گنجور

 
خواجه عبدالله انصاری

پیر طریقت گوید: الهی نه دیدار تو را بها است و نه رهی را صحبت سزا است ونه از مقصود ذره ای در جان پیداست! پس این درد و سوز در جهان چرا است؟ پیدا است که بلا را در جهان چند جا است این همه سهم است اگر روزی به این خار خرما است

آه، فریاد از روز بتری فریاد از درد واماندگی، خدایا این چه سوز است از بیم تو در جان ما؟ در جهان کس نیست که ببخشاید بروز زمان ما، الهی دلی دارم پر درد و جانی پر نفیر پس این بیچاره را چه تدبیر؟

گوهری میان راه برخاک افتاده، جهان از ارزش آن ناآگاه صاحبدولتی به سر آن رسید ناگاه بی طبل وکلاه پادشاهی جاوید یافت ارزش آن گوهر بر راه چیزی نگاشت نور گوهر کسیرا تابان است که آنرا عنایت معلوم است درخت مهر کسی کاشت و سرای دوستی آراست، که چندین لطف داشت، روز خریداری عیب میدید و گفت که روا است، الهی این همه شادی از تو بهره ما است چو تو مولائی کراست؟

و چون تو دوست کجا است؟ و به آن صفت که از خود گوئی جز این نه روا است و خود میگوئی که این خود نشان است وآئین فردا است این پیغام است و خلعت برجا است، با این وصف صبر را چه روی و آرام را چه جا است؟

روزی که سر از پرده برون خواهی کرد

دانم که زمانه را زبون خواهی کرد

گر زیب و جمال از این فزون خواهی کرد

یارب چه جگرها است که خون خواهی کرد

خدایا، عارف تو را به نور تو میداند و در آتش مهر تو می سوزد و از ناز باز نمی پردازد پیر طریقت گوید: توحید نه همه آنست که او را یگانه دانی، بلکه توحید حقیقی آنست که او را یگانه باشی و از غیر او بیگانه، آغاز عنایت آنست که خداوند بندگان را قصدی و نیتی غیبی دهد تا ایشانرا از جهان باز برد و در دلشان نوری تابان افکند تا از جهانیان باز برد و چون منفرد و تنها شود آنگاه وصال را شاید

جوینده تو همچو تو فردی باید

آزاد زهر علت و دردی باید

دیدار دوست بهره مشتاقان است روشنائی دیده و دوست دل و جان و آئین جهانست راحت جان و عیش جان و درد جان و جمال جانان است پس ای جوانمرد باش تا شادی بینی و یکبار با دوست بر بساط وصل ایمن نشینی و از دوست آن بینی که هیچ چشمی ندیده و هیچ گوشی نشنیده و به خاطر هیچ بشری خطور نکرده است

پیر طریقت برموز این معانی اشارت کرده وگوید: ای رستاخیز شواهد و استهلاک رسوم، عارف به نیستی خود زنده است ای ماجد قیوم همه در آرزوی دیدارند و من در دیدارام سیل که بدریا رسید از آن سیل چه معلوم؟ جهان از روز پر است و نابینای مسکین محروم

خصمان گویند کاین سخن زیبا نیست

خورشید نه مجرم ار کسی بینا نیست

الهی تا آموختن را آموختم، آموخته را جمله بسوختم، اندوخته را برانداختم و انداخته را بیندوختم، نیست را بفروختم تا هست بیفروختم خدایا تا یگانگی بشناختم در آرزوی شادی بگداختم، کی باشد که گویم پیمانه بینداختم و از علایق واپرداختم و بود خویش جمله درباختم

کی باشد کاین قفس بپردازم

در باغ الهی آشیان سازم

خدایا، گاه می گوئی: فرود آی، گاه می گوئی: گریز گاه فرمائی: بیا گاه گوئی پرهیز، خدایا این نشان قربت است؟ یا محض رستاخیز؟ هرگز بشارت ندیدم تهدیدآمیز! ای مهربان بردبار ای لطیف نیک یار آمدم بدرگاه خواهی به ناز دار خواهی خوار دار

حقیقت این کار همه نیاز است و حسرتی بیکران و دردی مادرزاد، در آن هم ناز است و هم گداز هم رستخیز نهان و هم زندگانی جاودان و بیقراری دل واجدان بلای جان مقربان حیرت علم محققان، احتراق عشق عارفان و سرگردانی جوانمردان، سرگردانی آنان درین راه چنان است که کسی در چاهی بی ته افتد هر چند که در آن بیشتر می شود آن چاه بی ته تر می شود که هرگز او را پای بر زمین نیاید همچنین روندگان در این راه همیشه روانند افتان و خیزان که هرگز ایشان را نه وقفتی و در این راه نه سلوتی و نه این دریا را قعری و نه این حدیث را غایتی