گنجور

 
جویای تبریزی

گرفتم همچو افلاطون شوی عاقل چه خواهی شد

نگردیدی چو مجنون گر ز خود غافل چه خواهی شد

تو بیرون گرد بزم قدسی و گم کرده ای خود را

شوی گر محرم خلوت سرای دل چه خواهی شد

زخود پرواز اگر کردی تذرو گلشن قدسی

وگر ماندی به رنگ سبزه پا در گل چه خواهی شد

عنان نشئه ات را گر نگهداری قدح نوشی

تصور کن شدی از باده لایعقل چه خواهی شد

زخود یک ره سفر کن تا به بزم قدس ره یابی

وگر صد سال در دنیا کنی منزل چه خواهی شد

ترا غفلت چنین با خویش دارد آشنا جویا

نگشتی گر ز خود بیگانه‌ای غافل چه خواهی شد