گنجور

 
جویای تبریزی

اگر شه ور گدا کز مرگ دایم بر حذر باشد

بلند و پست دنیا رمزی از زیر و زبر باشد

مرا در شیشهٔ دل بادهٔ راز است می لرزم

که اینجا آمد و رفت نفس موج خطر باشد

مزن لاف محبت گر نداری همت شیران

به راه عشق دل بازی ز پهلوی جگر باشد

به راه نیستی زادی نباید صدق کیشان را

زبان حق سرا این قوم را برگ سفر باشد

اگر نادم نباشی ترک اظهار ندامت کن

ز گریه دامن اهل ریا پیوسته تر باشد

ز تیغ ابروی او بیش از شمشیر می ترسم

کزین سر را ود آفت بوزو دل را خطر باشد

کمالی نیست پیش اهل دل کس را نرنجاندن

بلی در کیش ما از کس ترنجیدن هنر باشد

خبر ار زخود ندارد او که در بزم قدح نوشی

تعجب چیست گر از حال جویا بی خبر باشد