سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۱۶۶ - استشهاد آوردن حکایت ابراهیم ادهم رحمة اللّه علیه جهت تاکید پند و موعظه بر این معنی
... شاه در حال سوزن خود را
بی توقف فکند در دریا
بانگ کرد و بماهیان فرمود ...
... گوش بگشاید وزجان شنود
ماهیان را حیات از دریاست
خاکیان را ز خاک نشو و نماست
قبلۀ ماهیان بود دریا
کعبۀ خاکیان که و صحرا ...
سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۱۶۹ - در بیان این حدیث مصطفی صلی اللّه علیه و آله که ان للّه سبعین الف حجاباً من نور و ظلمة و انه لو کشفها لاحرقت سبحات وجهه کل من ادرک بصره
... همه را عاقبت نجات از اوست
بعد از آن قطره ات شود دریا
فارغ آیی ز زیر و از بالا ...
سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۱۷۰ - در معنی این حدیث مصطفی صلی اللّه علیه و آله و سلم که موتوا قبل ان تموتوا
... کی ز بادی چو که کهی جنبد
حرف چون کوزه است و سر دریا
بحر از کوزه چون شود پیدا
کی در این مشگ گنجد آن دریا
کنگ ازان شد ز وصف حق گویا ...
... زان گذارش تو عین او گردی
موج دریای عشق هو گردی
عین معنی شوی رهی ز صور ...
سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۱۷۱ - در بیان آن که سراجالدین مثنویخوان شبی در خواب دید که چلبی حسامالدین قدس سره بر سر تربت مقدس مطهر مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز ایستاده بود و این مثنوی را در دست گرفته خوش به آواز بلند و ذوق تمام میخواند و در شرح مدح این نظم مبالغهها میفرمود. بعد رو به سراجالدین کرد و گفت «میخواهم که این مثنوی را بعد از این همچنین خوانی که من میخوانم» و در اثنای آن ابیات دیگر در وصف این کتاب از خویشتن میفرمود. چون بیدار شد از آنهمه ابیات همین یک بیت در خاطرش مانده بود. «هرکرا هست دید این را دید----- که برین نظم نیست هیچ مزید». همین بیت را چون بر این وزن است جهت تبرک در میانهٔ ابیات نبشته شد
... چشم بگشا ز جان و دل کن فهم
که چه درهاست این از آن دریا
غیر این در مجوی ای جویا ...
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷
... در سر هر یک خیال آن که با من مایل است
گرچه در دریای عرفان هست کشتی ها روان
هر که زین دریا نشانی می دهد بر ساحل است
ذوق دل بخشد سخن های همام از بهر آنک ...
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۶۲
... عقل و جان هر که کند پیشکش دلبر خویش
گوهر و لعل به دریا و به کان می بخشد
صفت روی دلارام کنم کاو دارد ...
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۸۷
... تا نیاید گوهر وصلت به دست
آب چشمم همچو دریا می رود
ز آتش هجران او هر صبح دم ...
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲
... نور توفیقش به سوی چشمه حیوان کشید
آرزوی آب شیرین بافت در دریا صدف
ابر نیسانی به دوش از بهر او باران کشید ...
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶
... گر به سوی تو بود میل افاضل چه عجب
جوی ها را همه آهنگ به دریا دیدم
از نعم گفتن تو سایل انعامت را ...
همام تبریزی » مثنویات » شمارهٔ ۱ - در ستایش رب العالمین
... حی و قیوم و مبدع اشیا
ای ز فیض تو شبنمی دریا
واحد بی شریک و همتایی ...
... هستی ممکنات ازو پیدا
گشت چون نقش موج بر دریا
نقش این موجهای هست نمای ...
... مبدعی عالمی توانایی
که ز یک قطره ساخت دریایی
مبدع الروح منشیء الانسان ...
... کشتی فکر مردم دانا
کی رسد با کنار ازین دریا
پیش دریای حکمت یزدان
قطره یی نیست دانش انسان ...
... مذهب عقل نیست جز تنزیه
آدمی ز آفتاب و از دریا
عظمت دید و فیض و نور وعطا ...
... کی بود لایق تو وصف کسی
کوزه یی چون زنند در دریا
قلقلی زان می شود پیدا ...
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۳
... رستخیز آمد و طوفان ملامت برخاست
غم مستغرق دریا نخورد بر ساحل
از کسی پرس که هم بستر خوابش دریاست
کس نداند که مرا با تو چه کار افتاده ست ...
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۷
... به غمزه آفت خلق جهان است
به رشک آمد صدف در قعر دریا
از آن دردانه ها کش در دهان است ...
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۸
... کشتی یی گر در محیط افتاد و سیری کرد کرد
تخته یی از موج دریا بر کناری رفت رفت
گر مرا او با رقیبش در مقامی دید دید ...
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۶
... اگر در دوست مستغرق نباشی
ز تو قطره به دریا در نگنجد
به احباب محقق التجا کن ...
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۰
... عشق بر هر طرف از مملکت دل که زند
همچو موجی ست که دریا به کنار اندازد
عاشق آن است که گر بر سر کویش محبوب ...
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۱
... هر دو یک جوهر و یک معدن پاک اند اما
در ز دریا و نزاری ز قهستان خیزد
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۷
... نباشد چون لبش لعل بدخشان
چو دندانش در دریا نباشد
سیه چشمان فردوس برین را ...
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۰
... به طوفانت دهد تسلیم و وز تکلیف برهاند
در آن کشتی نشین یارا در آن دریای بی پایان
که نه بیمش ز طوفان است و نه موجش بگرداند
نه بر ساحل نه بر دریا قضا دیگر نخواهد شد
توکل بر خدا چون ناخدا کشتی فرو راند ...
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۴
... هر که دارد سینه پرگوهر مقام
چون صدف در قعر دریا می کند
پای در ره نه نزاری مردوار ...
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۱
که دیده ست چشمی که دریا بود
همه گرد دریا ثریا بود
که دیده ست بحری که پیرامنش ...