سزاوار

که میبایست او باشد جهاندار

پس از وی هرکه بد در روم قیصر

همه از تخم او بودند یکسر

سکندر بود از نسل جهانگیر

از آن شد همچو جدّ خود جهانگیر

گل و خسرو به هم بودند سی سال

به عیش و ناز در نیکوترین حال

ولی چون چرخ را با کس وفا نیست

به آخر غدر کرد این را دوا نیست

از آن پوشد لباس سوکواری

که اندر سر ندارد پایداری

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!