گنجور

 
۳۴۶۱

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرف‌نامه » بخش ۳۳ - داستان نوشابه پادشاه بردع

 

... بهشتی شده بیشه پیرامنش

دگر کوثری بسته بر دامنش

سوادش ز بس سبزه و مشگ بید ...

... هزارش زن بکر در پیشگاه

به خدمت کمر بسته هریک چو ماه

برون از کنیزان چابک سوار ...

... زن پاک پیوند فرمان روا

برایشان فرو بسته دارد هوا

صنم خانه ها دارد از قصر و کاخ ...

... فرستاد نزلی سزاوار او

کمر بست بر خدمت کار او

برون از بسی چار پای گزین ...

... ببیند در آن مملکت ساز او

قدم گاه او بنگرد تا کجاست

حکایت دروغ ست یا هست راست

چو شبدیز را نعل زر بست روز

درآمد به زین شاه گیتی فروز ...

... سوی تخت شد چون خرامنده شیر

کمربند شمشیر نگشاد باز

به رسم رسولان نبردش نماز

نهانی در آن قصر زیبنده دید

بهشتی سرایی فریبنده دید

پر از حور آراسته چون بهشت ...

... شده چشم بیننده گوهر فشان

ز تابنده یاقوت و رخشنده لعل

خرامنده را آتشین گشت نعل ...

... نخستین نمودار آزرم کرد

نکرد از بنه هیچ بر وی پدید

که بر قفل تو هست ما را کلید ...

... بر او سایه دولت انداختم

کمر چون نبستی به درگاه من

چرا روی پیچیدی از راه من ...

... به پاسخ نمودن زن هوشمند

ز یاقوت سر بسته بگشاد بند

که آباد بر چون تو شاه دلیر ...

... دگر باره نوشابه هوشمند

ز نوشین لب خویش بگشاد بند

کزین بیش بر دل فریبی مباش ...

... اگر تندی یی زیر پیغام هست

تو دانی و آن کس که این نقش بست

اگر در میانجی دلیر آمدم ...

... ترا من کنیزی پرستنده ام

هم آنجا هم اینجا یکی بنده ام

به تو نقش تو زان نمودم نخست ...

... چو آرند صورت به نزدیک من

در او بنگرد رای باریک من

گوا خواهم آن نقش را در نبشت ...

... مشو بر زن ایمن که زن پارسا ست

که در بسته به گرچه دزد آشنا ست

دگر باره گفت این چه کمبودگی ست ...

... نگیرم ره و رسم دیوانگان

دل بسته را برگشایم ز بند

گره بر گره چون توانم فکند ...

... خیالی ست گویی که بینم به خواب

شنیدم رسن بسته ای سوی دار

بر او تازگی رفت چون نوبهار ...

... نشاند آتش طیرگی را ز جوش

شکیبندگی دید درمان خویش

به تسلیم دولت سرافکند پیش

کمر بست نوشابه چون چاکران

بفرمود تا آن پری پیکران ...

... مرا گر بود گوهری بر کلاه

ز گوهر بنا شد تهی تاج شاه

ترا کاسه و خوان پر از گوهر ست ...

... به تاوان آن گوی زر بر سپهر

بسا گوی سیمین که بنمود چهر

شه آسایش و خواب را کار بست

دو لختی در چار دیوار بست

برآسود تا صبحدم بر دمید ...

... ز بس پرنیان های زرین درفش

هوا گشته گلگون و صحرا بنفش

ز بس نوبتی های زرین نگار ...

... حریری رقاق دو پرویزنی

چو مهتاب تابنده از روشنی

همان گرده نرم چون لیف خز ...

نظامی
 
۳۴۶۲

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرف‌نامه » بخش ۳۴ - بزم اسکندر با نوشابه

 

... که شادی سترد از جهان نام غم

جهاندار بنشست بر تخت خویش

نشستند شاهان سرافکنده پیش ...

... درم بر درم کیسه کوه و شخ

گره بسته چون پشت ماهی ز یخ

دمه دم فروگیر چون چشم گرگ ...

... سمن رسته از دست های چنار

بنفشه نکرده سر غنچه تیز

چو برگ بهار آسمان برف ریز

درخت گل از باد آبستنی

شکم کرده پر بچه رستنی ...

... مغی ارغوان کشته بر جای جو

بنفشه دروده به وقت درو

سیاهی به مازندران برده مشک ...

... ز هندو زنی خانه پر خون شده

همه آبنوسش طبرخون شده

به چین کرده سقلابی یی ترکتاز ...

... رفیق مغ و مونس هیربد

شکفته گلی خورد او خار بن

به دیدار تازه به گوهر کهن ...

نظامی
 
۳۴۶۳

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرف‌نامه » بخش ۳۵ - رفتن اسکندر به کوه البرز

 

... زر از بهر مقصود زیور بود

چو بند ش کنی بندی از زر بود

توانگر که باشد زر ش زیر خاک ...

... بسر برد با خسروان چند روز

یکی روز بنشست بر عزم کار

بساطی برآراست چون نوبهار ...

... بسیچید ره را به آهستگی

گشاد از خزینه در بستگی

غنی کرد گردن کشان را ز گنج ...

نظامی
 
۳۴۶۴

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرف‌نامه » بخش ۳۶ - گشودن اسکندر دز دربند را به دعای زاهد

 

... در آن تاختن که آرزومند بود

رهش بر گذرگاه دربند بود

نبود آنگه آن شهر آراسته ...

... رقیبان دز خیمه بالا زدند

در دز ببستند بر روی شاه

نکردند در تیغ و لشکر نگاه ...

... همان چاره دید آن خردمند شاه

که بردارد آن بند از بندگاه

به لشکر بفرمود تا صد هزار ...

... سران را طلب کرد و ابرو گشاد

چه گویید گفتا درین بند کوه

که آورد از اندیشه ما را ستوه ...

... نشستند و بردند شه را نماز

که ما بندگان تا کمر بسته ایم

بدین روز یک روز ننشسته ایم ...

... دعا کرد زاهد که دل شاد باش

ز بند ستمگاری آزاد باش

به اقبال باد اخترت خاسته ...

... ز مهر و ز کین با کسم یاد نیست

کس از بندگان چون من آزاد نیست

جهان را ندیدم وفا داری یی ...

... خرابی درآمد بدین قلعه گاه

دو برج رزین زین دز سنگ بست

ز برج ملک دور در هم شکست ...

... سوی داده خود فرستاد شان

در آن سنگ بسته دز اوج سای

عمارت گری کرد بسیار جای ...

... درین پاس گه رخنه هایی که هست

عمارت کند تا شود سنگ بست

مگر ز آفت آن بیابانیان ...

... بفرمود شه تا گذرگاه کوه

ببندند خزرانیان هم گروه

ز پولاد و ارزیز و از خاره سنگ ...

... ز خارا تراشان احکام کار

که بر کوه دانند بستن حصار

فرستاد خلقی به انبوه را

گذر داد بر بستن آن کوه را

چو ز آبادی رخنه پرداختند ...

... شد از زخمه کاسه و زخم کوس

خدنگ اندران بیشه ها آبنوس

ملک بارگه سوی صحرا کشید ...

... تنی چند را از رقیبان راه

ز بهر شب افسانه بنشاند شاه

از ایشان خبر های آن کوه و دشت ...

... برافروخت کاین داستان گوش کرد

کجا بستدی فرخ آیین دزی

چه از زورمند ی چه از عاجز ی ...

نظامی
 
۳۴۶۵

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرف‌نامه » بخش ۳۷ - رفتن اسکندر به دز سریر

 

... فلک روی خود شسته چون لاجورد

به عزلت کمر بسته باد خزان

نسیم بهاری ز هر سو وزان ...

... وشق نیفه هایی چو برگ بهار

بنفشه بر او ریخته صد هزار

غلامان گردن برافراخته ...

... که پیش آورد برگ از اندازه بیش

کمر بندد و چرب دستی کند

به صد مهر مهمان پرستی کند ...

... به هرچه آن خوش آید به دندان او

نتابند گردن ز فرمان او

چو با استواران بپرداخت راز ...

... چنان بود فرمان فرمان گزار

که بر تخت بنشیند آن تاجدار

سر تاجداران برآمد به تخت ...

... به کیخسرو مرده جان باز داد

بر آن تخت بنشست یک دم نه دیر

ببوسید بر تخت و آمد به زیر ...

... بر خسرو آورد با رای و هوش

که بر یاد کیخسرو این می بنوش

بخور که اختر فرخت یار باد ...

... بر آن جام عقدی ز بازوی خویش

برافشاند و بنشست و بنهاد پیش

در آن تخت بی تاجور بنگریست

بر آن جام می بی باده لختی گریست ...

... قفس عاج و دام از بریشم کنند

چو از شاخ بستان کند طوق و تاج

نه ز ابریشمش یاد باشد نه عاج ...

... هزبران هایل مگر خفته اند

همان نافه آهوان مشک بست

مگر چنگ و دندان یوزان شکست ...

نظامی
 
۳۴۶۶

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرف‌نامه » بخش ۳۸ - رفتن اسکندر به غار کیخسرو

 

... لبالب کن از باده خوشگوار

بنه پیش کیخسرو روزگار

شها شهریارا جهان داورا ...

... تو زان بهتر و برترم داشتی

در باغ را بسته نگذاشتی

فلک تا بود نقش بند زمی

مبنداد بر تو در خرمی

مرا از کریمان صاحب زمان ...

... نخواهم که سازد کس آرامگاه

طلسمی بر آن تخت فرزانه بست

که هر کو بر آن تخت سازد نشست ...

... بر او راه روشن نمی شد درست

رسن در میان بست مرد دلیر

فرو شد در آن چاه رخشنده زیر

نشان جست ازان آتش تابناک

که چون می دمد روشنی زان مغاک ...

... بساطی ز یاقوت و زر سرخ و زرد

ز بلور تابنده خوانی فراخ

چو نسرین تر بر سرسبز شاخ ...

... عرق کرده در زیر بار گران

ز سر بسته هایی که در بار بود

جواهر به من زر به خروار بود ...

نظامی
 
۳۴۶۷

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرف‌نامه » بخش ۳۹ - رفتن اسکندر به ری و خراسان

 

... نشسته یکی روز بالای تخت

به اندیشه کوچ می بست رخت

شتابنده پیکی درآمد چو باد

به آیین پیکان زمین بوسه داد ...

... بگردد جهان از سر کین و مهر

زمانه به نیک و بد آبستنست

ستاره گهی دوست گه دشمنست ...

... کند دعوی از تخم کاوس کی

گزاینده عفریتی آشوبناک

شتابنده چون اژدها بر هلاک

شبانان که آهو پرستی کنند ...

... همانا که تنها به داور شدست

سر و سیم آن بنده در سر شود

که با خواجه خود به داور شود ...

... کنندش به صفرای ما کام تلخ

به سرخیلی فتنه بربست موی

سوی تاجگاه تو آورد روی ...

... به شکرانه دولت تندرست

بر آن پشته بنیادی افکند چست

به هرای گنجش چو بد رام کرد

به پهلو زبانش هری نام کرد

چو گنجینه آن بنا برکشید

به شهر نشابور لشگر کشید ...

... خلایق که زر در زمین می نهند

بر او قفل و بند آهنین می نهند

چو باد آمد و خاکشان را ربود ...

نظامی
 
۳۴۶۸

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرف‌نامه » بخش ۴۰ - رفتن اسکندر به هندوستان

 

... ز پهلو به پهلو بگردانمش

نشیند به جایی که بنشانمش

چو مرکب سوی راه دور آورم ...

... که اینک رسیدم چو ابر سیاه

وگر بر پرستش میان بسته ای

چنان دان که از تیغ من رسته ای ...

... به جایی نخسبد عقاب دلیر

که آبی توان بستن او را به زیر

گر آنجا ز سر مویی انگیخته ست ...

... به دندان گرفته به خدمت کشم

وگر بنده ای را فرستد ز راه

سپارم بدو گنج و تخت و کلاه ...

... گر او نازش آرد من آرم نیاز

مگر گردد از بنده خشنود باز

وگر باژگونه بود داوری ...

... یکی دختر خود فرستم به شاه

چه دختر که تابنده خورشید و ماه

دویم نوش جامی ز یاقوت ناب ...

... بلیناس را با دگر مهتران

فرستاد و سربسته گنجی گران

یکی نامه که الماس را موم کرد ...

... ز تند اژدهایی به غرنده شیر

فریبندگی ها در او بی شمار

که آید نویسندگان را به کار ...

نظامی
 
۳۴۶۹

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرف‌نامه » بخش ۴۲ - رفتن اسکندر از هندوستان به چین

 

... گل زرد را ارغوانی کنم

سعادت به ما روی بنمود باز

نوازنده ساز بنواخت ساز

سخن را گزارش به یاری رسید ...

... همی برد منزل به منزل به سر

ره از خون جنبندگان خشک دید

همه دشت بر نافه مشک دید ...

... کزو فال فیروزی آید درست

بفرمود تا کوس بنواختند

از آن مرحله سوی چین تاختند ...

... که نه چین گذارد نه خاقان چین

شتابنده سیلی که بر کوه و دشت

ز طوفان پیشینه خواهد گذشت ...

... چو فارغ شد از غارت فوریان

کمر بست بر کین فغفور یان

گر آن ژرف دریا درآید ز جای ...

... دو منزل کم و بیش نزدیک شاه

طویله فرو بست و زد بارگاه

شب و روز پرسیدی از شهریار ...

... به هر جایگه رونق انگیز کار

بجز در شبستان و جز در شکار

به نخجیر کردن ندارد درنگ ...

... فراوان شکیب است و اندک سخن

گه راستی راست چون سرو بن

سیاست کند چون شود کینه ور ...

... بسیچش به دیدار او گرم شد

بر اندیشه جنگ بر بست راه

بهانه طلب کرد بر صلح شاه ...

... چو بخشایش آرد رهاند ز رنج

جهان را نبود از بنه هیچ ساز

به فرمان او نقش بست این طراز

گزیده کسی کاو به فرمان اوست ...

... گر آیی تنت در پرند آورم

وگر نی سرت زیر بند آورم

درشتی و نرمی نمودم تو را ...

... که زیرک منش بود و زیرک شناس

دو پیکر خیالی بر او بست راه

که بر شه زنم یا شوم نزد شاه ...

نظامی
 
۳۴۷۰

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرف‌نامه » بخش ۴۳ - سگالش خاقان در پاسخ اسکندر

 

... که شد دشمنی با غریبان غریب

در ما به روی کسی در مبند

که در بستن در بود ناپسند

چو ما را سخن نام دریا نهاد ...

... عتابی که بر صلح یاری دهد

فسونی که بندد ره جنگ را

فریبی که نرمی دهد سنگ را

زبان بندهایی چو پیکان تیز

دری در تواضع دری در ستیز ...

... کسی را بر اسرار او نیست دست

به جز بندگی ناید از هیچکس

خداوندی مطلق اوراست بس ...

... به بازارگانی بدان مرز و بوم

بدان تا خرند آنچه یابند خورد

طعامی که پیش آید از گرم و سرد ...

... همه چیز را اصل باید نخست

که باشد خلل در بناهای سست

زر از نقره کردن عقیق از بلور ...

... گر از بهر آن کردی این ترکتاز

که چون بندگان پیشت آرم نماز

به درگاه تو سر نهم بر زمین ...

... چو بر خواند پاسخ شه شیر زور

شکیبنده تر شد به نخجیر گور

سپهدار چین از شبیخون شاه ...

... جهانداری آمد چنین زورمند

در دوستی را بر او در مبند

به هر جا که آمد ولایت گرفت ...

... که افکندن مقبلان ست سخت

چو مقبل کمر بست پیش آر کفش

تپانچه نشاید زدن با درفش ...

... شکوهید در خلوت آراستن

بفرمود کز زر یکی پای بند

نهادند بر پای سرو بلند ...

... همه کار دولت به کام تو باد

برآنم که گر بنده را شهریار

شناسد نیایش نباید به کار ...

... که رحمت کند خاصه بر بی گناه

پناهنده را سر نیارد به بند

ز زنهاریان دور دارد گزند ...

... اگر تخت چین خواهی و تاج تور

ز فرمان بری نیست این بنده دور

وگر بگذری از محابای من ...

... زیانی ندارد که در ملک شاه

زیاده شود بنده نیکخواه

به چین در قبا بسته کین مباش

قبای تو را گو یکی چین مباش

ز جعد غلامان کشور بها

بهل بر چو من بنده چینی رها

گرفتار چین کی بود روی ماه ...

... بفرمود شه تا رقیبان بار

کنند آن فرو بسته را رستگار

ز بند زرش پایه برتر نهند

به تارک برش تاج گوهر نهند ...

... برآراست لشگر به رسم نبرد

به پرخاش خاقان کمر بست چست

که نشمرد پیمان او را درست ...

... جهان زیر چین قبا داشتی

مرا بسته عهد کردی چو دیو

به بدعهدی اکنون برآری غریو ...

... چو گشتم پذیرای فرمان تو

نبندم کمر جز به پیمان تو

از این جنبش آن بود مقصود من ...

نظامی
 
۳۴۷۱

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرف‌نامه » بخش ۴۴ - مناظرهٔ نقاشان رومی و چینی

 

... یکی گفت نیرنگ و افسونگری

ز هندوستان خیزد ار بنگری

یکی گفت بر مردم شور بخت ...

... میان دو ابروی طاق بلند

حجابی فرود آورد نقشبند

بر این گوشه رومی کند دستکار ...

... دو ارتنگ را بر یکی سان گزار

میان دو پرگار بنشست شاه

درین و در آن کرد نیکو نگاه ...

... که هست از بصر هر دو را یاوری

نداند چو رومی کسی نقش بست

گه صقل چینی بود چیره دست ...

... درفشنده حوضی ز بلور ناب

بران راه بستند چون حوض آب

گزارندگیهای کلک دبیر ...

... همان سبزه کو بر لب حوض رست

به سبزی بران حوض بستند چست

چو مانی رسید از بیابان دور ...

... سر کوزه خشک بگشاد باز

چو زد کوزه در حوضه سنگ بست

سفالین بد آن کوزه حالی شکست ...

... کجا موکب شه کند تاختن

ز ما بندگان بندگی ساختن

ز فرهنگ خاقان و بیداریش ...

... فروزنده تر شد ز خورشید و ماه

کمر بست خاقان به فرمانبری

به گوش اندرون حلقه چاکری ...

... که خزی نپوشید یا اطلسی

چو بنمود شاه از سر نیکوی

بدان تنگ چشمان فراخ ابروی ...

نظامی
 
۳۴۷۲

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرف‌نامه » بخش ۴۵ - مهمانی کردن خاقان چین اسکندر را

 

... دلم را به دلداری یی شاد کن

ز بند غم امروزم آزاد کن

اگر دخل خاقان چین آن توست ...

... بخور چیزی از مال و چیزی بده

ز بهر کسان نیز چیزی بنه

مخور جمله ترسم که دیر ایستی

به پیرانه سر بد بود نیستی

در خرج بر خود چنان در مبند

که گردی ز ناخوردگی دردمند ...

... بسا چشم سوزن که در سر کنی

سخن را گزارشگر نقشبند

چنین نقش بر زد به چینی پرند ...

... نیایش کنان گفت اگر بخت شاه

کند بر سر تخت این بنده راه

سرش را به افسر گرامی کند ...

... بران خوان شدند از سر بارگی

زمین از سر گنج بگشاد بند

روا رو برآمد به چرخ بلند ...

... جهانجوی فغفور بر دست راست

به خدمت کمر بست و بر پای خاست

نوازش کنانش ملک پیش خواند ...

... که بردند هوش از دل هر کسی

کمر بسته رومی و چینی به هم

برآورده از روم و از چین علم ...

... ز دراعه و درع گوهر نگار

ز بلور تابنده چون آفتاب

یکی دست مجلس بتری چو آب ...

... بر آتش بر آب معلق که دید

رخش بر بنفشه گل انداخته

بنفشه نگهبان گل ساخته

سهی سرو محتاج بالای او

شکر بنده و شهد مولای او

کمر بسته زلف او مشک ناب

که زلفش کمر بست بر آفتاب

سخنگوی شهدی شکر پاره ای ...

... که آنرا چهارم نیاید به دست

یکی خوبرویی و زیبندگی

که هست آیتی در فریبندگی

دویم زورمندی که وقت نبرد ...

... از آنجا که شه را نیامد پسند

چو سایه پس پرده شد شهر بند

برافروخت آن ماه چون آفتاب ...

... طرفدار چین در رکابش روان

شهنشه چو بنوشت لختی زمین

اشارت چنین شد به خاقان چین ...

... بسی داد کانجا درنگ آمدش

بناهای ویرانه آباد کرد

بسی شهر نو نیز بنیاد کرد

سمرقند را کادمی شاد ازوست

شنیده چنین شد که بنیاد ازوست

خبر گرم شد در خراسان و روم ...

نظامی
 
۳۴۷۳

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرف‌نامه » بخش ۴۶ - بازگشتن اسکندر از چین

 

... بر آن ملک نوش آفرین بگذرد

بد و نیک آن مملکت بنگرد

نماید که ترتیب ها نو کنند ...

... به نیروی شه گردن افراز بود

دوال کمر بسته بر حکم شاه

بسی گرد آفاق پیمود راه

درآمد بر شاه نیکی سگال

بنالید مانند کوس از دوال

که فریاد شاها ز بیداد روس

که از مهد ابخاز بستد عروس

کس آمد کز آن ملک آراسته ...

... شبیخون درآورد همچون تگرگ

به دربند آن ناحیت راه یافت

به فراط ها سوی دریا شتافت ...

... به تاراج برد آن بر و بوم را

که ره بسته باد آن پی شوم را

جز از کشتگانی که نتوان شمرد ...

... من اینجا به خدمت شده سربلند

زن و بچه آنجا به زندان و بند

اگر داد نستاند از خصم شاه ...

... چو زینگونه بر گنج ره یافتند

شتابند از آنسان که بشتافتند

ستانند کشور گشایند شهر ...

... ازین گفته به باشد ار بگذری

تو گفتی و باقی ز من بنگری

ببینی که چون سر به راه آورم ...

... ستاننده را زیر پای آوریم

نمانیم نوشابه را زیر بند

چو وقت آید از نی برآریم قند ...

... نخسبم نیاسایم از هیچ راه

مگر کینه بستانم از کینه خواه

دوالی چو دید آن پذیرفتگی ...

نظامی
 
۳۴۷۴

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرف‌نامه » بخش ۴۷ - رسیدن اسکندر به دشت قفچاق

 

... بزرگان قفچاق را بار داد

پس از آنکه شاهانه بنواختشان

به تشریف خود سر برافراختشان ...

... که آیین خود را چنان یافتند

به تسلیم گفتند ما بنده ایم

به میثاق خسرو شتابنده ایم

ولی روی بستن ز میثاق نیست

که این خصلت آیین قفچاق نیست

گر آیین تو روی بربستن است

در آیین ما چشم در بستن است

چو در روی بیگانه نادیده به ...

... که افسانه سازند ازان سرگذشت

هر آن زن که در روی او بنگرد

بجز روی پوشیده زو نگذرد ...

... نهان کرده رخسار و پوشیده موی

از آن روز خفچاق رخساره بست

که صورتگر آن نقش بر خاره بست

نگارنده را گفت شه کاین نگار ...

... که فرمان ما را ندارند گوش

در این سنگ بینند و یابند هوش

خبر داد دانای بیدار بخت ...

... به پامردی این طلسم بلند

بر آن روی ها بسته شد روی بند

هنوز آن طلسم برانگیخته ...

... صنم بین که آن نقش پرداز کرد

که گاهی گره بست و گه باز کرد

نظامی
 
۳۴۷۵

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرف‌نامه » بخش ۴۸ - رسیدن اسکندر به کشور روس

 

... چو پیروزه نقشی شد آراسته

ز خوبی چنان ساختش نقش بند

که بربست بر نقش ترکان پرند

چو پیکر برانگیخت پیکر نمای ...

... خدا داد ما را چنین دستگاه

خدا داده را چون توان بست راه

اگر دیدمی این غنیمت به خواب ...

... تنی چند با او شده هم گروه

به انگشت بنمود کانک ز دور

جهان در جهان نازنینند و حور ...

... ز دیگر طرف شاه لشگر شکن

به تدبیر بنشست با انجمن

بزرگان لشگر همه گرد شاه ...

... چو من تیغ گیرم بجنبم ز جای

فرو بندد البرز را دست و پای

من آن دور گیرم که دارای گرد ...

... بسا زهر کو در تن آرد شکست

به زهری دگر بایدش باز بست

شنیدم که از گرگ روباه گیر ...

... یکی بانگ زد روبه چاره ساز

که بند از دهان سگان کرد باز

سگان ده آواز برداشتند ...

... به هم پشتی کس نیاید نیاز

در چاره بر چاره گر بسته نیست

همه کار با تیغ پیوسته نیست ...

نظامی
 
۳۴۷۶

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرف‌نامه » بخش ۴۹ - جنگ اول اسکندر با روسیان

 

... جهان را چو پر کنده طاوس دید

شب تیره پهلو به بستر نبرد

به طالع پژوهی ستاره شمرد ...

... برآورد سر صبح با تیغ و طشت

بدان تیغ کز طشت بنمود تاب

سرافکنده تیغ گشت آفتاب ...

... شه پیلتن با هزاران امید

کمر بسته بر پشت پیل سپید

ز دیگر طرف سرخ رویان روس ...

... چو آهوی پی کرده را تند یوز

فرو بست ازو روسیان را نفس

نیامد دگر سوی پیگار کس ...

... به خون و خوی آلوده سر تا میان

ملک چون چنان دید بنواختش

سزاوار خود خلعتی ساختش ...

نظامی
 
۳۴۷۷

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرف‌نامه » بخش ۵۰ - جنگ دوم اسکندر با روسیان

 

... برون رفت از ایلاقیان سرکشی

سواری شتابنده چون آتشی

ز سر تا قدم زیر آهن نهان ...

... دگر باره خون در جگر جوش زد

قضا را قدر بر بناگوش زد

ز روسی سواری درآمد چو پیل ...

... صلیبی شده کشته ای یافتند

عنان ها فرو بسته شد پیش و پس

ز پرطاس روسی نجنبید کس ...

نظامی
 
۳۴۷۸

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرف‌نامه » بخش ۵۱ - جنگ سوم اسکندر با روسیان

 

... ز رومی یکی پیل کوپال گیر

برآهخته شمشیر و بر بسته تیر

به جنگ آزمایی برون خواست مرد ...

... که کرد از قفس مرغ جانش گریز

از این سو کمر بسته گردنکشی

برون زد جنیبت چو تند آتشی ...

... سوی دشمن آمد چنان تازه روی

که طفل از دبستان درآید به کوی

جرم چون در آن فر زیبنده دید

دل از جنگ شیران شکیبنده دید

ولیکن نبودش در بازگشت

بناچار با مرگ دمساز گشت

به گرد دوالی درآمد دلیر ...

... ز رحمت یکی حرف ناموختند

دوالی کمر بسته چون شیر نر

زدش ضربتی بر دوال کمر ...

... برادر یکی داشت چون پیل مست

به کین برادر میان را ببست

ز زخم دوالی دوالی چشید

بنه سوی رخت برادر کشید

بدین گونه آن کوه پولاد پشت ...

... درشت و تنومند و زور آزمای

به تنها عدو بند و لشگر گشای

ز گردن بسی خون درآویخته ...

... گشادند بر یکدیگر تیغ تیز

که ره بسته شد پای را در گریز

بسی ضربشان رفت بر یکدیگر ...

... عنان دزدی یی کرد و شد باز جای

به زیر آمد از اسب و سر باز بست

دل شاه ازان سر شکستن شکست ...

نظامی
 
۳۴۷۹

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرف‌نامه » بخش ۵۴ - جنگ ششم اسکندر با روسیان

 

... ز دهلیز دوزخ برون آمده

یکی سلسله بسته بر پای او

دراز و قوی هم به بالای او ...

... ز سختی که بد خلقت خام او

سفن بسته کیمخت اندام او

چو آوردی آهنگ بر کارزار ...

... سرون در فشارد به شاخ بلند

چو دیوی بخسبد دران دیو بند

چو بینی به شاخی برانگیخته ...

... بخسبد شبانروزی از بیخودی

که خواب است بنیاد نابخردی

چو روسی شبانان بر او بگذرند

دران دیو آویخته بنگرند

به آهستگی سوی آن اهرمن

بیایند و پنهان کنند انجمن

رسنها ببارند وبندش کنند

ز زنجیر آهن کمندش کنند

برو چون مسلسل شود بند سخت

کشندش به پنجاه مرد از درخت

چو آن بندی آگاه گردد ز کار

خروشد خروشیدنی رعدوار

گر آن بند را بر تواند شکست

کشد هر یکی را به یک مشت دست

وگر سخت باشد در آن بستگی

به روی آورندش به آهستگی

بر او بند و زنجیر محکم کنند

وز او آب و نانی فراهم کنند ...

... کشندش به زنجیر چون اژدها

نیارند کردن ز بندش رها

چو گردد چنان آتشی جنگجوی ...

نظامی
 
۳۴۸۰

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرف‌نامه » بخش ۵۵ - جنگ هفتم اسکندر با روسیان

 

... سوم همچنین خشت بر وی شکست

نشاید به خشت آب را باز بست

چو دانست کان دیو آهن سرشت ...

... چو یاری کند با تو بخت بلند

چنین فتنه را صد درآری به بند

اگر چه یکی موی از اندام شاه ...

... سرش را مگر در کمند آوری

به خم کمندش به بند آوری

گرش می نشاید به شمشیر کشت ...

... نجنبید بر جای خویش آن نهنگ

که اقبال شاهش فرو بست چنگ

کمند عدو بند را شهریار

درانداخت چون چنبر روزگار ...

... چو بر گردن دشمن آمد کمند

شتابنده شد خسرو دیو بند

به خم کمندش سر اندر کشید ...

... که امروزش این بی وفا هم نبرد

ندانم که خون ریخت یا بند کرد

اگر ماند دربند آن رهزنان

برون آوریمش به زخم سنان ...

... به زندانیان بر دلش گشت نرم

بفرمود کان بندی بی زبان

بیاید به رامشگه مرزبان

به فرمان شاه آن گرفتار بند

به رامشگه آمد چو کوه بلند ...

... فرو پژمریده دران بزمگاه

به زاری بنالید از آن خستگی

شفیعی نه بیش از زبان بستگی

چو مرد زبان بسته نالید زار

ببخشود بر وی دل شهریار

ازان زور دیده تن زورمند

بفرمود تا برگرفتند بند

رها کردش آن شاه آزاد مرد ...

... نشان سخن باز جست از سران

که این بندی از باده چون شاد گشت

چرا شد ز ما دور کازاد گشت ...

... یکی گفت صحراییست این شگفت

چو بندش گرفتند صحرا گرفت

دگر گفت چون می در او کرد کار

سوی خانه ی خویش بربست بار

شه از هر چه رفت آشکار و نهفت ...

... سمن را تماشا در آغوش او

تماشاگه گل بناگوش او

چو خسرو در آن روی چون ماه دید ...

... شکاری کنیزی شکر خنده یافت

که خود را به آزادیش بنده یافت

کنیزی که صاحب غلامش بود ...

... رهایی به تو روز امید را

فروغ از تو تابنده خورشید را

دگر پادشاهان لشگر شکن ...

... سپردم به روسان بیدادگر

که این گنج را بسته دارید سر

دگر ره سوی جنگ پرواز کرد ...

... به نوعی دلم گشت پیروزمند

کزان گونه دیوی درآمد به بند

همه روس را دل پر از درد شد ...

... به ره بردن مردم آغاز کرد

رسن بسته چون غول بر دست و پای

مرا در یکی خانه کردند جای ...

... درآمد چو مرغم ز جا برگرفت

همه بندم از دست و پا برگرفت

به پایین گه تخت شاهم نشاند ...

... حریفی نداری درین هر دو حرف

حریفت منم خیز و بنواز رود

دلم تازه گردان به بانگ سرود

پریچهره برداشت بنواخت چنگ

کمانی خدنگی و تیری خدنگ ...

... توانا و دانا و کشور گشای

کمر بسته جانت به آسودگی

قبای تنت دور از آلودگی ...

... دگر ره یکی جام یاقوت نوش

بدان نوش لب داد و گفتا بنوش

ستد ماه و بوسید و بر لب نهاد ...

نظامی
 
 
۱
۱۷۲
۱۷۳
۱۷۴
۱۷۵
۱۷۶
۵۵۱