گنجور

 
سیدای نسفی

نقاب از رخ برافگندی نمودی روی زیبا را

ز غیرت داغ کردی در چمن گل‌های رعنا را

به دل دارم من شوریده‌خاطر این تمنا را

به چشم لطف اگر بینی گرفتاران شیدا را

به ما هم گوشه چشمی که رسوا کرده‌ای ما را

به جانِ خستهٔ محزونِ من هردم رسد صد نیش

چه سازم اینچنین دردی که باشد با من دلریش

نشینم بر سر راه تو من افگنده سر در پیش

به هرجا پا نهی آنجا نهم صد بار چشم خویش

چه باشد آه اگر یک بار بر چشمم نهی پا را

کجا با عیش و عشرت یک سر مویی نظر دارد

چو من هر کس که داغ دلربایی بر جگر دارد

چه سازم ای مسلمانان دلم شوری به سر دارد

عجب دردی که فردا ماه من عزم سفر دارد

بمیرم کاش امروز نبینم روی فردا را

چو جوهر چند بندم آشیان را بر دم خنجر

به حال زار من یک ره به چشم مرحمت بنگر

قدم از کوی تو بیرون نمانم جانب دیگر

مرا گر از تمنای تو آید صد جفا در سر

ز سر بیرون نخواهم کرد هرگز این تمنا را

مه من مرهم داغ دلم از پیش دانستی

به جان سیدا اندوه و غم را بیش دانستی

مرا نادیده از روز ازل دلریش دانستی

هلالی را به یک دیدن غلام خویش دانستی

عجب بینایی داری بنازم چشم بینا را