گنجور

 
سلمان ساوجی

دو دُر دَر دُرج دولت داشت این فیروزه گون طارم

سزای افسر شاهی، صفای جوهر عالم

سعادت هر دو را باهم، به عقدی کرد پیوندی

وزان پیوند شد پیدا، نظام گوهر آدم

جهان را می کند بنیاد سوری آسمان امشب

که خواهد بود تا محشر مصون از رخنهٔ ماتم

مرصع مهد گردون را کشیده‌ست از ازل دوران

برای این چنین سوری به پشت اشهب و ادهم

کشید مهد این مسند معلا را به دوش امشب

گر این هندوی هفتم پرده بودی مُقبل و محرم

هزاران شاهد مه‌رو، گرفته هر یکی شمعی

تماشا را همی گشتند بر این فیروزه گون طارم

شب قدر آمده‌ست امشب، درو روح ملک منزل

دم صبح آمده‌ست این دم، درو صدق و صفا مُدغم

به خلوت خانهٔ خورشید، امشب می‌رود عیسی

به سوی حجلهٔ بلقیس ، اینک می‌خرامد جم

زمین در چرخ می‌آید، زمانه عیش می‌زاید

فلک بی خویش می‌گردد، به صوت زیر و بانگ بم

در مشاطگی زد مه، ملک گفتا بده بارش

که هست این کار و بار الحق، به غایت عالی و مُعظم

ز عصمت کعبهٔ دین را حریمی شد چنان پیدا

که می‌ خواهد ز طهر او ، طهارت در حرم زمزم

مبارک باد و میمون باد و فرخنده

وصول مهد این کوکب به برج نیر اعظم

به حدی نازک آمد گل که زد چون باد با او دم

عذار ناز پروردش، به دم آلود گشت از دم

خُدود لاله رویان، در عقود لولوی لالا

اگر خواهی بیا بنگر، عذار لاله و شبنم

ستاده نرگس رعنا میان گلشن خضراء

دو سر در یک بدن پیدا، شده چون توامان توام

قماری از سر سرو از مقام راست در نغمه

زبان سرو در حالت، نگارین دست‌ها بر هم

عروس روی پوش گل درون غنچه با بلبل

دهن بگشاده زیر لب، حدیثی می‌کند مبهم

فتاده ژاله بر لاله، دُر افشان لاله از ژاله

چنان کز چهرهٔ ساقی، شفق‌گون باده‌ای در غم

بیا ای سرو سوسن بو، دَرافکن لاله‌گون جامی

به شادی گل و نرگس به یاد بید و اسپرغم

به صو ت  نغمهٔ بلبل قدح کش تا بَرآساید

دهان از ذوق و دست از لمس و چشم از لون و مغز از شمّ

به تیغ بید و اسپر غم، غم از دل کن کنون بیرون

که تیغ بید و اسپرغم چو دید، انداخت اسپر غم

ز دنیا هیچ دانی چیست ما را حاصل ای یاران

نشستن یک نفس باهم، بر آوردن دمی بی هم

بهار از نقرهٔ صافی، درمهای مطلس زد

به نام شاه خواهد زد، همانا سکه بر درهم

سحر گه باد مشکین دم، به بویش داد گل را دم

ازان دم شد عروس گل  چو رویش تازه و خرم

جمالش را زبان چندان که گوید وصف گوید خوش

دهانش را نظر چندان که جوید بیش یابد کم

حدیث زلف او یک سر، کزو پیچیده می‌گویم

چه گویم راستی زان زلف پیچاپیچ خم در خم!

به غایت غمزه‌اش مست است و من حیران چشم او

که تا بر هم زند مژگان، زند صد مست را بر هم

ندانم زان لب شیرین جواب تلخ چون آمد

تو پنداری که شکر شد به بخت و طالع من سمّ

اگر هر آفتابی جز به مهرش لب گشاید گل

به سوزن‌های زر خورشید، دوزد غنچه را مَبْسَم

درون ما ز سودای تو دریایی است تا لب خون

کزان دریا کشد هر دم سحاب دیدهٔ ما نم

ز دردم بر درت افتاده چون خواهم که برخیزم

دَرآید اشک سیل من بغلطاند مرا در دم

اگر رنجی بود در جان، بود درد تواَم درمان

ورم ریشی بود در دل، بود زخم تواَم مرهم

مرا زان لعل چون مل هم بسی هست و نمی‌گویم

بَرِ سلطان ولی دانی که باشد پادشه مُلهم

سکندر عزم دارا را فریدون فر جم فرمان

خضر الهام، موسی کف، محمد خلق، عیسی دم

خداوند خداوندان، معزالدین وَالدُّنیا

که هست اخلاق و احسانش، فزون از کین و بیش از کم

جهان سلطنت سلطان اویس آن شاه دریا دل

که گیتی را به حکم اوست اشهب رام و ادهم هم

شهنشاهی که در حل دقایق رای او گوید

به عقل پیر : کای شاگرد نو آموز ((من اعلم))

کفی از بحر دست او کف موسی‌بن عمران

دمی از باد خلق او دم ((عیسی بن مریم ))

گه معراج فکر او کواکب در عروج اعرج

گه تقریر وصف او عطارد در بیان ابکم

درخت همتش را بین که هست از کمترین برگش

معلق هفت دریای فلک چون قطرهٔ شبنم

چو گردد حزم بر کسر عدو عزم همایونش

شود با عزم جزم او سپاه فتح و نصرت ضمّ

بود در دور حکم او مدار آسمان مُضمَر

شود در سیر کلک او مسیر اختران مُدغَم

زهی زاحکام منشورت قیاس اختران باطل

زهی زاعلام منصورت لباس آسمان مُعْلَم

دم کلک تو سنبل بر سمن کارد به قلب دی

دل پاک تو دُرّ عقل رویاند ز قلب یم

سری کان پخته سودای خلافت کاسه آن سر

میان صحن میدان شد سگان را مَشرَب و مُطْعَم

سپاه دشمن از عزم درفش اژدها شکلت

هزیمت می‌کند چون از عزیمت افعی و ارقم

تو جمشید جهانداری مبارک طلعت و طالع

تو خورشید جهانگیری همایون موکب و مقدم

هنوزت صبح اقبال است و هر دم می‌شود پیدا

هلال غره فتحت ز شام طره پرچم

الا تا ابر نیسان و هوای صبح در بستان

کند آویزه‌های دُر به تاج لعل گل مُنضم

جمال طلعت بخت تو بادا در همه وقتی

چو روی نوعروسانِ بهاری تازه و خرم

خیام قدر و جاهت را که می‌زیبد ستون سِدرِه

به اوتاد ابد بادا طناب عمر مستحکم