سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۱۱
... غبارم را نسیم از ناتوانی در به در دارد
غریب کشور طالع چه پروای سفر دارد
به دور حسن خود هم جام ما خواهی شدن آخر ...
سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۴۳
... چه سازم ای مسلمانان دلم شوری به سر دارد
عجب دردی که فردا ماه من عزم سفر دارد
بمیرم کاش امروز نبینم روی فردا را ...
سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۴۵
... به امیدی که با نبض تو دستی آشنا سازد
مسیح از خانه خورشید آهنگ سفر کرده
سر زلف کجت از تار ایمان است نازکتر ...
سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۵۳
... همچو جرس مرغ دل زمزمه سر می کند
قافله سالار ما عزم سفر می کند
قافله شب گذشت صبح اثر می کند ...
سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۶۵
... توشه راه همان به که بوبندم به کمر
کرده از سلسله اهل خرد هوش سفر
وقت آن شد که زنم سر به بیابانی چند ...
سیدای نسفی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸ - اسبیات
صاحب جاها من از تو زر می طلبم
بی توشه ام و زاد سفر می طلبم
هر چند دویدم اسپ با من نرسید ...
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۲۴۰ - خرکار
دلبر خر کار اسباب سفر تیار کرد
عشقبازان را به دست خود گرفت و بار کرد
سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۷۵ - واسوخت
... رحم کن رحم که غمخوار تو من خواهم بود
از سر کوی تو امروز سفر خواهم کرد
سود خود صرف به سودای دگر خواهم کرد ...
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۹
نمی باشد زمرگ اندیشه ای پرهیزکاران را
سفر فیض صباح عید بخشد روزداران را
چکد خون گشته از منقار بلبل ناله حسرت ...
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۷
... ز ذکر خدا زاد برگیر جویا
در این راه برگ سفر کن زبان را
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۶
رفتن از خویش به یادش سفر مردان است
وادی بی خبری رهگذر مردان است ...
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۹
دیار غربتم آنجا بود که انجمن است
به هر کجا که زخود می کنم سفر وطن است
هوای دیدنت از بس گرفته جا به سرم ...
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۴
کسیکه رفتن ازین نشیه در نظر دارد
به قدر طول سفر زاد راه بردارد
فریب خورده دولت قرین آفتهاست ...
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۵
... خشم از دل او چون شرر از سنگ برآورد
وحشت چو رفیق سفر بی خودیم شد
از تندروی گرد زفرسنگ برآورد ...
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۶
... تصور کن شدی از باده لایعقل چه خواهی شد
زخود یک ره سفر کن تا به بزم قدس ره یابی
وگر صد سال در دنیا کنی منزل چه خواهی شد ...
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۲
... نیندیشد زمردن هر که در ذکر خدا باشد
چو بندد رخت هستی از زبان برگ سفر دارد
به رنگ بهله از سر پنجه اش کاری نمی آید ...
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۳
... دست خالی می رود سوی وطن زین خاکدان
هر کرا برگ سفر جویا کف سایل نشد
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۶
... هر کس گرفت روزه در این نشیه از حرام
چون از زمانه رخت سفر بست عید کرد
سرگرمی کسی که ز جام ریاضت است ...
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۱
پا ز سر در ره شوقش چو شرر باید کرد
خرده جان به کف از خویش سفر باید کرد
این شکرخند کز ابنای زمان می بینی ...
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۱
... به راه نیستی زادی نباید صدق کیشان را
زبان حق سرا این قوم را برگ سفر باشد
اگر نادم نباشی ترک اظهار ندامت کن ...