گنجور

 
نظامی

دگر روز کاین ساقی صبح‌خیز

ز می کرد بر خاک یاقوت‌ریز

دو لشگر چو دریای آتش دمان

گشادند باز از کمین‌ها کمان

دگر باره در کارزار آمدند

به شیر افکنی در شکار آمدند

دَرای جگر‌تاب و فریاد زنگ

ز سر مغز می‌برد و از روی رنگ

همان کوس رویین و گرگینه چرم

نه دل بلکه پولاد را کرد نرم

زمین را ز شورش بر افتاد بیخ

فکند آسمان نعل و خورشید میخ

برون رفت از ایلاقیان سرکشی

سواری شتابنده چون آتشی

ز سر تا قدم زیر آهن نهان

به سختی و آهن‌دلی چون جهان

مبارز طلب کرد چون پیل مست

کسی کامد از پای پیلان نرست

دلیران از او بد‌دلی یافتند

سر از پنجه شیر برتافتند

پس از ساعتی تند‌شیری سیاه

برون آمد از پرهٔ قلب‌گاه

بر اسبی بخاری به بالای پیل

خروشان و جوشان‌تر از رود نیل

به ایلاقی اهرمن روی گفت

که آمد برون آفتاب از نهفت

منم جام بر دست چون ساقیان

نه از باده‌، از خون ایلاقیان

نگفت این و بر مرکب افشرد ران

برافراخت بازو به گرز گران

ز کوپال آن پیل جنگ‌آزمای

درآمد سر پیل‌پیکر ز پای

شد ایلاقی از گرز پولاد پست

ز طوفان خونش زمین گشت مست

سواری سر‌افراز‌تر زان گروه

بران کوهکن راند مانند کوه

به زخمی دگر با زمین پست شد

چنین چند گردنکش از دست شد

سرانجام کار آن سر انداختن

غروریش داد از سر افراختن

ز پولاد درعان الماس تیغ

بسی کشت و هم کشته شد ای دریغ

ز پیشین گهان تا نمازی دگر

به میدان نشد رزمسازی دگر

دگر باره خون در جگر جوش زد

قضا را قدر بر بناگوش زد

ز روسی سواری درآمد چو پیل

رُخی چون بِقَم چشم‌هایی چو نیل

برون خواست از رومیان هم نبرد

همی‌کرد مردی همی‌کشت مرد

بدین گونه خیلی به خون در کشید

تنی چند را جان ز تن برکشید

ز بس کشتن مرد جنگ آزمای

نیامد کسی را سوی جنگ رای

چو روسی به رومی چنان دست یافت

ز کوپال خود پیل را پست یافت

همی گشت پولاد هندی به مشت

تنی چند رومی و چینی بکشت

چو بالای نیزه درازی گرفت

دران معرکه نیزه بازی گرفت

ز پهلوی لشگرگه شهریار

برون راند مرکب یکی شهسوار

نه اسبی‌، عقابی برانگیخته

نه تیغی‌، نهنگی درآویخته

حریر تنش در قژاکند زرد

کلاهی ز پولاد چون لاجورد

به میدان درآمد چو عفریت مست

یکی حربهٔ چار پهلو به دست

طریدی برآورد و با روس گفت

که خواهی همین لحظه در خاک خفت

زریوند مازندرانی منم

که بازی بود جنگ اهریمنم

چو روسی درو دید و در پیکرش

ز صفرا به گشتن درآمد سرش

شد آگه که در گشت ناورد او

نباشد چو او مرد و هم مرد او

عنان سوی لشگرگه خویش داد

هزیمت همی رفت چون تندباد

رها کرد حربهٔ سوار دلیر

پس پشت آن پشت بر کرده شیر

گریزنده را حربه خارید پشت

برون شد ز سینه سنان چار مشت

ز تیزی که شد مرکب بادپای

رساند آن تن سفته را باز جای

چو دیدند کان اژدهای نبرد

صلیبی کند صلب مردان مرد

بر او خویش و بیگانه بشتافتند

صلیبی شده کشته‌ای یافتند

عنان‌ها فرو بسته شد پیش و پس

ز پرطاس روسی نجنبید کس

چو لشگر شد از صبر کردن ستوه

برون رفت روسی چو یکباره کوه

ز خویشان قنطال کوپال نام

گو پیلتن کرد بر وی خرام

دو شمشیر زن درهم آویختند

ز هر سوی شمشیری انگیختند

سرانجام کوشش زریوند گُرد

به یک زخم‌، جان‌ِ ستیزنده برد

چنین تا ز روسان گردن‌گرای

درآورد هفتاد تن را ز پای

برآشفت قنطال از آن شیر تند

که پای سپه دید ازان کار کند

بپوشید جوشن برافراخت ترگ

چو سروی که تیغش بود بار و برگ

درآمد به زین چون یکی اژدها

سر بارگی کرد بر وی رها

زریوند چون دید کامد هژبر

بغرید مانند غرنده ابر

کشیدند بر یکدگر تیغ تیز

ز گرمی شده چون فلک گرم‌خیز

دو پره چو پرگار مرکز نورد

یکی دیر جنبش یکی زود گرد

بسی گرد بر گرد تاختند

بسی زخم چون آتش انداختند

نمی‌شد یکی بر یکی کامگار

ز پیشین درآمد به شب کارزار

هم آخر یکی تیغ زد شاه روس

بر آن مرد آراستهٔ چون عروس

درآوردش از زین زر سوی خاک

برآورد از آن شیر شرزه هلاک

کشنده چو بر خصم خود کام یافت

به شادی سوی لشگر خود شتافت

جهاندار ازان کار شد تنگدل

که سالار گیلی درآمد به گل

بفرمود بر ساختن کار او

به شرطی که باشد سزاوار او