گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

برید عقل ترا کی برد به ملک صفا

که دل هنوز به بازار صورتست ترا

نه طفل راهی از آواز و شکل دل برگیر

که پیل را سر و شکلست و پشه را آوا

ترا که نقشه سه روح آمدست عذرت هست

که از جهان ندب عمر مانده ای عذرا

پدید نیست که تا کی بوی ز مستی حرص

درین رباط کهن همچو ماه نو رسوا

زمین چو گلخن و گردون چو طاق گرمابه است

تو در میان جنب از همدمی کام و هوا

بر آر غسل و ازو درگذر که صاحب دل

میان گلخن و گرمابه کم کند مأوا

به راستی رسی اندر جهان وحدت از آنک

الف به راستی از با و جیم گشت جدا

تو راست شو چونی و مرگ به شمر ز حیات

که نی چو زیست شکر بخشد و چو مرد نوا

درین نشیب که هست از صفت چو دیگ تهی

بسان کاسه دون همتان نشین تنها

به شام و صبح که خصم تواند دل چه نهی

که این غراب سرشت است و آن تذر و لقا

اگر نه بسته عمری هنوز چون کرکس

بگو بترک غراب و تذرو چون عنقا

به چشم عقل شب و روز افعیی است دو رنگ

نهاده ز هر ودیعت میان آب و گیا

ز مار و زهر گرت بیم نیست، نیست عجب

که ز هر درخور شیرست و مار در دنیا

تو پای بسته حرصی درین سواد ارنی

سپید دستی دهر از کجا و تو ز کجا

ز راحت آنچه درین منزلست جز عزلت

چو گنجنامه شمر در دهان اژدها

به کاسه سر تو، حادثات خون تو خورد

تو کاسی از سر غفلت، گرفته چون صهبا

فلک چراغ در انگشت کرده می گردد

که گنج خانه عمر تو چون کند یغما؟

بکش به آه سحر گه چراغش از پی آن

که دزد سخت حریص است و خانه پر کالا

کمال کار جهان نقص دان از آنکه جهان

به نرگس افسر زر داد و چشم نابینا

بهم بوند الف و صفر پس مگوی که نیست

خدنگ همچو الف در جهان صفرآسا

به صبر تلخ رهی زین سواد از آنکه نکوست

هلیله سیه از بهر آفت سودا

تو سر سپید و ترا صید کرده حرص، آری

به روز برف توان کرد صید در صحرا

شگفت نیست اگر داده ای عنان خرد

به روی روز خوش و طره شب یلدا

تو طفلی و شب و روز از مثال سرمه و شیر

ز شیر و سرمه بود طفل را امید بقا

چه عاقلی که زند خنده در برابر آن

که هست زهره شکاف از نهیب آن شیدا

نه وقت تکیه خوابست مار بر بالین

نه جای نزهت و عیش است شیر بر بالا

ترا نواله چرب از کجا دهد گردون

که هست کاسه او سرنگون و اندروا

به جای سرکه و حلوای دهر خون خور از آن

که خون گشاده چو سرکه است و بسته چون حلوا

تو زیر نرگسه سقف خاک بر نخوری

ز نیم خایه گردون گنبد خضرا

به نام هر دو یکی اند لیک فرقی هست

میان نرگسه سقف و نرگس شهلا

به مهر سست بود وامق ار شود خورشید

ندیم لون مروق ز عارض عذرا

فلک به صورت دریاست وین سواد نجس

درین میانه بسان سگی است در دریا

به طول و عرض فلک شاید ار فریفته ای

که هست مهد تو این تیره گود با پهنا

به چشم عقل مه و مهر و چرخ و پروین کیست؟

دونان و خوشه انگور و خوانچه مینا

تو در شکنجه خاکی و هرشب از پی تو

فلک چو طشت پر آتش همی شود عمدا

دلت به گونه پرگار شد فراخ قدم

از آنکه عقل توچون دایره ست بی سر و پا

تو مردمی و فلک مهره یی است نیل اندود

که گردن خر دجال ازو شود زیبا

به خون بمیر و مده خویشتن بدو زیرا

که کس نداد به خر مهره گوهر گویا

ترا ز جودی و قلزم دو کجا خیزد

که آن پرست ز سرما و این پر استسقا

دوای جان ز در مصطفی طلب کن زیراک

تو روز کوری و شاف مسیح در بطحا

کله ستان ملوک عجم که از مشرق

به چاکریش کمر بسته می رود جوزا

به پیش میم محمد جهان میم صفت

چو دال و حاست گهی سرنگون و گاه دو تا

مخر سیاهی هجده هزار عالم را

به هفت موی سپیدش که هست نیم بها

ز خاک درگه او جوی دفع افعی دهر

که خاک همدم تریاک اکبرست آنجا

درون چار دری هر سحر به ماتم او

چراغ هفت فلک راوقی است خون پیما

نواله دو جهان بر نتافت معدش از آن

که سیر بود و برین خوان نمک نداشت ابا

دلی که زله کش عرش اوست روح الله

قبول کی کند از دست کودکان خرما

اثیر غاشیه دار دلش به روز مصاف

صبا جنیبه کش نصرتش به روز وغا

سپید مهره او زیر هفت حقه سبز

چو لیقه کرده سیه، روز نامه اعدا

اگر نه قوس قزح طوق بند گیش بدی

سحاب فاخته گون طاق کی شدی به سخا

چو زین نهاد ز دعوت بر ابلق ایام

مجره گشت شب آخور بدین کبود فضا

به جای مقرعه دادش عمود صبح جهان

به جای پرچم جنگ آسمان شب یلدا

رضا حق ز در او طلب که بس ره نیست

ز فقر خانه احمد به بارگاه خدا

مجیر با دل چون سرمه خاک درگه اوست

که چشم عیسی دل را ز خاک اوست دوا

ره وفاش به جان رو که با چنین معشوق

به خشک جانی تر دامنی است استقصا

مجوی غایت دنیاوی از قبول درش

از آنکه غسل جنابت به زمزم است خطا

درو گریز ازین غالیان غول صفت

که زخم زن چو وبالند و عام همچو وبا

چو گاو سامری اندر قبول مشتی خر

که مایه همه شان یا زرست یا آوا

من ار ز گاو شدم پایمال هم نه شگفت

که برج طالع من خوشه بود در مبدا

امید مسند و دست سیاهشان سوداست

که نیستشان چو من اندر سخن ید بیضا

چو پنجره همه چشمند و جمله گوش چو در

چو پیش طره زیاد و چو حلقه هرزه درا

بسان لوحه دو رویند و هر دو روی سیاه

چو کلک با دو زبانند و هردو ناگویا

مقد را تو فرست از خزانه خانه غیب

دوای این دل پژمرده بر طریق عطا

کسی ز جهل گر از درگه تو مستغنی است

مرا ز حضرت پاک تو نیست استغنا