گنجور

 
۳۱۸۱

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۷

 

... چو مستان حرم خواجو جمال کعبه یاد آرد

ز آب چشم خون افشان کند دریا بیابان را

خواجوی کرمانی
 
۳۱۸۲

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۱۳

 

... فتنه از چشم تو بیدارست و چشمت مست خواب

هر سؤالی کان ز دریا می کنم در باب موج

دیده می بینم که می گوید یکایک را جواب ...

خواجوی کرمانی
 
۳۱۸۳

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۴۲

 

... وز برای نزهت دل باغ رضوان بایدت

راه دریا گیر اگر لؤلؤی عمانت هواست

دست دربان بوس اگر تشریف سلطان بایدت ...

خواجوی کرمانی
 
۳۱۸۴

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۴۴

 

... خواجو به زیر جامه نهان چون کند سرشک

دریا شنیده یی که به دامن توان نهفت

خواجوی کرمانی
 
۳۱۸۵

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۷۶

 

... در ملک بی زبانان فرمان چه کار دارد

دریا کشان غم را از موج خون مترسان

با اهل نوح مرسل طوفان چه کار دارد ...

خواجوی کرمانی
 
۳۱۸۶

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۸۵

 

... ظاهر آنست کزین پس گهر ارزان گردد

که چو دریا شد و چون کان گهر باز آمد

آنک در رسته ی بازار وفا زر میزد ...

خواجوی کرمانی
 
۳۱۸۷

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۱۰۰

 

... یکدم ای مردمک چشم من از اشک برآسای

کانک شد ساکن دریا بگهر باز نماند

حال رنگ رخ خواجو چه دهم شرح که از دوست ...

خواجوی کرمانی
 
۳۱۸۸

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۱۰۲

 

... از دود آه ماست که ابر آشکار گشت

وز سیل اشک ماست که دریا پدید شد

جانم شکنج زلف ترا عقد می شمرد ...

خواجوی کرمانی
 
۳۱۸۹

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۱۰۴

 

... لیک پیشین لب شیرین ز شکر درگذرد

دیده دریا دلی از خون دلم می بیند

کو تواند که روان از سر زر درگذرد ...

خواجوی کرمانی
 
۳۱۹۰

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۱۱۰

 

... هر دم از بحرین چشمم لؤلؤ لالا برند

خاکیان با گریه ی ما خنده بر دریا زنند

و آب روشن دمبدم از چشمهای ما برند ...

خواجوی کرمانی
 
۳۱۹۱

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۱۱۱

 

... گفتم مرو از دیده ی موج افکن ما گفت

پیوسته وطن بر لب دریا نتوان کرد

چون لاله دل از مهر توان سوختن اما ...

خواجوی کرمانی
 
۳۱۹۲

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۱۲۷

 

... اشک خونینش روان بر روی دفتر می چکد

تشنه می میرم چو خواجو بر لب دریا ولیک

بر لب خشکم سرشک از دیده ی تر می چکد

خواجوی کرمانی
 
۳۱۹۳

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۱۳۱

 

... بجام باده کنون دست می پرستان گیر

چرا که کشتی دریا کشان در آب افتاد

بسی بکوی خرابات بیخود افتادند ...

... خروش و ناله من در دل رباب افتاد

بآب چشم قدح کو کسی که دریابد

مرا که خون جگر در دل کباب افتاد ...

خواجوی کرمانی
 
۳۱۹۴

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۱۳۷

 

... مرده دل جمعی که دل دادند و جان نسپرده اند

چشم سرمستان دریا کش نگر وقت صبوح

تا ببینی چشمه ها را کاب دریا برده اند

ما برون افتاده ایم از پرده ی تقوی ولیک ...

خواجوی کرمانی
 
۳۱۹۵

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۱۴۶

 

... بمشک بر ورق لاله زار بنویسد

بسا رساله که در باب اشک ما دریا

بدیده بر گهر آبدار بنویسد ...

خواجوی کرمانی
 
۳۱۹۶

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۲۰۴

 

ما قدح کشتی و دل را همچو دریا کرده ایم

چون صدف دامن پر از لؤلؤی لالا کرده ایم ...

... هیچ بویی می بری کامشب چو سودا کرده ایم

اشک خواجو دامن دریا ازان گیرد که ما

از وطن با چشم گریان رو بدریا کرده ایم

خواجوی کرمانی
 
۳۱۹۷

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۲۰۶

 

... من در ره او دامی جز دانه نمی بینم

چندانک بسر گردم چون اشک درین دریا

جز اشک درین دریا دردانه نمی بینم

اینست که مجنونرا دیوانه نهد عاقل ...

خواجوی کرمانی
 
۳۱۹۸

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۲۱۳

 

... چو در قید تو افتادم ز بند خویشتن رستم

مبر آبم اگر گشتم چو ماهی صید این دریا

که صد چون من بدام آرد کسی کو می کشد شستم ...

خواجوی کرمانی
 
۳۱۹۹

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۲۳۱

 

... خیالست این گه برگردم ز خوبان

چو درویش از در دریا نوالان

دلم چون گیسوی او بر کمر دید ...

خواجوی کرمانی
 
۳۲۰۰

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۲۳۴

 

خیز و در بحر عدم غوطه خور و ما را بین

چشم موج افکن ما بنگر و دریا را بین

اگر از عالم معنی خبری یافته یی ...

خواجوی کرمانی
 
 
۱
۱۵۸
۱۵۹
۱۶۰
۱۶۱
۱۶۲
۳۷۳