گنجور

 
خواجوی کرمانی

برقع از رخ برفکن ای لعبت مشکین نقاب

در دم صبح از شب تاریک بنمای آفتاب

عالم از لعل تو پر شورست و لعلت پر شکر

فتنه از چشم تو بیدارست و چشمت مست خواب

هر سؤالی کان ز دریا می کنم در باب موج

دیده می بینم که می گوید یکایک را جواب

هم عفی الله مردم چشمم که با این ضعف دل

می فشاند دمبدم بر چهره زردم گلاب

چون بیاد نرگس مستت روم در زیر خاک

روز محشر سر بر آرم از لحد مست و خراب

هر چه نتوان یافت در ظلمت ز آب زندگی

من همان در تیره شب می یابم از جام شراب

هیچکس بر تربت مستان نگرید جز قدح

هیچکس در ماتم رندان ننالد جز رباب

پیش ازین کیخسرو ار شبرنگ بر جیحون دواند

اشک ما راند بقطره دم بدم گلگون بر آب

هر که آرد شرح آب چشم خواجو در قلم

از سر کلکش بریزد رستهٔ دُرّ خوشاب