گنجور

 
ابن یمین

مرا بدرگه دولت پناه سرور عهد

که با جلالت قدرش سپهر اعلا نیست

امید عاطفت آورد ز آنکه میگفتند

که در جهان بفتوت کسیش همتا نیست

بلی ز هر چه شنیدم هزار چندانست

ولی چه سود کز آن هیچ بهره ما نیست

نمیکند نظر مرحمت بابن یمین

ز حال ابن یمینش خبر همانا نیست

جناب حضرت والاش هست دریائی

که چون محیط سپهرش کرانه پیدا نیست

بغیر بنده نبینی بر آن لب دریا

کسیکه مشرب عذبش ازو مهنا نیست

من ار ز ساحل آن تشنه باز میگردم

گناه بخت منست این گناه دریا نیست