گنجور

 
۳۲۱

ناصرخسرو » زاد المسافرین » بخش ۲۶ - قول بیست و پنجم- اندر آنکه مردم از کجا آمد و کجا همی شود

 

... پس واجب آید که اگر بدین جای که امروز عالم است مکانی خالی بوده است این عالم اندر او آمده است چنانکه گروهی گفتند این جسم از جای دیگر آمده است و مر آن جای پیشین خویش را خالی کرده است تا مر این جای را پر کرده است از بهر آنکه ما همی بینیم که هر چه مر جای را همی پر کند جای دیگر از او خالی شود اندر این عالم و جسمی دیگر مر آن جای او را بگیرد و اگر جای او را دیگر جسمی نگیرد او از آن جای بیرون نیاید چنانکه گفتیم از بیرون ناآمدن هوا از شیشه چو چیزی دیگر جای او را همی نگیرد و اگر چنین بوده است که این عالم از جای دیگر آمده است واجب آید که مر آن جای را که این جسم کلی از او بیرون شده است جسم دیگر نگاه داشته است که اگر نه چنین بودی این جسم از آن جای پیشین خویش بیرون نتوانستی آمدن چنانکه گفتیم اندر مثال شیشه و آب

آن گاه اگر چنین بوده است آن جسم که مر جای نخستین این عالم را بگرفته است نیز مر جای خویش را خالی کرده است و اگر چنین باشدواجب آید که اجسام نامتناهی باشد یا یکی جسم جز اندر مکانی باشد تا مکان آن جسم منتقل اولی را بگیرد و این هر دو محال است یا دو جسم مر جای های یکدیگر را بر تبادل گرفته اند اعنی اندر این مکان که امروز عالم است جسمی بوده است که چو این جسم اندر این جای آمد و جای خویش را خالی کرد آن جسم که اندر این مکان بود اندر آن مکان پیشین این جسم شد بر مثال قطره ای آب که از دریا به شیشه در شود و کل آب کمتر شود و همان مقدار هوا از آن شیشه بیرون آید و جای آن آب گیرد و اگر چنین باشد خود مکانی خالی ثابت نشود و چو حال این است و جسم متناهی است روا نیست که اندر مکانی خالی آمده است بل که مکان او عظم اوست و نیز اگر جسم اندر مکان آمده است لازم آید که مکان اندر جسم نیامده است و آنچه اندر چیزی نیاید از چیزی نیاید پس مکان نه از چیزی بود و چو مکان نه از چیزی بود و جسم اندر او باشد – و مقدمه آن است که آنچه اندر نه چیزی آید نه از چیزی آمده باشد و آنچه نه از چیزی آید واجب آید که نه اندر چیزی آید - پس لازم آید که جسم اندر چیزی نیست بل که اندر عظم خویش است چنانکه گفتیم

آنگاه گوییم که آنچه اندر چیزی پدید آید یا جوهر باشد یا عرض و جوهر به دو قسم است یا کثیف است یا لطیف است کثیف جسم است که مر او را جزوهاست و لطیف نفس است که بسیط است بی جزو و آنچه پدید آید از جسم اندر چیزی او پدید نیاید تا از اصل او به مقدار عظم او نقصان نشود و چیزی نیز اندر جسم نیفزاید تا همان مقدار از دیگر جسمی کم نشود و چو حال این است و این مقدمه درست است بر عکس این قول چنان آید که آنچه پدید آید از جوهری لطیف بی عظم اندر چیزی دیگر به پدید آمدن او از اصل او چیزی نقصان نشود و چو حال این است و ترکیب مردم اندر این عالم از این دو جوهر است واجب آید که ظهور هر مردمی از کل جسم بدان قدر که جسد مردم است کم شده است وز کل نفس به ظهور نفوس مردم چیزی نقصان نشده است البته ...

ناصرخسرو
 
۳۲۲

ناصرخسرو » زاد المسافرین » بخش ۲۸ - قول بیست و هفتم- اندر اثبات ثواب و عقاب

 

... پس گوییم که چو به دلالت این موجودات که یاد کردیم و پادشاهی ایشان بر یکدیگر آفریدگار عالم و دهنده این مراتب مر این مرتبات را موجود است و درست کردیم پیش از این وز این ترتیب نیز ظاهر است که طاعت او – سبحانه – بر این موجود که بر همه موجودات مسلط است و آن مردم است واجب است لازم آید کز این موجود بعضی مر او را طاعت دارد و بعضی ندارد چنانکه از طبایع بعضی مر روح نما را طاعت داشت و بعضی نداشت و چنانکه از نبات بعضی مر روح حسی را طاعت داشت و بعضی نداشت وز حیوان بعضی مر مردم را طاعت داشت و بعضی نداشت و واجب آید که مطیع از مردم مر صانع خویش را به ثواب رسد و عاصی به عقاب رسد و ثواب مر مردم مطیع را رسیدن او باشد به درجه مطاع خویش که آن صانع اوست و عقاب مر مردم عاصی را ماندن او باشد بر حال وجود اولی خویش و آن خسیس تر حالی باشد مر او را چو اضافت آن بدین درجه کرده شود که رسیدن او بدان ممکن بود و گواهی دهد ما را بر درستی این قول رسیدن اجزای طبایع که همی روح نما را طاعت دارد به درجه مطاع خویش و نیز رسیدن آنچه از نبات مر روح حسی را طاعت دارد به درجه مطاع خویش و نیز رسیدن آنچه از نبات و حیوان و طبایع مر مردم را طاعت دارد به درجه مطاع خویش و ماندن آنچه او بر این مراتب مر مطاع خویش را مطیع نباشد بر مرتبت خویش و فروماندگی این مرتبت که او بر آن بماند به جای آن مرتبت که مر او را ممکن بود بدان رسیدن – و آن مرتبت مثاب است چنانکه یاد کردیم – 0 و لیکن تفاوت به میان آن ثواب که مردم از خدای تعالی یابد و میان آن ثواب که نبات از ستور یابد همان تفاوت است که میان قدرت خدای است و میان قدرت ستور لاجرم ثواب نبات از ستور و ثواب اجزای طبایع از نبات ثوابی است که نطق را بر آن قدرت است و زمانش متناهی است و نیز محسوس است و ثواب مردم از خدای تعالی ثوابی است که نطق را بر آن قدرت نیست و مدتش متناهی نیست و معقول است وز حکم عقل ثواب مردم چنین لازم آید که ما گفتیم از بهر آنکه چو ثواب طبایع از نبات و ثواب نبات از حیوان که فرود از ایشان صانعی و مصنوعی نیست گفتنی و سپری شونده است و محسوس ثواب مردم از خدای تعالی که برتر از ایشان صانعی و مصنوعی نیست چنان باید باشد که به گفتار اندر نیاید و سپری نشود و معقول باشد چنانکه خدای تعالی گفت قوله لهم اجر غیر ممنون گواهی یافتیم از آفرینش بر قول خدای تعالی که همی گوید قوله یطاف علیهم بصحاف من ذهب و اکواب و فیها ما تشتهیه الانفس و تلذ الاعین و انتم فیها خلدون و تلک الجنه التی اورثتموها بما کنتم تعملون

درست کردیم که مر نفس مردم را قوت هایی است که آن به بقای جسم او باقی است از نامیه و حسی و ناطقه و نیز قوتی است مر او را که آن به بقای نفس او باقی است و آن قوت عاقله است و نفس مردم بدین قوت ها که ثبات آن به ثبات جسم مردم است بر همه معنی های روحانی که اندر عالم جسم آمده است پادشا شده است و اندر جملگی این مر او را فواید است از جذب منفعت و دفع مضرت چه اندر خوردنی ها به غذا گرفتن که دیگر حیوان با او اندر آن شریک است و چه هم اندر خوردنی ها به گرفتن لذاتی از آن که مر دیگر حیوان را با او اندر آن شریک نیست از یافتن او مر انواع لذت را از شیرینی های بسیار و ترشی ها و تیزی ها و شوری ها و جز آن که انواع هر یکی از آن بسیار است و آن به مردم رسیده است و دیگر حیوانات از آن بی نصیب اند و چه به یافتن لذات از چیزهای خوش بوی با بسیاری انواع آن و چه از لذتی که از شنودنی های به نظم و ترتیب یابد اندر الحان و نغمات و چه از لذتی که ازدیدنی ها یابد از چیزهای رنگین و منقش – چه طبیعی و چه صنیعی – وز دیدن صورت های نیکو خلقت و نگارهایی که بدان شادمانه شود وز آن به شادی لذت یابد وز لذت که از املاک یابد به توانگری از زر و سیم و دیگر جواهر وز جملگی املاک از ضیاع و عقار و حیوان و نبات و جز آن که مر دیگر حیوان را با او اندر آن شرکت نیست و چو خردمند اندر این قول مجمل که ما گفتیم بنگرد به چشم بصیرت بیند که صانع عالم مردم را بدین حواس جسمانی که مر او را داده است و مر آن را اندر آن بدین آلت عقلی که آن قوت عاقله است موید کرده است بر جملگی آن که اندر آفرینش پدید آورده است پادشا کرده است و مردم به نوع خویش بر پادشاهی ظاهر صانع عالم پادشاست اگر به شخص نیست از بهر آنکه زمین با آن که اندر اوست ملک مردم است – چه بیابان و چه دریا و چه کوه و آنچه اندر آن است – 0 و چو تاثیر اجرام و افلاک اندر زمین پدید آینده است از چیزهای منافع و بر افلاک از آن جز اجرام آتش پر ضرر چیزی نیست این حال دلیل است بر آنکه افلاک و اجرام بر مثال آسیایی است که غله آن مردم است و آسیا سپس غله جز سنگ خشک درشت بی معنی چیزی نباشد پس پیدا کردیم که مردم بر هر چه اندر آفرینش معنی و فایده است پادشاست و او اندر زمین نایب صانع عالم است و این حال مر او را از صانع اوست چنانکه خدای تعالی همی گوید قوله الله الذی سخر لکم البحر لتجری الفلک فیه بامره و لتبتغوا من فضله و لعلکم تشکرون و سخر لکم ما فی السموت و ما فی الارض جمیعا منه ان فی ذلک لایت لقوم یتفکرون و اگر به شرح افضال الهی مشغول شویم که آن بر مردم مفاض است – از طاعت جوهر آتش با قوت او و نایافتگی او اندر زمین جز مردم مر او را بر تسخیر آهن با صلابت او تا چندین هزار حاجت های عظیم مر او را بدین دو جوهر صعب روا شده است وز تسخیر حیوان بارکش و دونده و پرنده و درنده مر او را تا بدان این ملک عظیم مر او را حاصل شده است – کتاب به شرح آن دراز شود پس گوییم که مردم را به نوع اندر زمین محل خدای است بدانچه بر جملگی ملک ظاهر خدای پادشاست

و پادشا گردانیدن خدای مر مردم را بر ملک ظاهر خویش بی آنکه مر او را پیش از این طاعتی داشته بود دلیل است بر آنکه مر او را همی بر ملک باطن خویش پادشا خواهد کردن اگر مر او را طاعت دارد به کاربستن دو قوت عملی و علمی خویش و چو ملک خدای تعالی آنچه ظاهر است این است که به حواس ظاهر مردم یافته شده است و آنچه به حواس ظاهر مردم یافته است خدای تعالی مر او را بر آن پادشا کرده است – چنانکه شرح آن گفتیم - بماند از ملک خدای تعالی که به مردم نرسیده است آنچه باطن است – اعنی معقولات – 0 و چو اندر مردم یابنده ای هست که مر او را اندر ملک ظاهر خدای نصیبی نیست و آن عقل است بل که عقل مر او را از این ملک بازدارنده است و مر این را به نزدیک او خوارکننده و حقیرگرداننده است این حال دلیل است بر آنکه مردم بدین یابنده باطن مر ملک باطن خدای را همی خواهد یافتن پس از آنکه از این ظاهر پرداخته باشد و این یابنده باطن او اینجا قوی گشته باشد به غذای علمی – آن علمی که از پیش او آمده باشد بدین منزل که این عالم است – تا به قوتی کز آن غذا یابد مر آن نعمت ها را که بدان عالم است بتواند یافتن و گواهی داد ما را بر درستی این قول قوی شدن حواس ظاهر مردم اندر شکم مادر مر کودک را – پیش از آنکه اندر این عالم محسوس آید – به غذایی کز این عالم پیش او بدان منزلگاه باز شود تا چو اینجا آید بدان قوت کز آن غذای اینجایی بدو رسیده باشد مر این محسوسات را بتواند یافتن و چو حواس ظاهر مردم که مر او را لذت حسی بدان یافتنی بود ضایع نشد و مردم بدان بر ملک ظاهر خدای مستولی گشت روا نباشد که این یابنده که عقل است و لذات عقلی بدان مردم را یافتنی است ضایع شود و مردم بدان بر باطن ملک خدای چو مر او را طاعت دارد مستولی نشود و پیش از این خود به حجت عقلی – هم اندر این قول و هم پیش از این قول – طاعت خدای بر مردم لازم کرده ایم و اکنون بیان کردیم که یافتن او مر لذت عقلی را بدان طاعت متعلق است و عقل که مر او را قوت بی نهایت است اندر ما ما را گواست بر آنکه ما را یابنده ای با قوت بی نهایت یافتنی بی نهایت است و حاصل از آن یافتن ها ما را شادی است به انواع آن و این برتر نعمتی است مر نفس را از بهرآنکه بازگشت همه لذات به شادی است که او مر عقل را صفتی جوهری استو شاد شدن نفس ما از دانستن آنچه بر ما پوشیده باشد به قوت و لذت یافتن از آن شادی بر درستی این قول که گفتیم لذت شادی است دلیل است ...

ناصرخسرو
 
۳۲۳

خواجه عبدالله انصاری » مناجات نامه » مناجات شمارهٔ ۱۴۶

 

الهی مشرب می شناسم اما وا خوردن نمی یارم دل تشنه و در آرزوی قطره میزارم سقایه مرا سیراب نکند من در طلب دریایم بر هزار چشمه گذر کردم تا که دریا دریابم در آتش عشق غریقی دیدی من چنانم در دریا تشنه ای دیدی من آنم راست بحیرت زده مانم که دربیابانم فریادم رس که از بلایی به فغانم

خواجه عبدالله انصاری
 
۳۲۴

خواجه عبدالله انصاری » مناجات نامه » مناجات شمارهٔ ۱۶۱

 

الهی عنایت تو کوه است و فضل تو دریا کوه کی فرسود و دریا کی کاست عنایت تو کی جست و فضل تو کی وا خواست پس شادی یکی است که دوست یکتاست

خواجه عبدالله انصاری
 
۳۲۵

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۳۵ - فی مناجاته

 

کوه آتش می بینیم زده دریک نفس یا فریادرسی یا رفتم ای فریادرس

بقعر دریا رسیدم بیک نفس یا تو گوی که برای یا نه دیگر نیست کس نفس را فرا نیافته از پیش و پس و آن نفس نیست گشته و بس وله

سفن الوجه التی بصرتم ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۳۲۶

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۳۹ - فی مناجاته

 

آنکه گفت کی ترا یافتم از خود برست نه بغایت جوینده نه نیست هست علامة الوجود الفنا و دلیل الفنا البقا فی سر اهل الاسباب و رسم اهل العلایق غایت همت تو دریافتست نه یافت در جست دریافت برسیدی وزیافت بوی نه چشیدی نه توانی که او یابی مگر باو وله

مانال من نالکم الا بفضلکم ...

... سیروانی ٭ گوید کی جنید را پرسیدند کی این طایفه بعلم از مولی رضا ندادند کی می جود بیوسند در علم

شیخ الاسلام گفت که علم چیست دانستن هستی او یافت او چون بود کی تو خود در شناخت عاجزی یافت آن بود که او ترا بود و آن چون بود آن داند که دارد بدل ازین جواب توان ن بزبان جنید از بهر آن جواب نکرد و از منبر فرود آمد یافت چیست وجود است که رهی بود را بسترذ و بخود او را قیام کند از یافت الله نور ایمان آیدنه بنور ایمان الله یافته آید حلاج گفت بنور ایمان الله جستن چنانست که بنور ستاره خورشید جستن او بقدرت خود قایمست و در عز خود قیوم بعز خود بعید بلطف خود قریب برضای خود مونس از تکلیفات ممتنع از مسافات مرتفع از حدود عیون متعالی در میان جانش جوی در اشارات اسرار ارواح متلطف از یافت سخن گوی نه از خبر یافت نه گرفته در خبر چه بی ظفر عبرات متحیر گشت که قدر او عالی گشت ظفر نقد گشت که عیان معلوم گشت اذا بلغوا الله من معرفته والهوا فی عظمته ای آنکه ویرا یافت پس چونست حال او که او را نیافت این وجودست و آن شهود ادراک درین نرسد و دران رسد العجز عن درک الا دراک ادراک عجز ار درک دریافت خود یافت است

الله تعالی موجود است از سه وجه یک یافت یافت آگاهیست که بنده او دارد آگاهست که هست او نه هر که تواند کند هر چه سزد آن کند این وجود کمین است در علم وجود این وجود نخوانند ...

... من ذانجدک بلا وجود یظهر

یافت سدیگر هرگز بطلب نبود ار بهشت دریا است ور سخن حایل است کار ملک جان ایذ نه طاقت گفتار زبان ایذ اول وجود علم است و دیگر وجود کشفیست و سدیگر وجود و استغراق وجود علم کس نیست که او ندارد یا آگاهی دارد یجدالله یافت علم است موجود عالم است هبنی وجدتک بالعلوم و رسمها

یافت کشفیست رشح گشاینده تا از مرسومات باز رهد برق جسته باد برخاسته از نشان شغل زاده بزبان ازان عبارت و نشان ازان قصیر مرد تا برست ازان برجان سوزان و زبان اران عبارت ناتوان و میان هزار غم گروگان نه محنت او را پایان و نه از بند پشیمان تا کی آواز آید که درای در میدان ان لم یکن لی نایل اشفعی به الابیات ...

... سوال از جنید ان الله لایرضی للعالم حتی یجده فی العلم درین طریق علم نبود این طریق یافتست یافت را عیان بود نام علم برین طریق از الله رحمت است تا فازو توان بود این لقب برین طریق متعلقست

هبنی نفسی وجدتک یافتست نه دریافت یافت چه بود یافت آنست که او را ترا می یابد نه تو او را دریافت و یافت آنست که تو درو غرق بی ازان بتوان یافت ان زمان توان گفت کی سر از تو بود تو طلب کنی تا یاوی که خود در عنایت غرق بودی که از خاک و آب تهی بودی او خود ترا پابسته هبنی وجدتک الا بیات

گیرم کم تو بعلم بیافت و بعلم از تو آگاه شدم میانجی من که بود یافت که سامان قرآن بتوان ازیافت و شناخت او نشان نتوان داد او یافتنی است او ازضد او بتوان شناخت ار توحید بیافتم شرک بشناختم شرک بشناختن توحید است بضد بتوان شناخت توحید نه تلقینی است کی یافتنی است توحید و یافت آنست که او جای بگیرد و دیگر گسیل کند کسی گفت که فرا من گفتند یعنی از اهل غیب کی شناخت و یافت نه آموختنیست و نه نوشتنی ...

... و آنکه یافت دارد و علم یافت دارد او چون روحست ملک اوست دارد و بآن زید اما بآن ادراک ندارد که عبارت کند وزبان ندارد که سخن گوید ازان بعبارت و کیفیت مگر رمز و اشارت

شناخت و یافت از نهایات این کاراند از غایات این سخن نتوان گفت مگر اهل غایت یافت رمز و اشارت و خداوندان آن دریابند این کار راست چون با دست همه دنیا ازو پر و ازو نشان نه از خود برستن یافت او بود شناخت مه یا یافت نه که یافت کودک بود خرد عمر عروسی کند از سر تا پای پر زرینه و حلیها دران نداند و نشناسد و شاگرد زرگر بود که حبه ندارد و در شناخت زرینه موی بشگافد کدام مه بود این که دارد و نشتاسد با آنکه شناسد و ندارد نه آنکه دارد کار دریافتست نه در دانش و شناخت کی داری اما در آن خطرست که نشناسی و قیمت ندانیاز درک ایمن نباشی یا اما که از آن او چیزی داری یا وزو چیزی داری او در صفات نهان است و صفات ازوی حجاب است

یافت چیزی است کی تا یافت نبود خود شناخت نبود هر کجا که شناخت بود چیزی بود که یافت بود غایت شناخت بود از هر یافتنی نشان توان هر که او چیزی دارد یاجأ دارد یا در وقت چیزی دارد یافت او داشتست اما عبارت را ناتوان است ازان پرست اما دریافت آنرا توان نیست و عبارت را زبان نیست و هر کسی که چیزی دارد ازجأ نشان تواند برد ازیافت حق از نیستی خود نشان دهند و از نیستی نشان نیست یافت حق پس مرگ و زندگانیست درآن نه مرگ بود و نه زندگانی نسیم بود ربانی قدس بود روحانی کار بود جاویدانی نه این جهانی و نه آن جهانی در شناخت زندگانیست دریافت نه مرگست و نه زندگانی نه هیچ جا می باید شد ارنه بهر یافت را ایذ هیچ جهان نیافریدی از بهر آنرا آفرید تا او که او یاور دیگر همه حجاب آید کسی که او یابد داند که یافت ارویرا پرسند بچه دلیل بآن دلیل که یافت اردییل باز توانستی نمود پرسنده را آن ویرا هم بید و هر دو یکسان باشند

ازان سخن بعلم توان گفت یا بعرفان علم مشترک است و عرفان مستدرک همه راحتها و خوشیها و لطفها و ولایتها ولذتها در طلب اند در راه که وجود فرا دید آید هیچ نشان نتوان داند دران صدمتی بود کی کشتی بشکست ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۳۲۷

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۴۰ - منازل القاصدین هی سبعة

 

التوبة والذکر و الانس والمحبة والطلب والمعرفة واوجود ار یاونده بجای نیست یافت هست یاونده که بجای بود که جوینده مست است یافت علتست یافت چیزی بود کی تو پیش ازان کی چیز نبود و توبی پس آنرا یاوی این شرکست در تصوف ازین هیچ چیز نیست در تصوف هیچ چیز بکار نیاید جز ازان که بود تصوف آنست که شبلی فرا آن جوان گفت القصه یا آگاهیست یا یافت یافت محضست و آگاهی فوتست و هر چه فرود از یافت خود هیچ چیز نیست و از یافت عبارت نیست مرد ازان پرواز عبارت ناتوان نشان از یافت هم یافتست نشان ازو هم اوست دلیل بروهم اوست آنجا که است فراخ تراست از دریا و از آسمان و زمین

همه عالم می گوید کی یافت و فرق میان یافت و نیافت در نیافتست کی مرد یافته و در نیافته اما این دانم که هر چند خویشتن بازجوید او یابد روزگار او را می جستم خود را می یافتم اکنون خود را می جویمداو را می یابم چون بیاورد برهد یا چون بیاورد کدام پیش بود او داند حق ایذراست یا عارف آن اوست یافت درست است تفسیر بروست بسطامی٭ گوید کی با اونه پیوستم تا از خود بنگسستم از خود بنگستم تا باونه پیوستم کدام پیش بود او داند ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۳۲۸

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۰۳ - و من طبقة الثالثه ابوالعباس بن عطا الادمی البغدادی

 

... شیخ الاسلام گفت کی ادب آنست کی بالله تعالی معاملت درگیری از پای آب و خاک و دعوت نفس برخیزی نمی گویی که من و کرد من گویی که او و عنایت و توفیق او

شیخ الاسلام گفت کرم الله وجهه کی شیخ بوالعباس ارزیزی گفت کی بوالحسین عبادانی گفت که من و درویشی به رمله آمدیم شش روز برآمد چیزی نخورده بودیم روز هفتم یکی در آمد دو پازه زر آورد یکی مرا داد و یکی یار مرا من آن خود فرا دادم گفتم چیزی آر تا بخوریم او آن خود نگاه داشت چیزی آورد بخوردیم روی دادیم به دریا رسیدیم به کران دریا آن دیگر پاره زر دادیم فرا ملا تا مرا در مرکب نشاند و رفتیم دو روز بودیم دران مرکب درویشی بود در کنج سر فرو برده وقت نماز بودی نماز بکردی و سر در مرقع فرو بردی من فرا شدم وی را گفتم ما یاران توییم ار چیزی به کار باید بگو گفت باید بگویم گفتم بگوی گفت فردا نماز پیشین بکنم من بروم از دنیا شما خواهید از ملاح تا شما را باشط برد ار ازین جامه من چیزی وی را باید داد بدهید چون با کرانه شوید درختستان بینید در زیر درختی که مه است همه ساز و برگ من نهاده یابید مرا بسازید و آنجا دفن کنیت و این مرقع من ضایع مکنیت برگیرید چون به حبله رسید برنایی بینید ظریف و نظیف این مرقع از شما باز خواهد با او دهید گفتم چنین کنیم دیگر روز نماز پیشین بکرد و سر در مرقع فرو برد چون فرا شدیم برفته بود ملاح را گفتیم این یا رما برفت ما را باشط بر تا وی را دفن کنیم گفت چنین کنم باشط شدیم درختستان دیدیم و درختی دیدیم مه در میان آن آنجا شدیم گوری دیدیم کنده و ساز و حنوط وی تا بیرایه با پیرایه آنجا نهاده وی را بساختیم و دفن کردیم و مرقع وی برگرفتیم و روی به حبله نهادیم برنا یی به دیدن ما آمد بران نشان که او گفته بود با ما گفت که آن ودیعت بیارید گفتیم چنین کنیم گفتیم از بهر خدای را با تو سخنی بگوییم گفت بگویید گفتیم او چه مرد بود و تو چه مردی و این چه قصه است گفت او درویشی بود میراثی داشت وارث طلب کرد مرا به او نمودند اکنون شما میراث با من سپارید و روید آنرا به وی سپردیم گفت شما اینجا باشید تا باز آیم از چشم ما غایب شد و آن مرقع را در پوشید و جامه خود پاک بیرون کرد و گفت این به حکم شماست و رفت به آن مرقع ما در مسجد حبله شدیم و روز آنجا بودیم چیزی فتوح نبود ازان جمله آن جامه چیزی برگرفتم و دادم به یار خود کی چیزی آر تا بخوریم وی رفت به بازار ساعتی بودم کی وی می آمد و خلق عظیم در وی آویخته در آمدند و مرا نیز بگرفتند و می کشیدند گفتم چه بود آخر بگویید گفتند پسر رییس حبله امروز سه روز است کی ناپدید است جامه وی با شما می یاویم در بازار ما را می بردند پیش رییس و بنشستیم گفت پسر من کو که جامه وی با شماست بگویید راست که قصه چونست وی را قصه باز گفتیم از اول تا آخر وی بگریست و روی در آسمان کرد و گفت الحمدالله که از صلب من چنویی بود کی ترا شایست

شیخ الاسلام گفت که همه خلق زنده از مرده برند میراث مگر این طایفه کی مرده از زنده میراث برد و گفت که هیچکس با پیری از خداوندان ولایت صحب نکند به صدق کی نه چون او برود از احوال و ولایت وی چیزی برد یا همه

خواجه عبدالله انصاری
 
۳۲۹

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۱۵ - و من طبقة الثالثة الحسین بن منصور البیضاوی الحلاج

 

... شیخ الاسلام گفت کی شیخ بوعبدالله با کو گفت کی از احمد شنیدم بخجند پسر حسین منصور حلاج کی پسین شب پدر را گفتم کی مرا وصیتی کن گفت نفس خود را در شغلی او گن پیش از ان که نفس ترا در شغلی افگند گفتم ای پدر چیزی بیفزای گفت عالم در خدمت کوشند تو در چیزی کوش که ذره ازان به ومه کی عمل ثقلین شیخ الاسلام گفت کی ثقلین جن و انس بود پسر گفت آن چیست گفت معررفت شیخ الاسلام گفت که شیخ بومنصور کاو کلاه بوده بسر خس از مشایخ اهل ملامت بوده وقتی فارغ بود کی یاران وی بسفره شده بودند وی در حایط شد ازان کس و چاه فرا کندن گرفت بآب برد چون تمام شد برامد

پهلوی وی دیگر بکند و انبار دران چاه پیشینه می کرد چون آن تمام شد آن دیگر پرشد بارسیم دیگر کندن گرفت همچنان می کرد یکی ویرا گفت دیوانه نه این چرا می کنی گفت نفس خود در شغل می افگندم پیش از آنک نفس مرا در شغلی افگند و کرده اند مشایخ ازین باب حکایت بوعبدالله دینوری٭ در کشتی و دریا بماند او مرقع آزدنیعنی سوزن زدن یا سوراخ کردن تا کلاه آورد و همین گفت شیخ الاسلام گفت او را تقوی بر احوال اونه غالب بود شغل او را به از فراغت بود

لقد جلب الفراغ علیک شغلا ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۳۳۰

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۴۰ - و من طبقة الرابعه ایضاً ابوالخیر التیناتی الاقطع

 

... و قال ابوالخیر حرام علی قلب ماسو ریحب الدنیا ان یسیح فی روح الغیوب

شیخ الاسلام گفت که وی گفت که هر که عمل خود ظاهر کند مراییست و هر که حال خود ظاهر کند مدعی است وی وقتی یکی را دید کی بر آب می رفت وی برکران دریا بود آن مرد را بدید کی بر آب می رفت گفت این چه بدعتست با خشکی آی و می رو وقتی یکی دید از مشایخ که در هوا می رفت رکوه در دست گفت این چه بدعتست فرود آی و می رو آخر بانگ بر وی زد آخر گفت کجا می روی گفت بحج گفت اکنون برو شیخ الاسلام گفت کرامات فروش تا مرا قبول کنند مغرور است و کرامت خر اگر چه بانگ سگ نکند سگ است یعنی حقیقت نه کراماتست ورای آن چیزیست آن زهاد و ابدال را خوش ایذ آید صوفی و عارف خود از کرامت مه وی کرامت کراماتست

شیخ الاسلام گفت کی که عباس بن محمد الخلال گوید از مرو کی بوالخیر تیتانی مرا گفت که مرقع در گردن افگنده ای کجا می شوی بطرسوس و بیت المقدس چرا نه به کنجی باز نشینی روی فرازو فراز کنی شیخ الاسلام گفت که آن کنج کجا بود جایی که تو نبی نیی

شیخ الاسلام گفت که بواخیر تیتانی را پسری بود عیسی نام به دوستی نام عیسی مریم باز کرده بود وی را گفته بود کی چون عیسی به زمین آید وی را از من سلام گوی

شیخ الاسلام گفت که بوصالح حدثانی گوید نام وی هارون کی در خانه ی بوالخیر تیتانی شدم به زیارت مرا گفت اکنون سفر کجا می کنی گفتم بطرسوس گفت امسال به کجا نیت داری گفتم نیت مکه دارم گفت الله چیزی شما را داد حق آن ندانستید و آنرا نیکو نداشتید شما را در بادیه ها و دریاها برکند بوصالح گفت ای شیخ حج و غزا می گو یی گفت آری حج و غزا چرا سروقت گیرید و بآن باز نشینید

شیخ الاسلام گفت که مریدی پیش بوالقاسم خلال مروزی شد از وی دستوری خواست که به سفر شوم پیر گفت چرا می روی گفت آب که نرود تیره گردد پیر گفت خود دریا باش که نرود تیره نگردد حسن گوید خادم بوالخیر تیناتی که روزی شیخ نشسته بود گفت و علیکم السلام گفتم با فرشتگان می گویی گفت نه کی یکی از فرزندان آدم در هوا می گذشت وبر من سلام کرد او را جواب دادم

شیخ الاسلام گفت که پیری بود نام وی زهیر بن بکیر به رمله بوده عالم و مصنف تنک وقت بوده مردی جلیل بود او گوید که به روزگاری مر اموالی فرا چشم نیامدی و به کس نداشتمی مگر ایشان که به اصل از عرب بودی تا شبی به خواب دیدم حلقه حلقه تا بدر آسمان ازین طایفه جوق جوق مرا گفتند پسر بکیر این همه دیدی همه موالی اند از عجم در میان ایشان یک نیست از عرب ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۳۳۱

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۵۲ - و من طبقة الخامسة ایضاً ابوبکر الدقی شیخ الشام

 

شیخ الاسلام گفت که نام وی محمد بن داود الدمشقی بود و گویند که باصل دینوری بود اما بشام نشست عمر وی صدو بیست بکشید از اقران بوعلی رودباری بوده و جز ازو که عمر وی بکشید بصد سال صحبت کرده بود با شیخ بوعبدالله جلا٭ و باو نسبت کند و شاگرد بوبکر زقاق مهین٭ ایذ جنید را دیده بود و مجرد جهان بود از مهینان مشایخ وقت با نیکوتر حال و با بوبکر مصری٭ صحبت کرده بود سنه تسع و خمسین و ثلثمایه برفت از دنیا

شیخ الاسلام گفت که بوعبدالله باکو گفت کی غلام دقی گفت که دقی گفت العافیة و التصوف و لایکون و حصری گفت ما للصوفی والعافیه صوفی را باعافیت چکار شیخ بوعبدالله رودباری بر کنار دریا وسوسه داشت طهارت می کرد و بادمی آمد و دست و پای می طرکید و خون می آمد

درماند گفت الهی العافیه آواز دادند کی العافیه فی العلم یعنی الشریعة ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۳۳۲

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۵۹ - و من طبقة الخامسة ایضاً ابوعبداللّه الخفیف

 

... تمثل لی لیلی بکل مکان

بهانه بجویم که ترا فراموش کنم تو دریا آیی بهانه گریزد میگریختم نرستم ای من فدای او کش بستم

شیخ الاسلام گفت که بوالحسن بشری سجزی مرا گفت که شیخ سید گفت بوعبدالله خفیف که منی بیفگندن در شریعت زندقه است و منی کردن در حقیقت شرک ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۳۳۳

خواجه عبدالله انصاری » رباعیات شیخ انصاری (نقل از کشف الاسرار و انوارالتحقیق) » شمارهٔ ۶۴

 

ای در به چنگ آمده در عمر دراز

آورده ترا ز قعر دریا به فراز

غواص ترا نهاده بر دست زناز

افتاده ز دست و باز دریا شده باز

خواجه عبدالله انصاری
 
۳۳۴

خواجه عبدالله انصاری » مواعظ » موعظهٔ یازدهم - در معرفت خصایل محموده و شمایل مسعوده و ایقاع شیم رضیه مرضیه و انتزاع سیر رویه غیر مرضیه

 

... ستایش این راه را چهار چیز باید تا سلوک این طریق را شاید علم و ورع و یاد حضرت او ووجد و آنکه با علم نبود جهل زهرآلود بود و آنکه با ورع نبود عاقبت کار او و بال بود و آنکه با یاد او نبود کافر نهانی بود و آنکه با وجد نبود دل او مرده بود

رضای حق در سه چیز است شکستن هوی و از پیش برداشتن دنیا و گم کردن خود را در طریق هدی دنیا به دو کار آید یا به سگی ده تا پایت نگیرد یا به کسی ده تا دستت بگیرد اگر راه پاک است از مدعی چه باک است نه دریا به دهان سگ ناپاک شود و نه سگ بهفت دریا پاک شود

در سخاوت چون بادباش که بهر کس وزی و در شفقت چون آب باش که بهرخسی آمیزی اما در صحبت چون آتش باش که با هر کس نیامیزی

نشان زهد سه چیز است کوتاه گرفتن امل حقیر شمردن عمل نزدیک دیدن اجل

ای بسا کامی که از ناکامی برآید ای بسا ناکامی که از کام برآیدباد طایف باید و آب دریا تا پوست میش ادیم شود نظر شیخ باید و نیاز مرید تا شخص مستقیم شود از عیبی که در تست دیگرانرا ملامت مکن طاعت نکرده و دعوی کرامت مکن

اگر تو خالق خود بشناختی دیگر بدر خلق نپرداختی نام تو در عداد توانگران و در کیسه تو دانگی نه از خراب خراج می خواهند و زهره بانگی نه ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۳۳۵

خواجه عبدالله انصاری » مخاطبات » مخاطبهٔ نهم - در ذکر کیفیت و روش اهل طریقت و مراتب حقیقت و رجحان شریعت بر حقیقت

 

... شریعت چیست بی بدی - طریقت چیست بی دویی - حقیقت چیست بی خودی چون از این هر سه گذشتی باوپیوستی وهمه او گشتی اول بدایت را محکم بکن آنگاه نهایت را میساز بدایت همه درد است ونیاز و نهایت همه ناز است و کشف راز

شریعت را استاد باید و طریقت را پیر پس عارف آنست که عمل به هر دو نماید و اگر شرع را راجح داند شاید چه حقیقت مثل آبست و شریعت مثل آفتاب روشنی عالم بآفتاب است و زندگی آدم بآب شریعت کشتی و حقیقت دریاست از دریا گذشتن بی کشتی خطاست شریعت مر حقیقت را آستانست بی شریعت به حقیقت پیوستن بهتان شریعت راه و حقیقت منزلست راه ناپیموده به منزل رسیدن مشکل حقیقت سر او شریعت دروازه است از دروازه نگذشته بسر آمدن که راه اندازه است شریعت کلید است و تو حقیقت قفل سدید و گشودن قفل سدید ممکن نیست الا به کلید

ایکه جویای راه حق شده ای ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۳۳۶

خواجه عبدالله انصاری » مخاطبات » مخاطبهٔ دوازدهم - در هدایت به کار آخرت و دلالت براه دین و اشاره باقامت امر قیامت علی الیقین

 

ای عزیز نیت بخیر باید کرد و قطع تعلق از غیر که وقت تنگست و شتاب عمر بیدرنگ

راهی بغایت خطیر و باریک است و منزلی به نهایت تنگ و تاریک درش به قفل انقطاع دربند و کلید آن قفل بر طاق بلند بدایت او بعدم معروف و معلوم و نهایت او به فنا موصوف و موسوم در این ره بی توشه خیر قدم پیش نتوان نهاد و هیچ گامی از اندازه بیش در دست جز عصای توکل نباید و در پای جز موزه تأمل نشاید این راه را بدقت باید پیمود و از کمینگاه این منزل باخبر باید بود همیشه مرکب همت بزین باید داشت و تن در کوشش و جهد بر سلامتی باید گماشت که این راهی است دور و دراز و گذر گاهی است پرنشیب و فراز گرگان این صحرا شیر شکارند و نهنگان این دریا آدمی خواراند این راه را بی پا و سر باید پیمود و این راز را بی زبان و گوش باید گفت و شنود

اینجا چو رسی متاع دل کن به گرو ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۳۳۷

خواجه عبدالله انصاری » سخنان پیر طریقت » بخش ۶۱

 

... بنده که وابسته حق و شایسته مهر او باشد او را به عنایت بیارایند و به فضل بار دهند و بمهر خلعت پوشانند و به کرم بنوازند تا گستاخ گردد آنگاه او را میان غیرت و مهر می گردانند گهی غیرت در بندد تا رهی در خواهش آید گهی مهر در بگشاید تا رهی به عیان نازد

الهی مشرب می شناسم اما واخوردن نمی یارم دل تشنه و در آرزوی قطره ای می زارم سقایه مرا سیراب نکند من در طلب دریایم بر هزار چشمه و جوی گذر کردم تا بوکه دریا در یابم در آتش عشق غریقی دیدی من چنانم در دریا تشنه ای دیدی من آنم راست بحیرت زده ای مانم که در بیابانم فریادم رس که از دست بیدلی به فغانم

الهی غریب تو را غربت وطن است پس این کار را کی دامن است چه سزاوار فرج است آن کس که بتو ممتحن است کی هرگز بخانه رسد کسی که غربت او را وطن است الهی مشتاق کشته دوستی و کشته دوست دیدار تو را کفن است ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۳۳۸

خواجه عبدالله انصاری » سخنان پیر طریقت » بخش ۶۷

 

پیر طریقت گوید الها ای دهنده عطا و پوشنده خطا الهی کار پیش از آدم و حوا است و عطا پیش از خوف و رجا است اما آدمی به سبب دیدن مبتلا است خاصه خداوند آن بنده ایست که از سبب دیدن رها است اگر آسیای احوال گردان است قطب مشیت بجا است پس حکم آنست که در ازل راندند قسمت آنست که در ازل کردند یکی را رقم سعادت کشیدند و معصیت او را زیان نه یکی را حکم به شقاوت کردند و از طاعت او سودی نه

اینجا سه مقام است نخست برقی از آسمان فقر تافت تا تو را آگاه کرد پس نسیمی دمید تا تو را از هوای مسکنت آشنا کرد پس از آن دری گشاد تا تو را از معرفت دوست کرد و خلعتی پوشانید تا بشاخ گستاخ کرد الهی آتش یافت با نور شناخت آمیختی و از باغ وصال نسیم قرب انگیختی باران فردانیت برگرد بشریت ریختی و به آتش دوستی آب گل سوختی تا دیده عارف را دیدار خود آموختی الهی عنایت تو کوه است و فضل تو دریا کوه کی فرسود و دریا کی کاست عنایت تو کی جست و فضل تو کی واخواست پس شادی یکیست که دوست یکتاست

خواجه عبدالله انصاری
 
۳۳۹

خواجه عبدالله انصاری » سخنان پیر طریقت » بخش ۶۸

 

... دیدار دوست بهره مشتاقان است روشنایی دیده و دوست دل و جان و آیین جهانست راحت جان و عیش جان و درد جان و جمال جانان است پس ای جوانمرد باش تا شادی بینی و یکبار با دوست بر بساط وصل ایمن نشینی و از دوست آن بینی که هیچ چشمی ندیده و هیچ گوشی نشنیده و به خاطر هیچ بشری خطور نکرده است

پیر طریقت برموز این معانی اشارت کرده وگوید ای رستاخیز شواهد و استهلاک رسوم عارف به نیستی خود زنده است ای ماجد قیوم همه در آرزوی دیدارند و من در دیدارام سیل که بدریا رسید از آن سیل چه معلوم جهان از روز پر است و نابینای مسکین محروم

خصمان گویند کاین سخن زیبا نیست ...

... خدایا گاه می گویی فرود آی گاه می گویی گریز گاه فرمایی بیا گاه گویی پرهیز خدایا این نشان قربت است یا محض رستاخیز هرگز بشارت ندیدم تهدیدآمیز ای مهربان بردبار ای لطیف نیک یار آمدم بدرگاه خواهی به ناز دار خواهی خوار دار

حقیقت این کار همه نیاز است و حسرتی بیکران و دردی مادرزاد در آن هم ناز است و هم گداز هم رستخیز نهان و هم زندگانی جاودان و بیقراری دل واجدان بلای جان مقربان حیرت علم محققان احتراق عشق عارفان و سرگردانی جوانمردان سرگردانی آنان درین راه چنان است که کسی در چاهی بی ته افتد هر چند که در آن بیشتر می شود آن چاه بی ته تر می شود که هرگز او را پای بر زمین نیاید همچنین روندگان در این راه همیشه روانند افتان و خیزان که هرگز ایشان را نه وقفتی و در این راه نه سلوتی و نه این دریا را قعری و نه این حدیث را غایتی

خواجه عبدالله انصاری
 
۳۴۰

خواجه عبدالله انصاری » سخنان پیر طریقت » بخش ۱۱۶

 

پیر طریقت گوید ای در راه طلب حق به اول قدم فرو مانده ای با هزار مرکب میان بادیه تکلیف درمانده ای با هزار شمع و چراغ سر یک موی دولت نادیده ای در خزانه تبت افتاده و بوی مشک بشامت نرسیده ای باهمه غواصان به دریا فرو شده و هیچ چیز بدست نیاورده و خویشتن را نیز از دست بداده ای دیر آمده و زود بازگشته ای بجای شراب سرور سراب غرور خریده و دل و دین به بها داده

تا کی از دار غروری سوختی دار سرور ...

خواجه عبدالله انصاری
 
 
۱
۱۵
۱۶
۱۷
۱۸
۱۹
۳۷۳