گنجور

 
عطار

شبی خوشتر ز نوروز جوانی

می صافی چو آب زندگانی

گل و خسرو فتاده هر دو سرمست

بکش آورده پای و زلف در دست

سیه پوشیده زلف شبروگل

شده شب همچو روز از پرتو گل

رخ چون روز آن دُرّ شب افروز

شب تاریک روشن کرده چون روز

زمین از بوی مویش مشک خورده

شکر با قند او لب خشک کرده

بخوزستان شکر از خندهٔ او

تبرزد در سپاهان بندهٔ او

گل سیرابش آتش درگرفته

لبش خندان و زلفش برگرفته

جهانی دل فتاده خرقه او

خرد در گوش کرده حلقه او

چو سروی ماه گلرخ سر فگنده

مهی در سر، سری در برفگنده

سر زلفش ز مشک تر زده آب

ز تاب روی گل گشته سیه تاب

قدح در حلق گل گشته شفق ریز

شده گل چون قدح ازمی عرق ریز

چو گلرخ برقع از رخ برگرفتی

ز خجلت باغ، زاری در گرفتی

وگر شعر سیه بر سر فگندی

مه و خورشید را درسر فگندی

وگر آن نازنین با جام بودی

بگردون بر،‌نفیر عام بودی

شکر از لعل گل در یوزه گر بود

بنفشه خرقه پوش آن شکر بود

زمی رنگ رخ آن ماه میتافت

بتنهایی همه بر شاه میتافت

چو برخاست از نشست مسند آن ماه

دل خلوت نشین برخاست از راه

گل سرمست چون برخاست از جای

شهش گفت اوفتادم مست درپای

چو برخیزی تو، بنشیند سلامت

چو بنشینی تو، برخیزد قیامت

دل خسرو بخون پیوستهٔ تست

ازانم همچو خون دل بستهٔ تست

یک امشب ده بدست خود شرابم

کز آبادی حسنت بس خرابم

هوای دست یازی دارم امشب

سرگردن فرازی دارم امشب

دو زلف چون دو هندوی زره پوش

منه در ترکتازی بر سر دوش

دمی با من می گلرنگ در کش

مباش ای سیمبر چون زلف سرکش

بگفت این وز لعلش گلشکر ساخت

دو دست خویش در گردش کمر ساخت

ز رشک شه فغان برخاست از ماه

که شاهد بود شاهد بازی شاه

گل تر هندوی زلفش ببازی

درآورده بدست ترکتازی

گهر بر نطع و رخ بر شه فگنده

شکر برگل قصب بر مه فگنده

میی بستد ز دست شاه گلروی

میی چون روی او گلرنگ و گلبوی

شکر میریخت، نازی تلخ میکرد

بشیرینی شرابی تلخ میخورد

بشکّر شیر رز را بوسه میداد

بجرعه خاک را سنبوسه میداد

زبان بگشاد خسرو شاه سرمست

بگل گفت ای ز مستی رفته از دست

چو تو مستی ز لب می ده بمستان

دمی بنشین که در خوابند مستان

که خواهد یافتن زین به زمانی

سر سَر دِه بده در ده زمانی

مکن دل ناخوش از قلّاشی ما

دمی خوش باش،‌در خوش باشی ما

بزاری میسراید مرغ شبگیر

بیار ای مرغ زرّین نالهٔ‌زیر

چو گلرخ پاسخ شه یافت برجست

بخدمت پیش شه شد باده بردست

ز قدّش سروبن تشویر میخورد

ز چشمش نرگس تر تیر میخورد

چو سرو آزاد کرد قدّ اوبود

مقر آمد بپیش قدّ او زود

فشانان آستین میشد بر شاه

گریبانش گرفته دامنماه

بمشکین زلف روی حضرتش رفت

مبارکباد عید عشرتش گفت

شه و گل مانده با هم هر دو تنها

بمستی گام زن گرد چمنها

مشام از بوی می پر مشک کرده

ببوسه هر دو لب تر خشک کرده

ز می بیخود دل خونخوارهٔ‌گل

فروزان آتش از رخسارهٔ گل

چو شد از می گل لعلش در آتش

ز می شد گفتهیی نعلش درآتش

ز شوق سرخی رخسارهٔ ماه

سیه شد دیدهٔ‌خونخوارهٔ شاه

بر گل رفت شه دستی بدل بر

که تا با گل کند دستی بگل در

گلش گفت ای دگر ره گشته بیداد

مرا از دست بیداد تو فریاد

ترا بر من چو حاصل باقیی نیست

بگیر این می که چون گل ساقیی نیست

دگر ره بازم آوردی عتابی

نماندت گوییا باقی حسابی

ز چشمت مستم و از باده هم مست

بدار آخر ازین مست دژم دست

دل گلرخ ز نرگس پاره داری

که تو خود نرگس این کاره داری

خطی چون مشک عنبر ناک داری

سخن چون زهر و لب تریاک داری

مکن چندین بشهوت میل، حالی

که شهوت بگذرد چون سیل، حالی

ازان چیزی که یک دم بیش نبود

اگر نوشی بود جز نیش نبود

رها کن شهوت اندر ذوق مستی

زمانی دور شو از هرچه هستی

چو گشتی مست، با گل کن دمی گشت

بگرد مفرش زنگار گون دشت

ز عالم دلخوشی داری جهانی

چو گل خوش باش از عالم زمانی

شه از گفتار گل از دست شد مست

ز پا افتاد مست و رفت از دست

دلش بیهوش شد از خواب نوشین

که دل پرجوش داشت ازتاب دوشین

چو طفل صبح بر روی زمانه

برانداخت از دهن شیرشبانه

چو طفلان دست از بر تنگ بگشاد

جُلیل از چهرهٔ گلرنگ بگشاد

سر از گهوارهٔ گردون بدر کرد

بخندید و جهانی پر شکر کرد

چو طاوس عروس خضر خضرا

علم زد بر سر این چتر مینا

برامد از حمل چون چتر زربفت

جهان را سال سیم افشان بسر رفت

چو این طاوس زرّین در حمل شد

زمانه با زر رکنی بدل شد

همه کهسارها از لاله جوشید

همه صحرا ز سبزه حلّه پوشید

تو گفتی ذرّه ذرّه خاک صحرا

نهفت از سبزه زیر گرد خضرا

هوا را آب خضر از سر درآمد

زمین را گنج قارون با سرآمد

چمن از دست گل پیمانه میخورد

صبا هر شاخ را سر، شانه میکرد

کنار جوی از سبزه سپر بست

میان کوه از لاله کمربست

چمن گفتی دبیرستان همی داشت

که چندین طفل در بستان همی داشت

هزاران گل چو طفلان نوشکفته

ز برگ سبز، لوحی بر گرفته

صبا چون جلوهشان دادی بصدروح

نهادی هر یکی انگشت بر لوح

جهان پیرانه سر گفتی جوان شد

زمین از سبزه همچون آسمان شد

هزاران لعبت زنگار جامه

شدند از شاخها پرّان چو نامه

هزاران طرفه جادوی کرشمه

شده شینابگر بر روی چشمه

هزاران تیز چشم سرمه کرده

برون میآمدند از زیر پرده

هزاران طفل خرد شیرخواره

برآورند سر از گاهواره

بزاری عندلیب از گل سخنجوی

گل از گهواره چون عیسی سخنگوی

ز شاخ سرو طوطی شکرخوار

برآورده فغان از شکریار

چمن از هر طرف چون نخل بندان

نموده لعبتان آب دندان

چمن مرواحه ساز از پرّ طاوس

شده روح صبا چون روح محبوس

چمن از دست گل سر جوش خورده

مسطّح حلقهها در گوش کرده

به دم مشّاطهٔ باد سحرگاه

زده بر نوعروسان چمن راه

صبای تند در عالم دمیده

جُلیل سبز گل، در هم دریده

سه لب کرده دو لب خندان بیکبار

لب کشت و لب جوی و لب یار

جهان جانفروز افروخته شمع

بهشتی حلّه پوش از هر سویی جمع

چو سنبل خاک را زنجیر مویی

چو سوسن باغ را آزاده رویی

ز روی کوه لاله خنجر افراز

ز جرم ابر ژاله ناوک انداز

بنفشه خرقهٔ‌فیروزه در بر

گل زرد افسر زر بفت بر سر

بنفشه جلوه کرده پرّ طاوس

شکوفه در نثار و در زمین بوس

بنفشه سر گران از بس خرابی

کشیده لاله در خارا عتابی

بنفشه طفل بود از ناتوانی

ولی نامد ازو رنگ جوانی

بنفشه بر مثال خرقه پوشان

سرآورده بزانو چون خموشان

بنفشه خرقه میپوشد بطامات

ولی نیلوفرست اهل کرامات

که نیلوفر چو نیلی پوش اصحاب

سجاده بازافگندست برآب

چو آب از باد نوروزی گره یافت

ز روی آب، نیلوفر زره یافت

چو خورشیدش بتفت و تاب افگند

زره برداشت سپر بر آب افگند

برامد ارغوان همچون تبرخون

فرو میریخت گفتی از جگر، خون

سراسر پیرهن در خون کشیده

زبانها از قفا بیرون کشیده

تنش در دام، کافورنهانی

شده چون پنبه، مویش در جوانی

چه، کز روز جوانی پیر میزاد

ولی کش ابرهر دم شیرمیداد

چو چشم چشمهها گرینده شد باز

دهان یاسمین از خنده شد باز

چو شد خندان، پدید آمد زبانش

زبان بگشاد و پیدا شد دهانش

برامد لاله همچون عود و مجمر

برون آتش، درون عود معنبر

بسان شعلهٔ‌آتش بر افروخت

بران آتش دلش چون عود میسوخت

درآمد پای کوبان بلبل مست

که گل درجلوه میآید بصد دست

چو بلبل بر سر گل نوحه گر شد

گل از پیکان برون آمد سپر شد

همی کز مهد زنگاری جدا شد

بیک شبنم کلاه او قبا شد

گل نازک چو در دست صبا ماند

برای دفع او بر خود دعا خواند

چوگل خواندی دعابستان شنیدی

صبا ازدم دعا را در دمیدی

چوشد پیکان گل از خون دل، پر

کف ابرش نثاری کرد از دُر

چو دُر بستد، نمود از کف زر زرد

بمرد باغبان گفت از سر درد

که زر بستان و دُر از ناتوانی

مرا یک هفته ده آخر امانی

بآخر مرد، آن دُرّو زر ساو

نه زر بستد نه دادش هفتهیی داو

چو گل در بار کم عمری فتادی

بزاری بانگ بر قمری فتادی

ز گل قمری خوش الحان همی خواند

همه شب ق و القرآن همی خواند

چو موسیقار درس عاشقان گفت

چو موسی بلبل عاشق برآشفت

ز مستی طوف در گلزار میکرد

همه شب آن سبق تکرار میکرد

زبان بگشاد چون داود بلبل

زبور عشق خود، میخواند بر گل

چو گل از صد زبان تکبیر گفتی

ز گلبن فاخته تفسیر گفتی

همه شب فاخته میگفت یاحی

من از سر شاخ طوبی دورتاکی

چوسار از سرو گفتی سرگذشتی

صریر نعره زن از سر گذشتی

چو یک بلبل ز شاخ آواز دادی

دگر بلبل جوابش بازدادی

بنعره بلبلان دُردانه سفتند

همه شب تا بروز افسانه گفتند

ز یک یک شاخ بانگ چنگ برخاست

هزاران مرغ رنگارنگ برخاست

ندانم تا کرا باغی چنان بود

وگر بود آنچنان بر آسمان بود