گنجور

 
فلکی شروانی

چون نقطه نور سپهر آید ز حوت اندر حمل

پوشد چو جنت باغ را حالی و حلی و حلل

همچون ز نقض ار تنگ چین، گردد پر از سبزه زمین

همچون بهشت از حور عین، گردد پر از لاله جبل

بلبل برآرد غلغلی، چون بشکفد از گل گلی

وز رشگ گل هر صلصلی، با بلبل آید در جدل

گردد شخ پر شاخ و سنگ، از سبزه چون پشت پلنگ

آهو کند سم سیم رنگ، از یاسمین بر کوه و تل

نیلوفر زاهد لباس از زر نهد بر دست کاس

ابر از هوا در بیقیاس، افشانده در کاسش زطل

بستان ز گل یابد خطر بر گل کند بلبل نظر

گل را دهد قطر مطر، در دلبری زور بطل

گویند مرغان در ربیع، ابیات و اشعار بدیع

این گفته از بحر سریع، آن گفته از بحر رمل

چون بلبلی ناله کند، دیده پر از ژاله کند

کبک از پی ناله کند، بر بانگ او رقص از قلل

با گل کند لاله قران، مل بابنفشه همچنان

زین هر سه بینی بوستان، پر آتش و دود و شعل

لاله برغم ماه دی، بر کف نهاده جام می

بر جای می در جام وی، بیند نشان درد خل

گل چون طبیب دستکار، آراسته بر جویبار

آید که نرگس را ز تار، از دیده بردارد سبل

تا باد نوروزی بزان، شد در چمن ها در وزان

گم گشت آثار خزان و افزود در عالم امل

زین پیش در دی ماه دون، از برف که شد سیمگون

وز فر فروردین کنون شد سیم چون سیماب حل

ای چون تو خوبی در جهان، ندهد به خوبی کس نشان

لاغر چو موران از میان، فربه چو گوران از کفل

آن خال تو بر طرف لب، در سایه زلف چو شب

گوئی قران کرد ای عجب، با زهره در عقرب زحل

چون جام بر دستم دهی، باید که بوسم در دهی

تا من کنم ساغر تهی، بر یاد شاهنشاه یل

فرمانده روی زمین خاقان اکبر فخر دین

خسرو منوچهر گزین دارنده دین و دول

شاهی که بر درگاه او، از قدر و صدر گاه او

دور فلک با جاه او از بندگان کمتر محل

در امن و عدل و ملک و دین ساکن چو اندر بسم سین

بر لطف و خشمش مهر و کین، بینی چو ها را لام هل

گرچه پلنگان را گلو، بفشرد، چرخ شیر خو

پیش سگ درگاه او، گربه بیفکند از بغل

احکام او را چون عباد، آورده افلاک انقیاد

از عالم کون و فساد، آثار او برده خلل

گر عکس تیغش اندکی، بر انجام افتد بی شکی

گردد ز نور هر یکی، افلاک بر سوز دفل

با عدلش اندر ناحیت، ظالم نماند و بد نیت

آری به حکم خاصیت، بگریزد از نافه جعل

افلاح شاخ و بیخ او، در تیغ چون مریخ او

ایام را تاریخ او، از عهد اسکندر بدل

تا خصم او غمناک شد، زهر دلی تریاک شد

شروان ز فتنه پاک شد، چون کعبه از لات و هبل

ای فضل و عدلت بی غرض، طبع و مزاجت بی مرض

دوری چو روح از هر عوض، پاکی چو عقل از هر زلل

تا هست انجم را قران، تا خیزد از آتش دخان

تا باد باشد اصل جان، تا زآب و خاک آید وحل

باد انجم از قدرت نشان، چون آتش آثار عیان

بر آب و خاک امرت روان، چون باد در صحرا وتل

بر دست توگاه ظفر چون گوهر از نصرت حجر

در کام خصم خیره سر، چون حنظل از محنت عسل

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode