گنجور

 
سیدای نسفی

ای پری چهره لبی چون گل خندان داری

قد چون سرو رخ چون مه تابان داری

بر سر خود هوس گشت گلستان داری

جانب غیر ز خط سلسله جنبان داری

خاطر جمع مرا چند پریشان داری

مدتی شد که مرا بی سر و سامان داری

وقت آنست که لطفی به من زار کنی

نظری جانب این مرغ گرفتار کنی

چند چون گل ز غمت جامه جان چاک زنم

چند آتش به سرا پرده افلاک زنم

پا به دامن کشم و بر سر خود خاک زنم

سنگ بر دارم و بر سینه غمناک زنم

تیغ از دست تو بر جان هوسناک زنم

آتش افروزم و بر دیده نمناک زنم

از غمت من به چنین حال و تو یار دگران

کار من رفته ز دست تو به کار دگران

بس که سودا زده زلف دو تای تو منم

با قد خم شده در دام بلای تو منم

همچو خورشید فلک کاسه گدای تو منم

چون شفق کشته شمشیر جفای تو منم

دست برداشته از بهر دعای تو منم

راست گویم سبب نشو نمای تو منم

آنکه هرگز به سر عهد و وفا نیست تویی

آنکه اندیشه اش از روز جزا نیست تویی

ناله اهل غرض ای مه من گوش مکن

سایه خویش به این قوم هماغوش مکن

باده خیره نگاهان هوس نوش مکن

با چنین طایفه چون شیشه می جوش مکن

نرگس خویش تو از سرمه سیه پوش مکن

غیر را دیده مرا باز فراموش مکن

هیچ کس همچو منت عاشق صادق نبود

از تو معشوق شدن با همه لایق نبود

روی بر تافتن و ناز تو را بنده شوم

جلوه سرو سرافراز تو را بنده شوم

شیوه نرگس غماز تو را بنده شوم

نگه چپ غلط انداز تو را بنده شوم

ناخن چنگل شهباز تو را بنده شوم

چهره آئینه پرداز تو را بنده شوم

یک شب ای ماه جبین سوی من آیی چه شود

بر رخ من دری از غیب کشایی چه شود

غیر را شمع شبستان شده‌ای حیف از تو

یار این جمع پریشان شده‌ای حیف از تو

سرو بیرون گلستان شده‌ای حیف از تو

با خزان دست گریبان شده‌ای حیف از تو

خط برآورده و حیران شده‌ای حیف از تو

این زمان بی‌سر و سامان شده‌ای حیف از تو

آنچنان باش که کس را به تو حجت نشود

دامن پاک تو آلوده تهمت نشود

روشن از روی تو گردیده چراغ دگران

شده یی مرهم کافوریی داغ دگران

از رخت رنگ گرفته گل باغ دگران

نکهت زلف تو پیوسته دماغ دگران

مست و سرخوش شده چشمت ز ایاغ دگران

هست پیوسته نگاهت به سراغ دگران

از من ای برق جهان سوز چه می پرهیزی

سوختم سوختم امروز چه می پرهیزی

پیش از آن دم که ز خط حسن تو زایل گردد

غمزه ات هر طرفی در طلب دل گردد

لشکر شام به صبح تو مقابل گردد

کار با سلسله زلف تو مشکل گردد

لب شکر شکنت زهر هلاهل گردد

پایت از آبله سد ره منزل گردد

آن دم ای سیم بدن یار تو من خواهم بود

رحم کن رحم که غمخوار تو من خواهم بود

از سر کوی تو امروز سفر خواهم کرد

سود خود صرف به سودای دگر خواهم کرد

ابروی سیمبری مد نظر خواهم کرد

شکوه از زلف پریشان تو سر خواهم کرد

دامن خویش پر از خون جگر خواهم کرد

از گلستان تو چون آب گذر خواهم کرد

در پی سرو تو چون سایه دویدن تا کی

وز لب لعل تو حرفی نشنیدن تا کی

از پریشان نظری پا نکشیدی هرگز

سر از این شعله سودا نکشیدی هرگز

گردن از بزم چو مینا نکشیدی هرگز

دامن از خار تمنا نکشیدی هرگز

یوسفی درد زلیخا نکشیدی هرگز

غم بیداریی شب‌ها نکشیدی هرگز

از اسیران تو چه دانی که چه‌ها می‌گذرد

کوه بی‌تاب شود آنچه به ما می‌گذرد

از من ای شوخ مکدر شده‌ای دانستم

یار با مردم دیگر شده‌ای دانستم

شوخ و بی‌باک و ستمگر شده‌ای دانستم

شعله جان سمندر شده‌ای دانستم

مایل باده و ساغر شده‌ای دانستم

طالب کیسه پر زر شده‌ای دانستم

کاش چون غنچه مرا مشت زری می بودی

تا تو را با من دیوانه سری می بودی

ای خوش آن روز که هر سو نگرانت بینم

خار در پا و چو گل جامه درانت بینم

زیر مشق نظر کج نظرانت بینم

روی گردان شده یی بی بصرانت بینم

چون گل افتاده به چشم دگرانت بینم

آخر دولت حسن گذرانت بینم

خویش را زود تو بی برگ و نوا خواهی کرد

آن زمان یاد من بی سر و پا خواهی کرد

مدتی بر سر کوی تو دویدیم بس است

خاک پایت به سر و دیده کشیدیم بس است

چون گل از دست غمت جامه دریدیم بس است

گفتگوها ز برای تو شنیدیم بس است

قطره ای از می وصل تو چشیدیم بس است

چند روزی به وصال تو رسیدیم بس است

بعد از این ما و دل و دامن یار دگری

تو و جام می اندیشه کار دگری

چند چون زلف خود ای شوخ پریشان باشی

شعله جان من بی سر و سامان باشی

بهر خون ریختم تیر چو مژگان باشی

تیغ خون ریز به کف بر زده دامان باشی

همره غیر تو همچون گل خندان باشی

چیست باعث که به من دست و گریبان باشی

سیدا بهر خود امروز زری پیدا کن

یا نشین کنج غم و گوش کری پیدا کن