گنجور

 
۲۴۱

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۲

 

... اندر آن دریای جان خرمهره چیدن چند چند

خود چو غواصم به دریایی گهر باید شدن

اصفهان ز اقلیم چارم آسمان چارمست ...

اوحدی
 
۲۴۲

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷۴

 

... به اشک چشم بر گریند مردم در بلا لیکن

نه هراشکی چو جیحونی نه هر چشمی چو دریایی

نخواهم یافتن یکشب مجال خلوتی با او ...

اوحدی
 
۲۴۳

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۷

 

... چمن چون کلبه جوهر فروش است

ز گوهر های دریایی و کانی

سحرگاهان ز بستان سوی مستان ...

ابن یمین
 
۲۴۴

ابن یمین » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ٢۴

 

... همچو آبحیات روح افزا

قطعه یی نی که بود دریایی

موج او جمله لؤلؤ لالا ...

ابن یمین
 
۲۴۵

ابن یمین » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ١۶٣

 

... ز حال ابن یمینش خبر همانا نیست

جناب حضرت والاش هست دریایی

که چون محیط سپهرش کرانه پیدا نیست ...

ابن یمین
 
۲۴۶

شیخ محمود شبستری » گلشن راز » بخش ۳۵ - تمثیل در اطوار وجود

 

... که نگذارد طبیعت خوی مرکز

چو دریایی است وحدت لیک پر خون

کز او خیزد هزاران موج مجنون ...

شیخ محمود شبستری
 
۲۴۷

شیخ محمود شبستری » مرآت المحقّقین » باب اول در بیان نفس طبیعی و نباتی و حیوانی و انسانی و قوّت​های ایشان و خادمان ایشان

 

... وحس دیگر از حواس باطن فکر است و آن قوتی باشد که اگر در فرمان عقل باشد او را ذاکره و متفکره گویند و اگر در فرمان وهم باشد او را متخیله گویند و کار این قوت آن باشد که هرچه از حواس ظاهر و باطن در قوت حافظه نوشته باشداو آن چیزها را مشاهده کند و او بحقیقت چون خواننده​ای است که لوح در پیش نهاده باشد و آنچه در لوح مسطور بود می​خواند

وحس دیگر از حواس باطن قوت حافظه است که او چون لوحی است که هرچه از حواس ظاهر و باطن بدو رسد نقش آن چیز آنجا بماند و آنکه مردم یک بار یکدیگر را می​بینند و بار دیگر بهم می​رسند یکدیگر را می​شناسند بجهت آنست که در اول چون بهم رسیدند نقش ایشان در قوت حافظۀ هر دو نوشته شد و چون بار دیگر بهم رسند قوت ذاکره آن نقش اول را که در حافظه نوشته است با این نقش دیگر که در بار دوم نوشته شد برابر کند بعد از آن داند که این شخص را پیش از این دیده پس قوت حافظه چون لوحی است و قوت ذاکره چون خواننده و قوت خیال نویسنده و قوت وهم شیطانی و حس مشترک دریایی که هرچه از این جویها آب درآید آنجا یکی شود و حس مشترک را بنطاسیا نیز گویند و در این مقام ذکر حواس این قدر کافی است

بعد از این بدان که قوت غضب و شهوت چیست هر حرکتی که از برای دفع مضرت یا غلبۀ بر غیری در حیوان حاصل گردد آن را غضب گویند و هر حرکتی که از برای جذب منفعت یا طلب لذت در حیوان پدید آید آن را قوت شهوانی خوانند و معنی ایشان معلوم شد و در این مقام این قدر کفایت بود ...

شیخ محمود شبستری
 
۲۴۸

خواجوی کرمانی » سام نامه - سراینده نامعلوم منسوب به خواجو » بخش ۲۱۱ - پایان کتاب خواجو در حالت خود گوید

 

... بقا شو چو شاهین عنقا تویی

تو دریایی و جام جم چاکرت

تو گردونی و انس و جان اخترت ...

خواجوی کرمانی
 
۲۴۹

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » حضریات » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۱

 

... زان مردمک چشمم بی اشک نیارامد

کارام نمی باشد در مردم دریایی

در مذهب مشتاقان ننگست نکونامی ...

خواجوی کرمانی
 
۲۵۰

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۱۰۶

 

... چو نام دیده ی ما بر سحاب بنویسند

سیاهی ار نبود مردمان دریایی

حدیث موج سرشکم بآب بنویسند ...

خواجوی کرمانی
 
۲۵۱

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۱۹۲

 

... که چه فریاد بپای علم او کردیم

مردم دیده ی هندو وش دریایی را

خاک روب سر کوی خدم او کردیم ...

خواجوی کرمانی
 
۲۵۲

جلال عضد » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱

 

... جهان گر نیست گردد کم نگردد عالم جاهت

چه باشد قطره ای کآن را ز دریایی کم انگاری

سرای دین و دولت را به تیغ تست معموری ...

جلال عضد
 
۲۵۳

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۳۶

 

... جلال این بحر کافتادی تو در وی

نه دریایی ست کآن را ساحلی هست

جلال عضد
 
۲۵۴

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۷۸

 

... قطره ای آب داد در چشمم

گوهری در میان دریایی

دل چنان سوزد از خم زلفش ...

جلال عضد
 
۲۵۵

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹

 

... می رود دل به ره دیده و تا چون باشد

سفر دیده مبارک سفر دریایی است

سلمان ساوجی
 
۲۵۶

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۵

 

... گو برو در وصالت مطلب آنکس کو

که به عشق تو چو سلمان دل دریایی نیست

سلمان ساوجی
 
۲۵۷

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۵

 

... عارضی عشق است نتوان نهادن دل بر آن

حسن دریایی است بی پایان و آبش گوهر است

عاشق صاحب نظر دارد مراد از دلبران ...

سلمان ساوجی
 
۲۵۸

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۳

 

... ملامت گو برو شرمی بدار آخر چه می خواهی

ز جان غرقه عاجز میان موج دریایی

نمی داند طبیب ای دل دوای درد عاشق را ...

سلمان ساوجی
 
۲۵۹

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۹ - در مدح سلطان اویس

 

... به سوزن های زر خورشید دوزد غنچه را مبسم

درون ما زسودای تو دریایی است تا لب خون

کزان دریا کشد هر دم سحاب دیده یما نم ...

سلمان ساوجی
 
۲۶۰

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۰ - در مدح امیر شیخ حسن

 

... بخواه آن کشتی زرین درو دریای یاقوتی

چو دریایی پر از آب زر ملقوب و قلب یم

می صافی که از قرابه چون در جام ریزندش ...

سلمان ساوجی
 
 
۱
۱۱
۱۲
۱۳
۱۴
۱۵
۲۵