گنجور

 
خواجوی کرمانی

بی لاله رخان روی بصحرا نتوان کرد

بی سرو قدان میل تماشا نتوان کرد

کام دلم آن پسته دهانست ولیکن

زان پسته دهان هیچ تمنا نتوان کرد

گفتم مرو از دیده ی موج افکن ما گفت

پیوسته وطن بر لب دریا نتوان کرد

چون لاله دل از مهر توان سوختن اما

اسرار دل سوخته پیدا نتوان کرد

تا در سر زلفش نکنی جان گرامی

پیش تو حدیث شب یلدا نتوان کرد

آنها که ندانند ترنج از کف خونین

دانند که انکار زلیخا نتوان کرد

از بسکه خورد خون جگر مردم چشمم

دل در سر آن هندوی لالا نتوان کرد

بی خط تو سر نامه ی سودا نتوان خواند

بی زلف تو سر در سر سودا نتوان کرد

گیسوی تو گر سر کشد او را چه توان گفت

با هندوی کژ طبع محاکا نتوان کرد

هر لحظه پیامی دهدم دیده که خواجو

بی می طلب آب رخ از ما نتوان کرد

از دست مده جام می و روی دلارام

کارام دل از تو بتقاضا نتوان کرد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
کمال خجندی

رویت به چنین دیده تماشا نتوان کرد

وصل تو بدینه سینه تمنا نتوان کرد

تا دیده نخست از نظرت وام نگیرد

نظارة آن صورت زیبا نتوان کرد

تا همت عالی نشود رهبر خاطر

[...]

خیالی بخارایی

ای آنکه به جور از تو تبرّا نتوان کرد

بی رنج تو راحت ز مداوا نتوان کرد

گر حلقهٔ بازار بلا زلف تو نبوَد

سرمایهٔ جان در سر سودا نتوان کرد

آن روز که از صبح وصال تو زند دم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه