گنجور

 
جویای تبریزی

عشقم غلام خویش ز بخت سعید کرد

از فیض رنگ زرد مرا زر خرید کرد

هر کس گرفت روزه در این نشئه از حرام

چون از زمانه رخت سفر بست عید کرد

سرگرمی کسی که ز جام ریاضت است

در ساغر از گداز تن خود نبید کرد

در خون اشک بسکه تپد لاله دشت را

هر جلوهٔ تو محشر چندین شهید کرد

خوش انکه جا به خلوت خورشید طلعتی

همچون سحر ز یاری بخت سفید کرد

سرمستی شراب طهورش نصیب باد

هر کس کشید ساغر و لعن یزید کرد

جویا فغان زهجر که خنجر به صحن باغ

فرش رهم ز سایهٔ هر برگ بید کرد

 
 
 
بیدل دهلوی

اول دل ستمزده قطع امیدکرد

آخرشکست چینی من مو سفید کرد

می‌لرزد از نفس دم تقریر احتیاج

دست تهی زبان مرا مرگ بید کرد

بخت سیاه اگر بلد اعتبارهاست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه