گنجور

 
خواجوی کرمانی

چنین است آئین گردان سپهر

که گاهیش کینه بود گاه مهر

قراری ندارد جهان با کسی

که باشد جهان را جهانجو بسی

که گه سور و گه درد و گه ماتم است

مقیم از پی شادمانی غم است

چو از لاله‌ فراش باغ بهار

زند خیمه سبز بر کوهسار

کف غنچه پر خورده زر شود

لب چشمه پر لولوی تر شود

دگرباره صراف باد خزان

به طرف گلستان درآمد وزان

فشانده درم شاخ را بر ورق

رباید ورق را ز باد از سبق

چو صیقل زن صبح زربفت پوش

کند روشن آئینه هفت جوش

رسد روز رخشنده را جان به لب

شود تیره از سینه آه شب

غریب ار بنالد که گوید خموش

وگر شهد نوشد که گوید که نوش

من ار زان که گردم به غربت هلاک

به رسم غریبان برندم به خاک

ولیکن که بر خاک من مرد و زن

ننالد کسی جز بت چنگ زن

به آب خرابات غسلم دهید

پس آنگاه بر دوش مستان نهید

به پهلوی میخانه من جز شراب

مسازید از بهر من جز رباب

که تا درتنم یک نفس باقی است

دلم با می و مطرب و ساقی است

ز مستی اگر عاقلی سر متاب

که سلطان نجوید خراج از خراب

شبی گیری و شمع کاشانه‌ای

بت خوب و ساقی و پیمانه‌ای

ورت دل بگیرد ز خلوت‌سرای

بدین بوستان دلارا درآی

ببین گلشن همچو خرم بهشت

پر از گلعذاران حوری سرشت

همه دلفروزان روشن گهر

همه ماهرویان سیمین کمر

قصب پوش خوبان با خط و خال

نموده رخ از پرده‌های خیال

عروسان نسرین بناگوش و بکر

سمن عارضان گلستان فکر

تن سیمگون زیر مشکین قصب

نهان کرده چون روز روشن به شب

نظر کن بدین لعبت دلپذیر

که ماهیست در سایبان حریر

بت پرنیان پوش رومی‌رخت

معنبر خط شکرین پاسخت

ز لطفش نی خامه پر شکر است

ز بهرش سفینه پر از گوهر است

زلالیست از چشمه آب و گل

نهالیست از روضه جان و دل

بیان معانی ثانیش خوان

زدین کلام الهیش خوان

که باغیست یا رب چو خلد برین

که رضوان پرستش بود حور عین

ز هر شاخ او نوبهاری به بار

ز هر نوبهاریش بلبل هزار

زده بحر او موج آب حیات

سوادش همین عین آب حیات

گرش مشک گویم نگویم خطاست

مشامش که چون بنگری کیمیاست

بدین نقش منسوجه‌ای کس نبافت

بدین وزن منظومه‌ای کس نساخت

چو این خسروی دیبه می‌دوختم

چراغی ز دانش برافروختم

طرازش به طرز دگر ساختم

جنیبت به مرز دگر تاختم

من آن نیستم کین گهر سفته است

کسی دیگر است این که این گفته است

سخن چیست آبی چکیده ز جان

گهر چیست خاکی رسیده ز کان

من این خوشه در لامکان چیده‌ام

مکان دل از لامکان دیده‌ام

برون کرده‌ام مهره از چشم مار

برآورده‌ام غنچه از نوک خار

چو گنجیست در کنج ویرانه‌ای

چو شمعست در صحن پروانه‌ای

به چشم ارادت نظر کن بدو

که در چشم بد هیچ ناید نکو

چو ناقه بسی خون دل خورده‌ام

که این نامه از عطر پرورده‌ام

خدایا دلی پر ز نورم بده

چو دادی امید حضورم بده

درین مستیم دور دار از خمار

مکن گنجم آلوده از زهر مار

از آهنگ مفکن سرود مرا

نگه دار در پرده رود مرا

به وقتی که این جامه می‌دوختم

ز تاب و تف سینه می‌سوختم

چو شمع از درون رشته‌ای تافتم

ز تار اندرین پود می‌بافتم

سخن را بدین طرز کردم طراز

چو زلف عروسان کشیدم دراز

چراغ دل از آتش افروختم

ز پیر خرد دانش آموختم

دلم یافت از مشعل روح نور

فرستاده رضوانم از روضه حور

گر از بینوائی نوائی زدم

ز بهر سخن دست و پائی زدم

سرانجام کردم بدین نامه ختم

که فردوسیش هست شهنامه ختم

به نزدیک خورشید او ذره‌ام

به دریای گفتار او قطره‌ام

کشیدم یکی جوی آبش طراز

لب جو بدان بحر پیوسته باز

کنون هر دم از چرخ فیروه پوش

ز پیروزی آید نویدم به گوش

سروش مسیحادم خضرنام

کند با من از طاق اخضر پیام

که خواجو چو عیسی روان بخش باش

جهان‌گیر گرد و جهان بخش باش

دم از روح زن چون مسیحا توئی

بقا شو چو شاهین عنقا توئی

تو دریائی و جام جم چاکرت

تو گردونی و انس و جان اخترت

چو گوهر برون آی ازین چار درج

بزن نیم ترکی بدین هفت برج

چو ناهید ازین پرده رائی بزن

چو صبح از سر صدق آهی بزن

برون شو از معموره کن فکان

قدم نه به مقصوره لامکان

سحرگه درا خوش‌دمی صبح دار

به سرچشمه مهر غسلی برآر

برافشان سر دست بر کاینات

بگو چار تکبیر بر شش جهات

درآ در صف ساکنان فلک

بنه روی بر سجده‌گاه ملک

دعا کن بر آن هر دو مخدوم خویش

که در عهدشان گرگ شد صید میش

الا تا درین گنبد شش دری

فروزان بود شمسه خاوری

چراغ روانشان فروزنده باد

دل عالم‌افروزشان زنده باد

سرافکده در پایشان هر که هست

فدای سر و پایشان هر چه هست

سخن بر دعا می‌رسانم به بن

که بعد از دعایش ندارم سخن

چو بنشست تحریر این در خیال

زبان درکشیدم ز بیم ملال

اگر بر دعا ختم گردد رواست

که از ختم مقصود کلی دعاست

سخن را نیامد نهایت پدید

قلم را شکستم چو اینجا رسید