گنجور

 
جویای تبریزی

دیار غربتم آنجا بود که انجمن است

به هر کجا که زخود می کنم سفر وطن است

هوای دیدنت از بس گرفته جا به سرم

شب وصال توام هر نگه نفس زدن است

چرا از چاشنی درد او بود محروم

دلم که غنچه صفت پای تا به سر دهن است

چنان تهی ز خود کاو کاو غم شده ام

که پای تا به سرم چون حباب پیرهن است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode