گنجور

 
خواجوی کرمانی

ز لعلم ساغری در ده که چون چشم تو سرمستم

و گر گویم که چون زلفت پریشان نیستم هستم

کنون کز پای می افتم ز مدهوشی و سرمستی

بجز ساغر گجا گیرد کسی از همدمان دستم

اگر مستان مجلس را رعایت می کنی ساقی

ازین پس باده ی صافی بصوفی ده که من مستم

منه پیمانه را از دست اگر با می سری داری

که من یکباره پیمانرا گرفتم جام و بشکستم

مریز آب رخم چون من بمی آب ورع بردم

ز من مگسل که از مستی ز خود پیوند بگسستم

اگر من دلق از رق را بمی شستم عجب نبود

که دست از دینی و عقبی بخوناب قدح شستم

چه فرمائی که از هستی طمع بر کن که برکندم

چرا گوئی که تا هستی بغم بنشین که بنشستم

اسیر خویشتن بودم که صید کس نمی گشتم

چو در قید تو افتادم ز بند خویشتن رستم

مبر آبم اگر گشتم چو ماهی صید این دریا

که صد چون من بدام آرد کسی کو می کشد شستم

خیال ابرویت پیوسته در گوش دلم گوید

کزان چون ماه نو گشتم که در خورشید پیوستم

چو باد از پیش من مگذر و گر جان خواهی از خواجو

اشارت کن که هم در دم بدست باد بفرستم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode