گنجور

 
خواجوی کرمانی

چون خط سبز تو بر آفتاب بنویسند

بدود دل سبق مشک ناب بنویسند

بسا که باده پرستان چشم ماهر دم

برات می بعقیق مذاب بنویسند

حدیث لعل روان پرور تو میخواران

بدیده بر لب جام شراب بنویسند

معینست که طوفان دگر پدید آید

چو نام دیده ی ما بر سحاب بنویسند

سیاهی ار نبود مردمان دریائی

حدیث موج سرشکم بآب بنویسند

سواد شعر من و وصف آب دیده نجوم

شبان تیره بمشک و گلاب بنویسند

محر ران فلک شرح آه دلسوزم

نه یک رساله که بر هفت باب بنویسند

چو روزنامه ی روی تو در قلم گیرند

محققست که بر آفتاب بنویسند

خطی که مردم چشمم سواد کرد چو آب

مگر بخون دل او را جواب بنویسند

برات من چه بود گر بر آن لب شیرین

بمشک سوده ز بهر ثواب بنویسند

سزد که بر رخ خواجو قلم زنان سرشک

دعای خسرو عالیجناب بنویسند