گنجور

 
۲۴۸۱

عبدالواسع جبلی » گزیدهٔ اشعار » قصاید » مدح اثیرالدین امین‌الملک زین‌الدوله ابومنصور نصر بن علی

 

نگار من چو بر سیمین میان زرین کمر بندد

هر آن کاو را ببیند کی دل اندر سیم و زر بندد

طمع باید برید از جان شیرین چون من آن کس را

که بیهوده دل اندر عشق آن شیرین پسر بندد

گهی از مشک زلف او حمایل در گل آویزد

گهی از قیر جعد او سلاسل بر قمر بندد

ز عشق او جهان من شود چون حلقه خاتم

چو زلف او ز عنبر حلقه اندر یکدگر بندد

چو تیر و چون کمان گردد دهن باز و خمیده قد

چون آن مشکین زره عمدا بر آن سیمین سپر بندد

شود چون شمع زرین روی و ریزان اشک و سوزان دل

هر آن کاو دل در آن شمع بتان کاشغر بندد

از آنم چون گل و نرگس سلب چاک و سرافگنده

که او بر سوسن تازه همی شمشادتر بندد

بدان زنجیر مشکین و عقیق شکرین همچون

دل من صدهزاران دل به روزی بیشتر بندد

گهی خونم بدان زلف دوتاه پر شکن ریز

گهی خوابم بدان چشم سیاه دل شکر بندد

شود چون شکر از آب و چو مشک از آتش آن کاو دل

در آن زنجیر پر مشک و عقیق پر شکر بندد

گه از سنبل حجابی بر فراز پرنیان پوشد

گه از عنبر نقابی بر طراز شوشتر بندد

ز شوق روی او آید ز گل هر ساله پیدا گل

چو بیند روی او از شرم او بار سفر بندد

به چشم مردمان گردد چو سیم قلب خوار آن کس

کامید اندر وصال آن نگار سیمبر بندد

عزیز آن کس بود نزدیک خاص و عام کاو خاطر

چو من پیوسته در مدح عمید نامور بندد

اثیر دین امین ملک زین دولت آن صدری

که بر درگاه او دولت میان هر روز در بندد

ابومنصور نصر بن علی کز رایش ار یابد

اجازت آسمان پش وی از جوزا کمر بندد

چو مه زانگشت پیغمبر حجر بشکافد از بیمش

اگر دور از تو گاه خشم چشم اندر حجر بندد

جهانی با کمال است و نباشد عقل آن کامل

که همت با وجودش در جهان مختصر بندد

در ارحام از برای کثرت اتباع او دایم

همی از نطفه ماء معین ایزد صور بندد

سمند او چو آرد حمله فرق فرقدان شاید

کمند او چو گردد حلقه حلق شیر نر بندد

خیال هیبتش در دست شمشیر اجل گیرد

همای همتش بر پای منشور ظفر بندد

فلک امید بست اندر دوام عمر او چونان

که حربا وهم در شمس و صدف دل در مطر بندد

شود آتش بر ایشان چون بر ابراهیم بر ریحان

اگر گاه کرم همت در اصحاب سقر بندد

به دین اندر همی از علم ترتیب علی سازد

به ملک اندر همی از عدل آیین عمر بندد

اگر هر مهتر از بهر هوای نفس جان و دل

در آلات ملاهی و در انواع بطر بندد

خرد وی را بر آن دارد همه کاندیشه و همت

در اسباب معانی و در ارباب هنر بندد

به پای عزم پیوسته همی فرق قضا کوبد

به دست عزم همواره همی پای قدر بندد

الا ای نامور صدری که توقیعات کلک تو

تفاخر را همی روح الامین بر فرق سر بندد

وگر این مرتبت وی را شود حاصل ز رشک او

نقاب شرم دست آسمان بر روی خور بندد

بود بر هیأت زرین عماری دار سال و مه

به طمع آن که مرکب دارت او را بر ستر بندد

هر آن شاعر که یک ره مدح تو گوید شود کاره

کز آن پس خاطر اندر مدح سادات بشر بندد

چو گردون بسیط آمد که را رای زمین خیزد

چو دریای محیط آمد که را دل در شمر بندد

اگر گوری ستایش را دهان پیش تو بگشاید

وگر موری پرستش را میان پیش تو در بندد

یکی از حشمت تو شرزه شیران را زبون گیرد

یکی در دولت گرزه ماران را زفر بندد

نگردد از فنا معزول جاویدان حواس آن

که از بهر مدیح تو حواس اندر فکر بندد

زمانه خامه مدحت صلف را در بنان گیرد

ستاره نامه فتحت شرف را بر بصر بندد

به جود ار چند مشهور است حاتم هر که جودت را

ببیند زو عجب آید که فهم اندر سمر بندد

به حلم ار چند مذکور است احنف هر که حکمت را

بداند زو غریب آید که وهم اندر خبر بندد

شود باز سپید او را به تأیید تو خدمتگر

اگر تیهو مثال عالیت بر بال و پر بندد

ایا در نظم مدحت بسته طبع من چنان فکرت

که عابد دایم اندیشه در اوقات سحر بندد

گه اصناف بدایع را در الفاظ ظرف دارد

گه اوصاف روایع را بر ابیات عزر بندد

کنون پرداخت مدحی چون عروسی ساخته کاو را

به گردن بر مشاطه عقدهای پر گهر بندد

بر آن منوال کاستاد مقدم لامعی گوید

ز تیره شب همی پرده به روی روز بر بندد

الا تا ابر بارنده ز در و لعل و پیروزه

قلاید در مه آزار بر شاخ شجر بندد

محل تو چنان بادا که هر بنده که او کهتر

کمر در پیش از پیروزه و لعل و درر بندد

عبدالواسع جبلی
 
۲۴۸۲

عبدالواسع جبلی » گزیدهٔ اشعار » قصاید » قصیده در مدح معزالدین و الدنیا ابوالحارث سنجر بن ملکشاه و میرمیران قطب‌الدین

 

... به زخم تیغ بگرفت آن خداوند فلک قدرت

به عون بخت بگشاد آن عدوبند ملک مخبر

دیار و شهر و بوم و خاک روم و هند و ترک و چین ...

... خداوندی که بی اهوال یوم الحشر در دنیا

خلایق را به رأی العین بنمود ایزد داور

ز بزمش روضه رضوان ز قصرش غرفه جنت ...

... دژم رخسار و نالان زار و دل پر تاب و دیده تر

خلاف مهر او سرمایه و بنیان کفر و دین

وفاق و کین او پیرایه و قانون نفع ضر ...

... بقای اوست در عالم وجود اوست در کشور

چو فعل شمس در گردون چو صنع ابر در بستان

چو لطف نور در دیده چو گون روح در پیکر ...

... نخندد گاه عشرت جز به یادت باده در ساغر

نه چون تو بود هرگز هیچ میری از بنی آدم

نه چون تو دید هرگز هیچ چشمی تا گه محشر ...

... که ساید برجهای آن سر اندر برج دو پیکر

کنی بنیاد آن هامون به یک ساعت بر آن سیرت

کامیرالمؤمنی حیدر بنای قلعه خیبر

ایا گشته ز مدح و آفرینت خاطر و طبعم ...

... ز صف تو مرا دیوان ز شکر تو مرا دفتر

چو گردونیست پر انجم چو بستانیست پر ریحان

چو دیباییست پر صورت چو دریاییست پر گوهر ...

... به نظم آرم از این به صدهزاران خدمت دیگر

الا تا بندد از عرعر چمن زنگارگون کله

الا تا پوشد از لاله جبل شنگرف گون چادر ...

عبدالواسع جبلی
 
۲۴۸۳

فلکی شروانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸ - قصیده در مدح شروانشاه منوچهر بن فریدون

 

... خیل خزان تا گرفت مملکت نو بهار

مهد شه مهرگان در صف بستان رسید

دیده ابر آب ریخت چهره آبان بشست

تاب مه آب رفت تری آبان رسید

سیب کش آسیب زد نار بنار هوا

خون دل از دیدگان تا به زنخدان رسید ...

فلکی شروانی
 
۲۴۸۴

فلکی شروانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱ - در مدح منوچهر بن فریدون شروانشاه

 

... گر ندیدی یار کو عاشق کند قربان بعید

کیش و قربان بسته و در عید قربانش نگر

ای بتی کز دل چو پرسم کو قرارت گویدم

بسته اندر طره جعد پریشانش نگر

هر زمان ما را چنین اندر غم و خواری مگیر ...

... هست خاقان بزرگ او را قلب لیکن به قدر

بندگان بهتر از فغفور و خاقانش نگر

منگر آن کز کینه دشمن پار زی او کرد قصد ...

فلکی شروانی
 
۲۴۸۵

فلکی شروانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲ - قصیده

 

... بصر در چشم و جان در تن طرب در طبع و دل در بر

کنون چون عز و ناز و برگ و زیب و ساز و فر بستند

جهان خندان ز باغ و راغ و دشت و کوه و بوم و بر ...

... هوا گریان شمر عریان زمین تیره شجر مضطر

شه شروان منوچهر بن افریدون که هست او را

قدر میدان قضا مرکب فلک جوشن زحل مغفر

شهی کو هست در گیتی به امر و حکم و دست و دل

عدو بند و جهانگیر و عطا بخش و سخا گستر

شده بهرام و مهر و شید و ناهید و سپهر او را ...

... وحوش و دیو و انس و جان و نجم و چرخ و ماه و خور

خطاب خسروان دایم بنامه نزد او باشد

غلام و بنده و داعی رهی و خادم و چاکر

کند در مدحت و شکر و ثنا و آفرین او را ...

... قمر سرعت فلک هیأت صبا قوت پری پیکر

چه اسبست آنکه روز کین بود در زیر ران او

به تن گردون به سیر اختر به سم مرمر به تک صرصر ...

فلکی شروانی
 
۲۴۸۶

فلکی شروانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳ - قصیده

 

... ابر از هوا در بیقیاس افشانده در کاسش زطل

بستان ز گل یابد خطر بر گل کند بلبل نظر

گل را دهد قطر مطر در دلبری زور بطل ...

... کبک از پی ناله کند بر بانگ او رقص از قلل

با گل کند لاله قران مل بابنفشه همچنان

زین هر سه بینی بوستان پر آتش و دود و شعل ...

... شاهی که بر درگاه او از قدر و صدر گاه او

دور فلک با جاه او از بندگان کمتر محل

در امن و عدل و ملک و دین ساکن چو اندر بسم سین ...

فلکی شروانی
 
۲۴۸۷

فلکی شروانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴ - قصیده

 

... زدوده دود مظالم ز روی عالم مظلم

شهی که ادهم گیتی به بند اوست مقید

مهی که اشهب گردون به داغ اوست موسم ...

... لباس ازرق گردون شود به لون معلم

تو بسته پرچم نصرت به قهر خصم و نهاده

چو طاس و کاس سر او به فتح بر سر پرچم ...

... شها و شهر گشایا نموده اند به حضرت

که بنده بندگی تو گذاشت مهمل و مبهم

قسم به خالق خلقی که خلق کرد مهیا ...

فلکی شروانی
 
۲۴۸۸

فلکی شروانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۷ - مطلع ثانی

 

... تا بود اندر عرب عادت عید صیام

کف تو بحر و در او گوهر تیغ بنفش

دست تو چرخ و بر او اختر جام مدام ...

... دولت تو مستزاد نعمت تو مستدام

چون بنشینی به ناز با می نوشین نشین

چون بخرامی به کام با دل خرم خرام ...

... باد مشرف به تو دین عرب تا قیام

بسته میان خسران پیش تو چون لام الف

ساخته در خدمتت دل چو الف قد چو لام

فلکی شروانی
 
۲۴۸۹

فلکی شروانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۲ - در مدح سیدالوزراء جمال الدین مشعر بن عبدالله

 

... رخ چو ماه وی از بهر فتنه چون دل من

هزار دل برسن بسته و فکنده به چاه

ز بس نظاره چنان بود بام و در که بجهد ...

... قوام دولت ابوالنصر سید الوزراء

نظام ملک ملک مشعر بن عبدالله

بدایع کرمش با سپهر گردان جفت ...

فلکی شروانی
 
۲۴۹۰

فلکی شروانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۳ - در مدح منوچهر شروانشاه

 

... دهر چو زنگی عجب کرده کلاه بوالعجب

بر کله از پی طرب بسته هزار زنگله

شب ز سپهر و اختران ساخته بحر و گوهران ...

... از رخ دوستان کلف وز سر دشمنان کله

ای ملکان چو بندگان بر تو ثنا کنندگان

مادر جان زندگان از قبل تو حامله ...

... عید و خزان و مهرگان هر سه شدند هم قران

گشت میان هر سه شان بندگی تو واصله

هر سه به شکل صوفیان خرقه نهاده در میان ...

فلکی شروانی
 
۲۴۹۱

فلکی شروانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۴ - مطلع ثانی

 

... او چو پری به دلبری کرده مرا ز دل بری

خسته دل من آن پری بسته به بند و سلسله

ای بت خلخ و چکل از تو بت تبت خجل ...

فلکی شروانی
 
۲۴۹۲

فلکی شروانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۶ - در مدح منوچهر بن فریدون شروانشاه

 

... از ریاحین صف زده نظارگان بر هر کنار

چون عروسان گلبنان اندر میان آراسته

باغ و بستان را صبا چونان که دین و ملک را

خسرو فرمان ده کشور ستان آراسته ...

... از دل و طبع خود بخت جوان آراسته

بنده در اشکال مدحت از زمین جان و دل

این چنین شکلی که ناید در گمان آراسته ...

فلکی شروانی
 
۲۴۹۳

فلکی شروانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۷ - مطلع ثانی

 

خدبنا میزد چه رویست آنچنان آراسته

وز خیال طلعتش میدان جان آراسته ...

... لاله زار و طبع و گلزار روان آراسته

از خیالش نقش جان هر نقشبند آموخته

وز جمالش باغ دل چون پرنیان آراسته ...

... از سنان خسرو سلطان نشان آراسته

بندگان از خدمت تو نام و نان اندوخته

چاکران از نعمت تو خان و مان آراسته ...

... آستان بوسیده گردون بارگاهت را و بخت

آستین بر بسته و این آستان آراسته

فلکی شروانی
 
۲۴۹۴

فلکی شروانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۱ - در مدح منوچهر شروانشاه

 

... شهر گشایی که فلک پیش او

بست میان از پی فرمانبری

ای ملکی کز تو و از ملک تو

دور فلک بست در داوری

بر در تو هست ز بهر شرف

کار فلک بندگی و چاکری

مهر تو بر جان رقم بندگی

کین تو در دل اثر کافری ...

... نزد تو بدرایی و بد محضری

بنده محمد به مدیحت شها

گوی سخن برد به شعر دری

چشم عنا نیز در او ننگرد

گر به عنایت سوی او بنگری

نی که در او حاجت این لفظ نیست ...

فلکی شروانی
 
۲۴۹۵

فلکی شروانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۰ - مطایبه

 

... زن چون که مرا بدید برجست

بستد می و سیخ و شاخشانه

برداشت برابر من از دور ...

... من خود شده بودم از میانه

بنگر که به جستجوی مرغی

این واقعه طرفه است یا نه ...

فلکی شروانی
 
۲۴۹۶

فلکی شروانی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۱ - ترکیب بند

 

... رضوان که نثارش عقد گهر گشاید

بر عزم خدمت او حورا میان ببندد

وز شرم زینت او جوزا کمر گشاید

رضوان اگر جنان را هر هشت در ببندد

زین بزم دست دولت هشتاد در گشاید

هر صبح نزهت از جان زنگی دگر زداید

هر شام عشرت از دل بندی دگر گشاید

گه نافهای تبت باد صبا شکافد

گه عقدهای بحرین ابر سحر گشاید

مطرب به وزن زیبا نقش نشاط بندد

شاعر به نظم شیرین تنگ شکر گشاید ...

... کاندر چنین بهشتی می را حرام بینی

هر روز بنده مانا بسته کمر شهان را

در پیش تخت خسرو کسری غلام بینی ...

... عالم به وقت پیری خود را جوان نماید

گر صورت بهشت است ناممکنست بنگر

کاکنون همی ز خوبی صحرا جنان نماید

تأثیر چرخ و انجم فرق چنین جهان را

بنماید ار نماید در فر آن نماید

از بس که دست خسرو در و گهر فشاند ...

... شاهین قدر او را چرخ آشیانه زیبد

شاهی که پای شاهان فرسوده شد ز بندش

آزرده حلق شیران از حلقه کمندش ...

... افلاک پست باشد با همت بلندش

بنگر به بارگاهش تا همچو مستمندان

شاهان نازنین را بینی نیازمندش

نام خدای بادا وآن فرشتگان هم

بر دست شیر گیرش بازوی دیو بندش

زینسان که دولت او آراست مملکت را ...

... محبوس بین ز یزدان کز بهر چشم بد را

مشمول بین به شادی شهری به دست بندش

نواب بارگاهش میری گزیده شاید ...

... چون تو نشسته باشی بر تخت و تاج بر سر

چون بندگان به پیشت بخت ایستاده بادا

در هر چه رای داری وز هر چه کام یابی

از گشت چرخ و انجما داد تو داده بادا

هست آفت فلک را ره بسته زی در تو

بر خلق عالم این در دایم گشاده بادا ...

... یا آنکه نیست بر تو کس مهربان تر از من

با جان من فراقت بنیاد کین نهاده

در خلد کرد رضوان شکرانه بر جمالت ...

فلکی شروانی
 
۲۴۹۷

فلکی شروانی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۲ - ترکیب بند

 

... زی خطه امان همه خط امان نوشت

زهر از بلای زهره بندیش در ازل

خط ها سیاه کرده به هندوستان نوشت ...

... نامی که آستین فلک را طراز بود

بسترد ز آستین و برین آستان نوشت

شش حرف نام او ز شرف هفت هیکل اند ...

... شاید که فخر تخمه بهرام و آرش است

بستان کنون ز حسن به عالم علم شود

و آن زشتی زمانه به ناکام کم شود ...

... همچون بهار مانی و باغ ارم شود

آید بنفشه را ز سمن رشگ از آن قبل

رویش کبود گردد و پشتش خم شود ...

... بر چار طبع و نه فلک و شش جهات باد

چونان که بندگانت ز محمود برترند

پیوسته فتحهات به از سومنات باد ...

... در گشت چرخ ملک بقای تو جاودان

ثابت بسان قطب و سهیل و بنات باد

تا خاک زیر آب و هوا زیر آتش است ...

فلکی شروانی
 
۲۴۹۸

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱

 

... که این غراب سرشت است و آن تذر و لقا

اگر نه بسته عمری هنوز چون کرکس

بگو بترک غراب و تذرو چون عنقا ...

... که ز هر درخور شیرست و مار در دنیا

تو پای بسته حرصی درین سواد ارنی

سپید دستی دهر از کجا و تو ز کجا ...

... که هست زهره شکاف از نهیب آن شیدا

نه وقت تکیه خوابست مار بر بالین

نه جای نزهت و عیش است شیر بر بالا ...

... به جای سرکه و حلوای دهر خون خور از آن

که خون گشاده چو سرکه است و بسته چون حلوا

تو زیر نرگسه سقف خاک بر نخوری ...

... کله ستان ملوک عجم که از مشرق

به چاکریش کمر بسته می رود جوزا

به پیش میم محمد جهان میم صفت ...

... چو لیقه کرده سیه روز نامه اعدا

اگر نه قوس قزح طوق بند گیش بدی

سحاب فاخته گون طاق کی شدی به سخا ...

مجیرالدین بیلقانی
 
۲۴۹۹

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳

 

... بی سر چو پیرهنی بی سینه همچو قبا

در خاک این جهان بنشین چو خاک زمین

تا هم تو بر ندهی خاکت به باد هوا ...

... ده بار هاتف سر می گویدت که در آ

ملک رجا طلبی بر خوف پای بنه

کز خوف دید توان سر حد ملک رجا ...

... در بزم کودک چه ارغنون چه سه تا

بند نجات که زد در پیش رخنه دل

آنکس که رفت برون از بند کام و هوا

از نفس امان مطلب کاینجا نداد به کس ...

... از بهر گرسنگان در قحط سال هدی

بنهاده خوان کرم در داده بانگ صلا

در بند دعوت او سلطان جان و خرد

در دام همت او سیمرغ جود و سخا ...

... پیش آمده به ادب کرده سلام ادا

بنمود چو آیینه در چشم همت او

هم بام هفت فلک هم صحن هشت سرا ...

... آنجا نبود مکان تا گفتی او که کجا

بنهاد خوان کرم در بارگاه قدم

مهمان محمد حر مهمان خداش خدا ...

... بیرون ز حد و جهت خالی ز چون و چرا

مانده به حضرت قدس از شرم بسته زبان

لا احصی از پی این گفته به جای ثنا ...

... چو خاک خشک و خشن چو باد سرد و گزا

ایشان چو قلب شتا از طبع بسته و من

با خاطری که برد زو رشگ قلب شتا ...

مجیرالدین بیلقانی
 
۲۵۰۰

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴

 

... گشاده شه ره انصاف بحر و کان یعنی

دو دست او که فرو بسته اند دست قضا

شکست دری کان در هزار سال اندوخت ...

... که نیست کژ به جهان جز کمانچه طغرا

چنان به دور وی اجزای خاک با طربند

که ذره رقص کنان می رود میان هوا ...

... برین طویله خاک ابلق صباح و ما

به خرد کاری فطرت به نقش بندی کن

به چربدستی ابداع و صنعت احیا ...

... به چار بالش سلطان یک سواره که هست

فضای طارم چارم ز نور او بنوا

به لحن سینه گشایی که در وثاق سوم ...

... ز نور شعله او بر سر شب یلدا

بدان غرض که بدو پای بسته آمد کوه

بدان سبب که ازو سر گشاده شد دریا ...

... به درگهت که کند آسمان زمین بوسی

ز روی بندگی محض نز طریق ریا

به عفو تو که دهد بوی ساحت جنت ...

... به پرچم حبشی شکل رایتت که ظفر

به هندویش میان بسته می رود عمدا

به تیر چار بر شاه در کمان سه پی ...

... نه گفته ام نه گذشته است بر دلم هرگز

نه کرد هیچ کس از بنده آن سخن اصغا

حدیث من ز مفاعیل و فاعلات بود ...

... و گر شدم دو زبان همچو سوسن آن بهتر

که چون بنفشه زبانم برون کشی ز قفا

من از کجا چه سگم کیستم چه خوانندم ...

... و گر به سهو خطایی که آن مباد برفت

تو عفو کن که ز تو عفو به ز بنده خطا

به چشم تو که ز تو نیست چین ابرو خوش ...

مجیرالدین بیلقانی
 
 
۱
۱۲۳
۱۲۴
۱۲۵
۱۲۶
۱۲۷
۵۵۱