گنجور

 
فلکی شروانی

ای رخ و قد تو را دل رهی و جان غلام

قد تو سرو سهی روی تو ماه تمام

در فلک چشم من ماه تو گشته مقیم

در چمن جان من سرو تو کرده مقام

درد توام در دلست زخم توام بر جگر

داروی دردم کجا مرهم زخمم کدام

چند ز رویت به من ماه فرستد درود

چند به بویت به من باد رساند پیام

بخت نخواهد گرفت دست من مستمند

چرخ نخواهد شنید مست من مستهام

هر چه ز اسباب عیش بود مرا در غمت

اغرق ماء البکا، احرق نارالغرام

تا ز جمال خودم روی تو محروم کرد

خون دلم شد حلال خواب خوشم شد حرام

از دل من چاشت خورد غمزه تو روز هجر

تا نخورد از لبت دل به شب وصل شام

بر (فلکی) بیش ازین جور مکن چون فلک

تا چو لقای ملک مهر تو جوید مدام

ضامن ارزاق خلق نایب فرمان حق

اختر گردون لطف گوهر دریای کام

آن که به پیش لقاش گشت ستاره سپهر

وآنکه به دست رضاش داد زمانه زمام

ای شرف بی وبال یافته در طالعت

هم به تواضع نجوم هم به مواضع سهام

تا بود اندر عجم نوبت جشن ملوک

تا بود اندر عرب عادت عید صیام

کف تو بحر و در او گوهر تیغ بنفش

دست تو چرخ و بر او اختر جام مدام

ملکت تو مستقیم رایت تو مستوی

دولت تو مستزاد نعمت تو مستدام

چون بنشینی به ناز با می نوشین نشین

چون بخرامی به کام با دل خرم خرام

تا به سلامت بود طبع سلیم از جهان

باد مسلم تو را ملک جهان والسلام

باد معمر به تو ملک عجم تا ابد

باد مشرف به تو دین عرب تا قیام

بسته میان خسران پیش تو چون لام الف

ساخته در خدمتت دل چو الف قد چو لام